- ارسالیها
- 1,035
- پسندها
- 13,336
- امتیازها
- 33,373
- مدالها
- 18
- نویسنده موضوع
- #81
باهوت بعد از چند ثانیه که معنی جمله رو درک کرد؛ پوزخند زد.
- مسخرم میکنی؟ میگم میخوام از اینجا برم؛ اونوقت میگی معلمشون بشم؟
رونیکا دست به سینه شد و با ریشخند جواب داد:
- یادم نرفته نقشه شاهکارت چیه. که داماد نمیدونم کدوم... .
- مولوی نورالدین خان.
لحنش سرشار از احترام و علاقه بود! رونیکا نفسش رو به آرومی بیرون داد. اینجا جای ابراز عقاید آتئیستیش نبود. این مردم خیلی مذهبی بودند! سعی کرد ملایم برخورد کنه.
- بله داماد ایشون بشی که به نظر آدم مهمی هم هست. ولی... .
دستش رو بالا آورد و شروع به شمارش کرد.
- یک، قرار نیست تا ابد اینجا بمونی فقط برای چند ماهه تا معلم جدید بیاد. دو، قرار نیست من به یه آدم خودخواه و خود محور لطفی کنم و سه، این تنها شرط و شروط منه!
باهوت با اخم بهش خیره شد...
- مسخرم میکنی؟ میگم میخوام از اینجا برم؛ اونوقت میگی معلمشون بشم؟
رونیکا دست به سینه شد و با ریشخند جواب داد:
- یادم نرفته نقشه شاهکارت چیه. که داماد نمیدونم کدوم... .
- مولوی نورالدین خان.
لحنش سرشار از احترام و علاقه بود! رونیکا نفسش رو به آرومی بیرون داد. اینجا جای ابراز عقاید آتئیستیش نبود. این مردم خیلی مذهبی بودند! سعی کرد ملایم برخورد کنه.
- بله داماد ایشون بشی که به نظر آدم مهمی هم هست. ولی... .
دستش رو بالا آورد و شروع به شمارش کرد.
- یک، قرار نیست تا ابد اینجا بمونی فقط برای چند ماهه تا معلم جدید بیاد. دو، قرار نیست من به یه آدم خودخواه و خود محور لطفی کنم و سه، این تنها شرط و شروط منه!
باهوت با اخم بهش خیره شد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش