نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

ویژه رمان همه‌ی اسب‌های سپید | کارگروهی کاربران انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع فرزان
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 91
  • بازدیدها 5,142
  • کاربران تگ شده هیچ

فرزان

نویسنده افتخاری
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,041
پسندها
13,375
امتیازها
33,373
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #91
باهوت از این حاشیه رفتن ها خوشش نمی‌اومد. چند ساعت بیشتر تا برگشتن به روستا وقت نداشتند و دختره داشت داستان می‌بافت. نچی کشید و بی‌حوصله گفت:
- خب؟!
رونیکا به خنده افتاد. چقدر عجول! با نیشخند به باهوت نگاه کرد.
- من برای مردن هشت سال صبر کردم، تو نمی‌تونی ده دقیقه دوام بیاری؟
باهوت ابرو بالا انداخت.
- یعنی چی؟ هشت ساله که مریضی؟
لبخند رونیکا جمع شد. به آرومی گفت.
- آره.
- چه بیماری داری؟
دوباره به دریا خیره شد. باید از باهوت فاصله می‌گرفت. باید جلوتر می‌رفت. یه قدم، دو قدم و قدم‌های بعدی با لرزش پاهاش همراه بود. موج دیگه‌ای زد و این بار زمین زیر پاش لرزید. به سمت باهوت چرخید که تو قطره‌های آبی که به اطراف پخش می‌شد بهش خیره بود. سعی کرد لبخند بزنه.
- همسایه داییم یه مرد جا افتاده با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

فرزان

نویسنده افتخاری
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,041
پسندها
13,375
امتیازها
33,373
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #92
پارت آخر

خشم داشت به وجودش می‌نشست. دلش می‌خواست دختره رو خفه کنه. به خاطر چی تا مرز قاچاق برده بود؟
- ازت یه خواهشی دارم.
باهوت از حرص نمی‌تونست حتی نفس بکشه اونوقت دختره ازش خواهش و تمنا هم داشت. اخم‌هاش رو تو هم کشید و جوری به رونیکا خیره شد تا خفه بشه.
- تو با اینکه می‌دونستی چه مرگته، اومدی خونه خواهر من؟ کنار بچه‌های خواهر من؟
- من... .
- تو وجدان نداری؟ زندگی ما رو نمی‌بینی؟ بدبختی‌های ما رو نمی‌بینی؟ چی دیگه از جون ما می‌خواستی؟ چرا نرفتی یه قبرستون دیگه؟
داشت داد می‌زد و دختره می‌لرزید. به جهنم. به جهنم. به عقب چرخید و نگاهش روی پراید سیاه افتاد. حالا باید چه غلطی می‌کرد؟ دختره رو می‌برد خونه خواهرش یا پرتش می‌کرد جلوی پاسگاه؟ آخ ستوان میری...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا