درد های زندگی
درس های غم شدند
اشک های بی کسی
مامن بی انتهای من شدند
زخم های سرنوشت
با دوای مهربانی
دلمه بستند بر دلم
آه ای غمخوار مرگ
تو بیا و دست گیر
در کوچه ی بی انتهای بی کسی
تا که من
در کوچه پس کوچه ی درد
بی وجود او
در خیال او
روز هایم سَر شود.
آه ای پیرمرد
دور شو تا ابدیت
جایی که رنگین کمان
بوسه می زند بر آسمان
محو شو !
تو
باید
رسم زندگی ابدی روحت را
به جای آوری !
آخر تو را چگونه شد
که اینگونه
در سکوت و در سکون
جسمت را ترک کردی ؟
پیرمرد !
لبخند بزن!
شاد باش !
رنگین کمان ، جسمت را
تیمم می دهد !
پیرمرد
لبخندزنان
دور و دور تر شو
و به جایی برو که رنگین کمان
بر آسمان
بوسه می زند !
زندگی به مانند صحنه ی نقش هایمان
در فراسوی رویا
به اندیشه هایمان
جانی دوباره می بخشد
و آوایی دلنشین
از آن دور ها
به گوش می رسد
کاش آدم ها دریابند هر کدامشان
بازیگران تئاتر زندگی هستند
و زندگی
چه سهمگین
کارگردانی را برعهده ی خود گرفته است
که حتی
از اشتباه کوچک پروانه نیز
به آسانی گذر نمی کند
و به زندان پیله ای محکومش می کند !
در آغوش می گیرمت
چونان پیله
که پروانه را
به بند می کشد!
من
بال های پروازت را
با دست های پینه بسته ام
می چینم
تا همیشه
تو
در چنگال من اسیر باشی
و قلمرو حکومتت
تنها در میان بازوانم باشد.
دست هایی
گلویم را می فشارد
و من
دست و پا می زنم
قطره ای اشک
از گوشه ی چشمم می چکد
دستانم
سِر می شود
نفس
تکه تکه می شود
و ناگهان
هوا با هجوم
به رگ و پِی من
نفوذ می کند !
جانی دوباره می گیرم
چشمانم را باز می کنم
و تو را می بینم
که با نیشخند
چاقوی دندان تیزی را
در من
فرو می کنی !
در این لحظه
لبخند
جایگزین اشک می شود
چون من
حتی مرگی از جانب تو را
به هر چیزی ترجیح می دهم !
احساس سرما
تمام وجودم را
پر کرده است
قلبم
از سرما
یخ زده
و هیچ چیز
نمیتواند ذوبش کند
تو بیا و سعی کن
گرما را
به قلب سرمازده ی من
برگردانی !
من
وجودم
با وجود اندکت در زندگی
به سمت خورشید می چرخد
و در تابستان وجودم
پروانه ها
به پرواز در می آیند !
پرِ پروانه شکست
تار از پود گسست
و اشک
از دیدگان شمع روشن
آرام
لیز خورد
زندگی
ایستاد
و غم
لبخند زد
و شادی
غمگین شد
شایدم من
به هوای پرِ پرپر شده ی پروانه
کم کم از بوم دل عاشق خود
افتادم !
آواز بخوان چلچله جان !
جان ز جانم می رود !
کاش
مرهم بودی و بر زخم
درمان می شدی
کاش بودی و
رد زخم هایت بر تنم
نقشه ی عشق می کشید
کاش بودی و دلم
در حسرت آواز تو
اینچنین جان آفرین
از بلندای کوه
خود را بر زمین ناهموار غم
بر زمین پر تیغ وجودم
نمی انداخت !