- تاریخ ثبتنام
- 20/4/23
- ارسالیها
- 522
- پسندها
- 3,176
- امتیازها
- 17,273
- مدالها
- 16
سطح
13
- نویسنده موضوع
- #31
با صدای یکی از ندیمهها سرم را بلند کردم:
- هی دخترا؟ بجنبین برین سالن ندیمهها که مراسم تقدیر داریم؛ قراره از اونجا بریم پیش ملکه!
با تعجب از یکی از ندیمهها پرسیدم:
- مراسم تقدیر چیه دیگه؟
پوزخندی زد.
- یعنی نمیدونی معنیِ مراسمِ تقدیر چیه؟ از اسمش پیداست که!
اخمی بهش کردم.
- فقط نمیدونم برای چیه و کیه! نه اینکه معنیش و ندونم که خانم.
باز با طعنه گفت:
- خب نمیتونی یه کم عقلت و به کار بندازی و فکر کنی که واس چه کسایی میتونه باشه!
از عصبانیت لبهایم را به هم فشردم. بی اراده دندانهایم به هم چفت و دستانم مشت شد. چه دختر گستاخ و بی ادبی بود. به چه حقی با من اینگونه سخن گفت؟ آویسا به خودت مسلط باش دختر! اصلا ارزشِ دعوا را ندارد. یک نفس عمیق کشیدم و با قدمهای محکم از او دور شدم؛ هرچند...
- هی دخترا؟ بجنبین برین سالن ندیمهها که مراسم تقدیر داریم؛ قراره از اونجا بریم پیش ملکه!
با تعجب از یکی از ندیمهها پرسیدم:
- مراسم تقدیر چیه دیگه؟
پوزخندی زد.
- یعنی نمیدونی معنیِ مراسمِ تقدیر چیه؟ از اسمش پیداست که!
اخمی بهش کردم.
- فقط نمیدونم برای چیه و کیه! نه اینکه معنیش و ندونم که خانم.
باز با طعنه گفت:
- خب نمیتونی یه کم عقلت و به کار بندازی و فکر کنی که واس چه کسایی میتونه باشه!
از عصبانیت لبهایم را به هم فشردم. بی اراده دندانهایم به هم چفت و دستانم مشت شد. چه دختر گستاخ و بی ادبی بود. به چه حقی با من اینگونه سخن گفت؟ آویسا به خودت مسلط باش دختر! اصلا ارزشِ دعوا را ندارد. یک نفس عمیق کشیدم و با قدمهای محکم از او دور شدم؛ هرچند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش توسط مدیر