- ارسالیها
- 1
- پسندها
- 2
- امتیازها
- 0
سلام دوستان یه رمان بود که دختره با پسره به صورتی سنتی آشنا میشن براي ازدواج یعنی قبلا همدیگه رو نمیشناختن وقتی ازدواج میکنن تازه دختره میفهمه پسره به زمین و زمان شک داره و شب عروسیشون یکی از دخترای فامیل که اینو میدونسته گل براشون میفرسته و میگه خوشحالم به دست خودم زن شدی و پسره اینو میبینه و میخونه و دختره خوابش میبره و فردای اون روز میفهمه همچین قضیه ای هست و همون دختره فامیل میاد خونش و توضیح میده و میگه شوخی کردم و دختره از خونشون پرتش میکنه بیرون و با پسره هم قهر میکنه
پسره تيمارستان میره و برمیگرده و رابطشون خوب میشه تا اینکه یه جریانی پیش میاد که دختره فکر میکنه شوهرش بهش نامردی میکنه و میزاره میره شمال و نگو حامله بوده اونم دوقلو و تو خونه زایمان میکنه که شوهرش پیداش نکنه اما...
پسره تيمارستان میره و برمیگرده و رابطشون خوب میشه تا اینکه یه جریانی پیش میاد که دختره فکر میکنه شوهرش بهش نامردی میکنه و میزاره میره شمال و نگو حامله بوده اونم دوقلو و تو خونه زایمان میکنه که شوهرش پیداش نکنه اما...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.