- ارسالیها
- 1,041
- پسندها
- 13,375
- امتیازها
- 33,373
- مدالها
- 18
- نویسنده موضوع
- #91
باهوت از این حاشیه رفتن ها خوشش نمیاومد. چند ساعت بیشتر تا برگشتن به روستا وقت نداشتند و دختره داشت داستان میبافت. نچی کشید و بیحوصله گفت:
- خب؟!
رونیکا به خنده افتاد. چقدر عجول! با نیشخند به باهوت نگاه کرد.
- من برای مردن هشت سال صبر کردم، تو نمیتونی ده دقیقه دوام بیاری؟
باهوت ابرو بالا انداخت.
- یعنی چی؟ هشت ساله که مریضی؟
لبخند رونیکا جمع شد. به آرومی گفت.
- آره.
- چه بیماری داری؟
دوباره به دریا خیره شد. باید از باهوت فاصله میگرفت. باید جلوتر میرفت. یه قدم، دو قدم و قدمهای بعدی با لرزش پاهاش همراه بود. موج دیگهای زد و این بار زمین زیر پاش لرزید. به سمت باهوت چرخید که تو قطرههای آبی که به اطراف پخش میشد بهش خیره بود. سعی کرد لبخند بزنه.
- همسایه داییم یه مرد جا افتاده با...
- خب؟!
رونیکا به خنده افتاد. چقدر عجول! با نیشخند به باهوت نگاه کرد.
- من برای مردن هشت سال صبر کردم، تو نمیتونی ده دقیقه دوام بیاری؟
باهوت ابرو بالا انداخت.
- یعنی چی؟ هشت ساله که مریضی؟
لبخند رونیکا جمع شد. به آرومی گفت.
- آره.
- چه بیماری داری؟
دوباره به دریا خیره شد. باید از باهوت فاصله میگرفت. باید جلوتر میرفت. یه قدم، دو قدم و قدمهای بعدی با لرزش پاهاش همراه بود. موج دیگهای زد و این بار زمین زیر پاش لرزید. به سمت باهوت چرخید که تو قطرههای آبی که به اطراف پخش میشد بهش خیره بود. سعی کرد لبخند بزنه.
- همسایه داییم یه مرد جا افتاده با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش