متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

ویژه رمان همه‌ی اسب‌های سپید | کارگروهی کاربران انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع فرزان
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 85
  • بازدیدها 4,859
  • کاربران تگ شده هیچ

فرزان

نویسنده افتخاری
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,035
پسندها
13,336
امتیازها
33,373
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #81
باهوت بعد از چند ثانیه که معنی جمله رو درک کرد؛ پوزخند زد.
- مسخرم می‌کنی؟ می‌گم می‌خوام از اینجا برم؛ اون‌وقت میگی معلمشون بشم؟
رونیکا دست به سینه شد و با ریشخند جواب داد:
- یادم نرفته نقشه شاهکارت چیه. که داماد نمی‌دونم کدوم... .
- مولوی نورالدین خان.
لحنش سرشار از احترام و علاقه بود! رونیکا نفسش رو به آرومی بیرون داد. اینجا جای ابراز عقاید آتئیستیش نبود. این مردم خیلی مذهبی بودند! سعی کرد ملایم برخورد کنه.
- بله داماد ایشون بشی که به نظر آدم مهمی هم هست. ولی... .
دستش رو بالا آورد و شروع به شمارش کرد.
- یک، قرار نیست تا ابد اینجا بمونی فقط برای چند ماهه تا معلم جدید بیاد. دو، قرار نیست من به یه آدم خودخواه و خود محور لطفی کنم و سه، این تنها شرط و شروط منه!
باهوت با اخم بهش خیره شد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

فرزان

نویسنده افتخاری
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,035
پسندها
13,336
امتیازها
33,373
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #82
سلام. تصمیم گرفتم یه رمان دیگه بنویسم اما میخوام اون رو تموم کنم بعد اینجا بذارم. نمیخوام مثل این یکی بدقول و بی برنامه پیش برم. :flowersmile:
و یه نکته دیگه
از این شکل و شمایل جدید انجمن خوشم نمیاد
:unamused-face:

***
یه مورچه بزرگ داشت روی پاش با سرعت راه می‌رفت. رونیکا نمی‌خواست گزش مورچه هم به مشکلاتش اضافه بشه. نچی کرد و شلوارش رو تکون داد تا بیافته. مورچه روی زیر انداز افتاد و راهش رو کشید و رفت. ده دقیقه بود که باهوت سرش رو تو دفتر کرده و داشت یکی از توابع رو حل می‌کرد. نوک مداد شکست و باهوت با حرص پوفی کشید. رونیکا خم شد، در واقع مجبور شد بخوابه تا بتونه دفتر رو از زیر دست باهوت بیرون بکشه. باهوت با غیض بهش نگاه کرد و رونیکا صاف نشست. دفتر رو بالا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

فرزان

نویسنده افتخاری
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,035
پسندها
13,336
امتیازها
33,373
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #83
لبخند زد.
- برای امروز دیگه کافیه. داره شب میشه!
و با ابرو به آسمون اشاره کرد. گرگ و میش بود و هوا داشت سرد می‌شد. کاپشن سیاهش رو دور خودش محکم‌تر کرد و ادامه داد:
- دیگه بهتره بریم.
باهوت آهانی گفت و مشغول جمع کردن وسایلش شد. اگر پسر باهوشی بود از لحن رونیکا متوجه می‌شد که بریم یعنی نریم. یعنی بیشتر بمونیم. حرف بزنیم. دعوا کنیم. هر کاری که رونیکا رو تنها تو اتاقش رها نکنه.
پسره اما بی‌توجه داشت کتاب‌ها رو داخل نایلون می‌چپوند. رونیکا زمزمه کرد:
- امروز چطور بود؟
باهوت نیم‌نگاهی بهش انداخت و کتاب دیگه‌ای برداشت.
- خوب! تازه الان فهمیدم بعضی درس‌ها سخت نبودند. نمی‌دونم چرا متوجهشون نمی‌شدم!
- منظورم صبحه. به عنوان معلم؟
باهوت نفسش رو فوت کرد. مشما رو تکون داد تا کتاب‌ها جاگیر بشند.
- چند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

فرزان

نویسنده افتخاری
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,035
پسندها
13,336
امتیازها
33,373
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #84
***
خدیجه هنوز نیومده بود و داشت دیر می‌شد. احتمالاً پسره داخل اون قلعه قاجاری با سگرمه‌های در هم نشسته و منتظره تا ندیمه‌اش جلوس کنه.
البته قرار نبود سر دیر رفتن دعوا کنن. حتی بجز وقتی خیلی مجبور می‌شد با رونیکا حرف هم نمی‌زد. آقای داماد حسابی تو قیافه رفته بود.
رونیکا نگاهی به آسمون انداخت. ابرهای خاکستری جلوی تابش کم توان خورشید رو گرفته بودند. می‌تونست بوی بارون رو حس کنه. بوی نمِ خاک. بوی جنگل‌‌های خیس. چشم‌هاش رو بست و خودش رو دست خاطرات سپرد. صدای باز شدن در اومد. از وسط جنگل بیرون پرت شد و داخل حیاط خدیجه چشم باز کرد.
خدیجه با لبخند شرمنده‌ای بهش نگاه کرد و در رو بست. داخل دستش جعبه شیرینی بود. رونیکا هم لبخند زد. اولین حقوق همیشه شیرین‌ترین بود! خدیجه جلو‌تر اومد و روسری سیاهی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

فرزان

نویسنده افتخاری
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,035
پسندها
13,336
امتیازها
33,373
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #85
جلوی بهیاری روستا ایستاده بود اما پاهاش جلو نمی‌رفت. خودش می‌دونست فایده‌ای نداره‌. فقط هدر دادن دارو بود. با نگاه به ساختمون آجری که پنجره‌هاش زنگ زده و دیوارش ترک‌های بزرگ داشت می‌خواست به خودش ثابت کنه تصمیمش درسته. مردم اینجا نه توان تحمل بیماری‌‌ اون رو داشتند و نه امکانات مقابله باهاش. نگاهش رو از نرده‌های جلوی در بهداری گرفت و یه قدم عقب رفت. صدای آشنایی گفت:
- سلام.
چرخید و با سمیرا و دختر نوجوون کنارش روبه‌رو شد. لبخند زد.
- سلام عروس خانم!
هم‌زمان عرق روی پیشونیش رو پاک کرد.سمیرا هم بهش لبخند خجولی زد و با همون لحن آروم همیشگیش پرسید:
- خدا بد نده؟!
چقدر تابلو بود که حتی عروس سر به زیر خانواده هم متوجه حال و روزش شده‌بود.
- یکم تب دارم. فکر کنم باز سرما خوردم.
از سرگیجه و بدن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

فرزان

نویسنده افتخاری
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,035
پسندها
13,336
امتیازها
33,373
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #86
خب دوستان داریم به انتهای داستان نزدیک میشیم. اگر نقدی هست خوشحال میشم تا وقت هست بهم بگید


***
ستوان میری هم امروز از دنده چپ بلند شده و مدام به رونیکا چشم‌غره می‌رفت. برگه رو امضا زد و به طرف ستوان هول داد. هم‌زمان پرسید:
- هنوز جایی واسه من پیدا نشده؟
ستوان نچی‌کشید و با بی‌حوصلگی برگه رو داخل پوشه هول داد. گوشه برگه بیرون موند و زیر دست ستوان چروک شد.
- نه! روزی ده بار زنگ می‌زنم. مافوقم دیروز تهدید کرد اگه باز اصرار کنم، خودم رو منتقل کنه.
و چپ چپ به رونیکا نگاه کرد. انگار خود رونیکا برگه‌ی حکمش رو امضا زده و اینجا رو انتخاب کرده بود! چشم‌هاش رو گرفت به تلفن سیاه روی میز داد.
- می‌تونم یه زنگ به خانوادم بزنم؟
صداش غمگین بود. ستوان می‌خواست بگه نه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا