متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

ویژه رمان همه‌ی اسب‌های سپید | کارگروهی کاربران انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع فرزان
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 87
  • بازدیدها 4,916
  • کاربران تگ شده هیچ

فرزان

نویسنده افتخاری
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,037
پسندها
13,350
امتیازها
33,373
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #71
بیست دقیقه آینده صرف پیدا کردن رودخونه‌ای شد که عملاً یه قطره آب داخلش جریان نداشت. آفتاب، اتاقک فلزی ماشین رو تبدیل به کوره آدم پزی کرده و بوی گازوئیل و خون حالش رو به‌هم می‌زد. عمر رنگ‌پریده‌تر شده بود اما خونریزی نداشت یا لااقل باهوت نمی‌دید. دست‌های چسبناکش دور فرمون محکم شده و استرس دمار از دندون‌های فشرده‌اش در آورده‌ بود. فکش هم از فشار زیاد دندون‌ها درد می‌کرد. چشم‌هاش با بزرگ‌ترین مردمک‌های ممکن به جلو بود و با احتیاط می‌روند. نمی‌خواست اون قله رو رد کنه. قله‌ای که هنوز خودش رو نشون نداده‌ بود. صدای آخ ضعیفی باعث شد بالا بپره. به طرف عمر چرخید و همون لحظه قطره عرق از کنار پیشونیش داخل چشمش رفت. با آستین کثیف، صورت پر از عرقش رو پاک کرد و چند بار پلک زد. عمر با صورت مچاله شده سعی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

فرزان

نویسنده افتخاری
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,037
پسندها
13,350
امتیازها
33,373
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #72
باهوت هنوز به بطری‌های نوشابه‌ که بین مرد‌ها و بچه‌ها رد و بدل می‌شد نگاه می‌کرد. حتی دو سه تا دختر بچه‌ رو هم اون وسط دید. دست‌هاش بی‌اختیار مشت شد.
- بوتلوں کو نشمک کہتے ہیں! (به این بطری‌ها میگن نوشمک!)
مرد به هر دلیلی نیاز دیده بود برای باهوت توضیح بده بچه‌های ایرانی، باالتماس چی دارند به پاکستانی‌ها می‌فروشند. ابروهای باهوت تو هم رفت. دلش می‌خواست برگرده خونه. جایی که همّ و غمش نخلستون رو به خشکی و راضی کردن یه دختر خیره سر باشه! سعی کرد لبخند بزنه تا این معامله کوفتی رو تموم کنه اما لب‌های خشکش همکاری نکردند. چه فلاکتی... چه عاقبتی! دیگه حتی نجات خودش از این جهنم هم خوشحالش نمی‌کرد. نیم‌نگاهی به سمت ماشین انداخت و آه کشید. در حال حاضر باید اولویتش رو نجات عمر قرار می‌داد نه زاری...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

فرزان

نویسنده افتخاری
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,037
پسندها
13,350
امتیازها
33,373
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #73
***
رونیکا نگاهی به دور اتاق انداخت تا بتونه کلمه‌ای که حرف اولش با 《س》 شروع میشه پیدا کنه. چهارتا مخده پاره، یه پتو پهن شده کنار دیوار و عکس پدر مرحوم دو قلوها روی تاقچه. باید یه سبد از آشپزخونه می‌آورد اما این روزها همیشه خسته بود. خدیجه تازگی سر کار می‌رفت و تا عصر نمی‌اومد. وظیفه مراقبت و آموزش دوقلوها به گردن رونیکا افتاده بود. وقتی قبول کرد هوای خدیجه رو در این زمینه داشته باشه فکر می‌کرد در حد در افتادن با برادر بزرگش باشه نه پرستاری مداوم از بچه‌ها!
- س مثل... .
و باز با استیصال چشم‌هاش رو دور اتاق چرخوند. هانیه با هیجان بالا پرید و گفت:
- لامپ!
رونیکا نگاهش رو از پرده توری جلوی در هال گرفت و با شماتت به هانیه نگاه کرد. چشم‌های دخترک از هیجان برق می‌زد. هامین بی‌حوصله تو جاش وول...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

فرزان

نویسنده افتخاری
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,037
پسندها
13,350
امتیازها
33,373
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #74
هامین دست از تقلا برداشت و آروم گرفت. رونیکا قدمی به عقب برداشت و نفس عمیقی کشید.
- من دیگه اصرار نمی‌کنم بهت خوندن و نوشتن یاد بدم و تو هم در عوض با خواهرت دعوا نمی‌کنی!
هامین نگاهی به در ورودی و حیاط و دمپایی‌های کنار ایوون انداخت. داشت فکر می‌کرد. دیگه راحت‌تر از این؟ رونیکا بی‌حوصله ادامه داد:
- الان باید برم کلانتری. بیا قرار بذاریم دعوا رو تموم کنیم. تو می‌تونی بری داخل کوچه بازی کنی، بری پیش دایی‌هات یا خونه ماه‌ننه، منم کاری بهت ندارم!
می‌دونست این متد تربیت، مناسب پسربچه‌ها نیست اما تو همین سه روز، جهنمِ زن‌های خانه‌دار رو به چشم دیده بود و نمی‌خواست فرصت‌هاش رو برای سر و کله زدن با یه بچه سرتق دود کنه. نگاهش رو با جدیت روی هامین نگه داشت. پسرک با اخم به در کوچه چشم دوخته بود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

فرزان

نویسنده افتخاری
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,037
پسندها
13,350
امتیازها
33,373
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #75
و سیگار تو دستش رو تکون داد. رونیکا دود رو از بینیش بیرون داد تا زخم داخل دهنش کمتر اذیت کنه. مثل پسره به دیوار تکیه زد و روی یه نقطه نامعلوم داخل افق تمرکز کرد. ژست؟ هِه!
- روز بی‌خودی داشتم.
- هر روزش بی‌خوده!
لحنش بی‌حوصله بود. لحن هر دوشون! دوباره بینشون سکوت برقرار شد. نه گروهبان حال و هوای مخ زدن داشت و نه رونیکا شرایطش رو. گروهبان زمزمه کرد:
- دیشب می‌خواستم لاتاری ثبت نام کنم اما این اینترنت کوفتی...!
رونیکا به طرفش چرخید.
- لاتاری؟
پسره بی‌حوصله چشم‌هاش رو چرخوند.
- لاتاری آمریکا. واسه اقامت.
- حالا چرا آمریکا؟!
پسره به طرفش چرخید.
- پس کجا؟
رونیکا جوابش رو نداد. لحنش خیلی تهاجمی بود. انگار رونیکا به ناموس آمریکا توهین کرده! دوباره به روبه‌رو خیره شد و پوک دیگه‌ای زد.
گروهبان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

فرزان

نویسنده افتخاری
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,037
پسندها
13,350
امتیازها
33,373
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #76
حتی حوصله توضیح درباره دانش ادبیاتش رو هم نداشت. گذشته یه چیز رو بهش یاد داده بود. تعداد آدم‌هایی که معنی زندگی رو درک کرده بودند خیلی کم بود. تعداد اون‌هایی که براش می‌جنگیدند حتی از اونم کمتر بود و بقیه فقط داشتند دست و پا می‌زدند.
اخم‌هاش تو هم رفت. دلش می‌خواست به اتاقش برگرده و یه گوشه جنین‌وار بخوابه. از کنار چند زن محلی رد میشد که یکیشون صداش زد. نیکا دعا کرد زن بیخیال بشه پس سریع‌تر به راهش ادامه داد. دمپایی‌هاش داخل خاک و ریگ‌ها فرو می‌رفت. متوجه شده بود کسی اینجا کفش نمی‌پوشه پس نمی‌خواست متفاوت باشه اما یه سنگریزه داخل دمپاییش رفت. صدای زن از پشت سرش اومد.
- صبر کن.
لنگ زد. مجبور شد بایسته چون نمی‌خواست پاش سوراخ بشه و خون بیافته. تحمل استرس دیگه‌ای در توانش نبود. چشم‌هاش رو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

فرزان

نویسنده افتخاری
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,037
پسندها
13,350
امتیازها
33,373
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #77
دستش روی در موند. چند ثانیه طول کشید تا پاهاش رو حرکت بده و یه قدم داخل حیاط بذاره اما چشم‌هاش روی پسره ثابت موند. سرش پایین بود و با نوک کفش کهنه‌اش سنگریزه‌ای رو جابه‌جا می‌کرد. با خودش فکر کرد برگرده و بره. پسره به قدری تو فکر بود که متوجه اومدن و رفتن رونیکا نمی‌شد. ایستاد اما نتونست عقب بره. باهوت سرش رو بلند کرد و بهش خیره شد. با نگاه خالی، با چشم‌هایی که دیگه نمی‌درخشید. ریش چند روزه چهره‌اش رو پیرتر نشون می‌داد و غم عمیقی تو کل صورتش سایه انداخته بود. رونیکا نگاهش رو از چشم‌های پسره گرفت و به اطراف حیاط دوخت. لب‌های خشکش رو تر کرد و برای دک کردنش گفت:
- خدیجه خونه نیست.
صدای زمزمه پسره به زحمت شنیده شد.
- می‌دونم.
پس اومده بود همون روضه‌ی همیشگی رو بخونه. اخم‌هاش در هم رفت. کجای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

فرزان

نویسنده افتخاری
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,037
پسندها
13,350
امتیازها
33,373
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #78
***
چشم‌هاش حرکت سوزن رو داخل پارچه دنبال می‌کرد. آینه‌های کوچیکی که دور آستین لباس دوخته می‌شد برق می‌زدند. خدیجه با یه کفگیر از آشپزخونه بیرون اومد و رو به ماه‌ننه پرسید:
- نگفت چرا نمیاد؟
رونیکا چشم از دست‌های چروک ماه ننه گرفت و به چشم‌های پشت عینکش دوخت. پیرزن آهی کشید و خیره به سوزن گفت:
- نه. فقط بیل رو برداشت و رفت. این روزها خیلی بدخلقه.
و سرش رو بلند کرد و به خدیجه چشم دوخت. بقیه جمله رو با نگاهش گفت. یه‌سری حرف‌های مادر و دختری! البته که رونیکا می‌دونست چرا باهوت به مهمونی پاگشای داداشش نمیاد. لبش به تمسخر کج شد. یک هفته از بحثشون گذشته بود و رونیکا تلاش داشت پسره رو تنها گیر بیاره اما مثل ماهی لیز می‌خورد. امروز هم فقط برای این خودش رو وسط مهمونی خانوادگی انداخته بود که باهوت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

فرزان

نویسنده افتخاری
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,037
پسندها
13,350
امتیازها
33,373
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #79
رونیکا سرپا ایستاد و جواب داد:
- من...آآآ...یه کاری با ستوان میری دارم. یعنی فراموش کردم امروز نوبت معرفیم هست. اگه نرم... .
لبخند خدیجه جمع شد و ماه‌ننه گفت:
- نهارت رو بخور و برو!
رونیکا لبخند بی‌جونی به ماه‌ننه زد. جای عزیزش بود و نمی‌تونست تو روش بایسته. خواست بشینه که در هال باز شد و احمد با صورت سرخ و اخم‌های در هم پا به داخل گذاشت.
نگاه همه سمتش چرخید. نچی کرد و سری برای مادرش تکون داد. جواب سلام بقیه رو با لحن سنگینی داد و از کنار رونیکا رد شد. خدیجه نگاهی به رونیکا انداخت و با وحشت چشم‌هاش رو گرد کرد. رونیکا برای دلداری سرش رو به معنی چیزی نیست بالا انداخت اما خدیجه طاقت نیاورد و مِن مِن کنان پرسید:
- چیزی شده داداش؟
عمداً فارسی گفته بود که رونیکا در صورت نیاز کمکش کنه. اما احمد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

فرزان

نویسنده افتخاری
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,037
پسندها
13,350
امتیازها
33,373
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #80
از در بیرون رفت و آروم‌تر از همیشه راه افتاد. فاصله خونه‌ها تا محدوده‌ی کشاورزی زیاد نبود. فقط باید از چند تا نخلستون خشکیده رد می‌شد. صدای شُرشُر آب باعث توقفش شد. داخل یه جوی باریک بین دو تا زمین که نمی‌دونست داخلش چی کاشتند جاری بود. بوته‌های سبز که برگ‌های پهنی داشت. چند دقیقه همون‌جا ایستاد. هنوز ده دقیقه نگذشته‌بود و احساس خستگی می‌کرد. قرص گرد کوچیکی که به تازگی از دکتر کم تجربه بهداری گرفته بود رو از جیبش بیرون آورد. داخل قفسه داروها بجز چند مدل مُسکن و داروی فشار چیز زیادی نبود و دکتر هم فکر می‌کرد رونیکا سرما خورده که مدام تب می‌کنه. امروز تب نداشت اما بدنش درد می‌کرد و برای بحث با باهوت نیاز به تمرکز بود. قرص رو بدون آب قورت داد و عرق روی پیشونیش رو پاک کرد. با اینکه پاییز بود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا