یه رمان بود دختر اسمش مریمه یه دوست صمیمی داره مثل خواهرن.مادرش مرده مسیحی بوده وبه خاطر پدرش مسلمان شده وازخانواده اش ترد میشه.به باباشم میگن حاج بابا.یه خواهرم داره مارال.برادر دوستش میاد ایران اولش ازش میترسه ولی بعد تو شرکتش کار میکنه وعاشق میشن.اما مامان پسره که قدیم عاشق حاج بابا بوده از دختر خوشش نمیاد واسه همین به خدمتکارشون پول میده ومیگن که خواهروبرادرن وباهم شیر خوردن.بعد پسره برمیگرده خارج دخترهم خانواده مادرشو پیدا میکنه.اما خواهر پسر خودکشی میکنه وباز همو میبینن ومیفهمند که مادر پسر دورغ گفته.