متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

برگزیده رمان اعجاز همین است، مرگی برای لبخند! | فاطمه اسدیان کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع FATEMEH ASADYAN
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 43
  • بازدیدها 3,070
  • کاربران تگ شده هیچ

FATEMEH ASADYAN

مدیر بازنشسته
سطح
32
 
ارسالی‌ها
2,216
پسندها
26,168
امتیازها
51,373
مدال‌ها
45
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #41
سلام دوستان خبر جدید؛ وی همین چند دقیقه پیش متوجه شد رمان دیگرش به نام سحاب مه‌آلود نیز تگ برگزیده بگرفت :rof1lmao:

پشت چشمش را کش می‌آورد و با لحنی مچ‌گیرانه لب می‌زند.
ماری: فهمیدم که دید می‌زدی؛ امیدوارم تبدیل به چوب جارو بشی!
سعی می‌کند لپش را از داخل گاز بگید تا خنده رسوایش نکند امّا موفق نمی‌شود و قبل از اینکه من شروع به حرف زدن بکنم خودش می‌خندد و با دست به سیلور اشاره می‌کند.
ماری: وای الینا این دختر رو نگاه با چشمای گنده‌ش چجوری خیره ما شده.
نگاهم را سمت سیلور می‌چرخانم و با دیدن چشمان درشتش دلم ضعف رفته و جلو می‌روم تا در آغوش بگیرمش.
الینا: آی دختر قشنگ من رو ببین آخه.
ماری: بیا کمک کن‌.
با دیدن زیر اندازی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

FATEMEH ASADYAN

مدیر بازنشسته
سطح
32
 
ارسالی‌ها
2,216
پسندها
26,168
امتیازها
51,373
مدال‌ها
45
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #42
همراه ماری روی زیرانداز دراز کشیده‌ام و با دلی سنگین، نگاه به آسمان بالای سرم می‌دوزم و در لحظه، انواع و اقسام فکرها در سرم جولان می‌دهد؛ مانند اینکه، پدر کی می‌آید؟ جین خوب است؟ فرد چرا پس از آن شب لعنتی دیگر چیزی از جین به من نگفت؟ تا کی باید صبر کنم و... ؟
ماری: میدونی الی، این چند ماه خیلی دلم تنگت بود.
بدون گرفتن نگاهم از آسمان آبی لهستان، دستانم را زیر سرم می‌برم.
الینا: ولی تو هر روز بهم سر زدی ماری!
حال و روزم به وضعی رسیده است که اگر فردی غریبه را هم در خیابان ببینم که بغض دارد، من زودتر از آن فرد به گریه می‌افتم. صدای ماری مخملی شده و حس بغض گرفتنش را احساس می‌کنم.
ماری: نه الی! دلم برات تنگ شده بود؛ برای تو، نه برای الینایی که این مدت بودی!
بغض ماری مانند یک ویروس به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

FATEMEH ASADYAN

مدیر بازنشسته
سطح
32
 
ارسالی‌ها
2,216
پسندها
26,168
امتیازها
51,373
مدال‌ها
45
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #43
با دیدن چند اسنک پنیری که ماری از سبد در‌می‌آورد چشمانم می‌درخشد و با قوی کردن حس بویایی‌ام، عطر دلپذیر و خوشِ پنیر را به جان خریده و لبخندی پهن به صورتم می‌نشانم.
درست است که در کل حالم گرفته است و امکان دارد با هر تلنگری آماده‌ی گریه شوم اما، ماری و این حسی که برایم هدیه آورده، باعث شده امروز کمی احساس الینا بودن را داشته باشم؛ حسی که الینای قبل از مفقودی پدر، وجود داشت!
ماری: مادرم اصرار کرد برای تو پنیر بیشتری بزنم تا اینجوری ثابت بشه تو رو بیشتر دوست داره!
حین غر زدن راجب اینکه اسنک‌های من پنیر بیشتری داشتند، بی‌هوا سس تند را روی اسنک‌ها می‌ریزد و به چشمان درشت شده و نگاه ملتمس من توجهی نمی‌کند.
ماری: خیلی راحت گفت برای تو پنیر بیشتری بزنم! انگار من نمی‌دونم قصدش اینه که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

FATEMEH ASADYAN

مدیر بازنشسته
سطح
32
 
ارسالی‌ها
2,216
پسندها
26,168
امتیازها
51,373
مدال‌ها
45
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #44
خنده‌هایمان باعث جلب شدن نظر سیلور می‌شود؛ از بازی با یک سنجاب دست برمی‌دارد و خودش را به ما می‌رساند.
ماری: دهنم می‌سوزه الینا.
با خنده سری برای همدردی تکان می‌دهم و دستی به گوش‌های سیلور می‌کشم.
الینا: من هم ماری...دهنم خیلی می‌سوزه اما... .
کمی در جایم می‌چرخم تا چیزی که به دنبالش بودم را پیدا کنم و درست آن را کنار یک درخت کج پیدا می‌کنم. با کمک دست از جا بلند می‌شوم و حینی که کفش‌هایم را می‌پوشم توضیح می‌دهم.
الینا: یکبار که غذای تند خورده بودم و از سوزشش غر می‌زدم، جین بهم نعنا داد و گفت سوزشش رو کم می‌کنه و خب، جواب داد.
به آهستگی نعنا را از ساقه می‌کنم تا ریشه‌اش آسیب نبیند. کمی تکانش می‌دهم تا اگر خاک یا حشره‌ای رویش باشد بریزد و سپس، برگ‌هایش را جدا می‌کنم و سمت ماری...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا