• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان ایستگاه سکوت | بانوی بهار کاربر انجمن یک رمان

بانوی بهار

ویراستار آزمایشی
ویراستار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
22/12/24
ارسالی‌ها
130
پسندها
244
امتیازها
1,168
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #61
صدای قدم‌ها نزدیک‌تر می‌شد. اهورا از توی اتاق به بیرون نگاه کرد. می‌تونست ببینه که مردهای بیشتری وارد ساختمان می‌شن. اینجا دیگه جایی نبود که بتونه مخفی بشه یا از دست بره.
- نمی‌تونم بمونم اینجا... باید هر چه سریع‌تر برم، قبل از اینکه همه چیز خراب بشه.
اهورا به سمت پنجره دوید و در حالی که با دقت نگاه می‌کرد، مسیر فرار رو ارزیابی می‌کرد. چیزی که در اون لحظه بیشتر از هر چیزی اهمیت داشت، این بود که باید اطلاعات رو به هر قیمتی که شده از دست نده.
با یک حرکت سریع، از پنجره بیرون پرید. هوا سرد و بارانی بود. زمین خیس و لیز. اما اهورا فقط به جلو نگاه می‌کرد، به مسیری که باید می‌رفت تا از دام دشمنانش فرار کنه.
در حالی که دوید، ذهنش به هم ریخته بود. باند سایه، نقشه‌ها، ماهی و همه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : بانوی بهار

بانوی بهار

ویراستار آزمایشی
ویراستار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
22/12/24
ارسالی‌ها
130
پسندها
244
امتیازها
1,168
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #62
ماشین با سرعت در خیابان‌های باریک حرکت می‌کرد. اهورا که به شیشه سرد ماشین تکیه داده بود، به سرعت‌های گذرنده و سایه‌هایی که در پشت پنجره‌ها می‌دید، نگاه می‌کرد. ذهنش همچنان درگیر بود. ماهی، باند سایه، تمام اطلاعاتی که به دست آورده بود، همه و همه به هم گره خورده بودن و هیچ چیز واضح نبود.
- فکر می‌کنی که الان خیلی بهتر شدیم؟
صدای ماهی از کنار او پیچید. این سوال در دل اهورا غوغایی به پا کرد. او به سختی جواب داد.
- تو فکر می‌کنی این کار درسته؟
ماهی به آرامی نگاهش رو از جاده برداشت و به اهورا دوخت.
- هیچ‌وقت قرار نیست درست باشه. بازی همیشه یه طرفه است. انتخاب‌های ما هم همینه. باید ازش استفاده کنی.
اهورا نفس عمیقی کشید و دوباره نگاهش رو به بیرون انداخت. خیابان‌ها، ساختمان‌ها،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : بانوی بهار

بانوی بهار

ویراستار آزمایشی
ویراستار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
22/12/24
ارسالی‌ها
130
پسندها
244
امتیازها
1,168
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #63
اهورا به آرامی وارد ساختمان شد، هر قدمش طنین عمیقی در فضا داشت. فضای تاریک و سرد ساختمان، انگار زمان را در خود بلعیده بود. ماهی پیشاپیش در حرکت بود، با گام‌های مطمئن و سریع. اهورا نفس عمیقی کشید و تلاش کرد ذهنش را متمرکز نگه دارد. هر چیزی که اتفاق می‌افتاد، این آخرین فرصت برای فهمیدن حقیقت بود.
فضای داخل ساختمان به شدت بی‌روح و متروکه بود. دیوارها ترک خورده و رنگ‌وبو از بین رفته بود. پنجره‌ها شکسته بودند و نور ماه به‌طور پراکنده به داخل می‌تابید. آن‌ها به اتاقی رسیدند که درب آن کمی باز بود.
ماهی قبل از وارد شدن به اتاق، توقف کرد و به اهورا نگاه کرد.
- حواست جمع باشه. اینجا همه‌چیز ممکنه تغییر کنه. هیچ چیزی قطعیت نداره.
اهورا بدون اینکه چشم از ماهی بردارد، به درب نیمه‌باز...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : بانوی بهار

بانوی بهار

ویراستار آزمایشی
ویراستار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
22/12/24
ارسالی‌ها
130
پسندها
244
امتیازها
1,168
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #64
چهره در نور ماه، چیزی جز یک ماسک از سردی و بی‌احساسی نبود. او قدم به جلو برداشت و به آرامی گفت:
- بازی همیشه با سوال‌ها شروع میشه. ولی وقتی همه‌چیز روشن میشه، هیچ چیزی مثل گذشته نخواهد بود.
اهورا نگاهش را به او دوخت. یک لحظه ذهنش پر از سوالات بی‌پاسخ شد. آن لحظه‌ای که فکر می‌کرد به حقیقت نزدیک شده، حالا بیشتر از همیشه در تاریکی غرق شده بود.
ماهی بی‌حرکت کنار ایستاده بود. او نمی‌توانست جلوی اتفاقات جدید را بگیرد. درست مثل همیشه، در پس پرده همه‌چیز، حرکت می‌کرد.
- تو کی هستی؟ چرا اینجا هستی؟
اهورا با صدای بلندی پرسید، ولی چهره‌ی مرموز به آرامی خندید.
- سوالاتی که خیلی دیر پرسیدی.
او گام‌هایش را به سمت اهورا برداشت و با صدای ملایم‌تری ادامه داد:
- شاید من تنها کسی نباشم که باید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : بانوی بهار

بانوی بهار

ویراستار آزمایشی
ویراستار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
22/12/24
ارسالی‌ها
130
پسندها
244
امتیازها
1,168
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #65
چهره‌ی مرموز به آرامی به جلو آمد. هر قدمش مانند یک طوفان خاموش در دل شب بود. اهورا که هنوز گیج و سردرگم بود، با دقت به او نگاه کرد. چیزی در نگاهش بود که به اهورا می‌فهماند این فرد، چیزی بیش از یک دشمن ساده است. او ممکن بود تمام معادلاتش را به هم بریزد.
- می‌خوای حقیقت رو بدونی، اهورا؟ باید آماده باشی برای شنیدن چیزهایی که هیچ وقت نمی‌خواستی بدونی.
صدای چهره آرام اما با تهدیدی خاص به گوش رسید. اهورا از آن جمله‌ها خوشش نمی‌آمد. او هیچ وقت آماده نبود برای شنیدن حقیقت‌هایی که ممکن بود دنیا را از زیر پایش بکشد.
ماهی که تا آن لحظه در سکوت ایستاده بود، نگاهش را از چهره‌ی مرموز گرفت و به اهورا دوخت. گویا او هم می‌دانست که این لحظه، لحظه‌ای کلیدی برای تغییر همه‌چیز است. اما چیزی در...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : بانوی بهار

بانوی بهار

ویراستار آزمایشی
ویراستار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
22/12/24
ارسالی‌ها
130
پسندها
244
امتیازها
1,168
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #66
اهورا به آرامی وارد ساختمان شد، هر قدمش طنین عمیقی در فضا داشت. فضای تاریک و سرد ساختمان، انگار زمان را در خود بلعیده بود. ماهی پیشاپیش در حرکت بود، با گام‌های مطمئن و سریع. اهورا نفس عمیقی کشید و تلاش کرد ذهنش را متمرکز نگه دارد. هر چیزی که اتفاق می‌افتاد، این آخرین فرصت برای فهمیدن حقیقت بود.
فضای داخل ساختمان به شدت بی‌روح و متروکه بود. دیوارها ترک خورده و رنگ‌وبو از بین رفته بود. پنجره‌ها شکسته بودند و نور ماه به‌طور پراکنده به داخل می‌تابید. آن‌ها به اتاقی رسیدند که درب آن کمی باز بود.
ماهی قبل از وارد شدن به اتاق، توقف کرد و به اهورا نگاه کرد.
- حواست جمع باشه. اینجا همه‌چیز ممکنه تغییر کنه. هیچ چیزی قطعیت نداره.
اهورا بدون اینکه چشم از ماهی بردارد، به درب نیمه‌باز...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : بانوی بهار

بانوی بهار

ویراستار آزمایشی
ویراستار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
22/12/24
ارسالی‌ها
130
پسندها
244
امتیازها
1,168
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #67
چهره در نور ماه، چیزی جز یک ماسک از سردی و بی‌احساسی نبود. او قدم به جلو برداشت و به آرامی گفت:
- بازی همیشه با سوال‌ها شروع میشه. ولی وقتی همه‌چیز روشن میشه، هیچ چیزی مثل گذشته نخواهد بود.
اهورا نگاهش را به او دوخت. یک لحظه ذهنش پر از سوالات بی‌پاسخ شد. آن لحظه‌ای که فکر می‌کرد به حقیقت نزدیک شده، حالا بیشتر از همیشه در تاریکی غرق شده بود.
ماهی بی‌حرکت کنار ایستاده بود. او نمی‌توانست جلوی اتفاقات جدید را بگیرد. درست مثل همیشه، در پس پرده همه‌چیز، حرکت می‌کرد.
- تو کی هستی؟ چرا اینجا هستی؟
اهورا با صدای بلندی پرسید، ولی چهره‌ی مرموز به آرامی خندید.
- سوالاتی که خیلی دیر پرسیدی.
او گام‌هایش را به سمت اهورا برداشت و با صدای ملایم‌تری ادامه داد:
- شاید من تنها کسی نباشم که باید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : بانوی بهار

بانوی بهار

ویراستار آزمایشی
ویراستار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
22/12/24
ارسالی‌ها
130
پسندها
244
امتیازها
1,168
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #68
چهره‌ی مرموز به آرامی به جلو آمد. هر قدمش مانند یک طوفان خاموش در دل شب بود. اهورا که هنوز گیج و سردرگم بود، با دقت به او نگاه کرد. چیزی در نگاهش بود که به اهورا می‌فهماند این فرد، چیزی بیش از یک دشمن ساده است. او ممکن بود تمام معادلاتش را به هم بریزد.
- می‌خوای حقیقت رو بدونی، اهورا؟ باید آماده باشی برای شنیدن چیزهایی که هیچ وقت نمی‌خواستی بدونی.
صدای چهره آرام اما با تهدیدی خاص به گوش رسید. اهورا از آن جمله‌ها خوشش نمی‌آمد. او هیچ وقت آماده نبود برای شنیدن حقیقت‌هایی که ممکن بود دنیا را از زیر پایش بکشد.
ماهی که تا آن لحظه در سکوت ایستاده بود، نگاهش را از چهره‌ی مرموز گرفت و به اهورا دوخت. گویا او هم می‌دانست که این لحظه، لحظه‌ای کلیدی برای تغییر همه‌چیز است. اما چیزی در...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : بانوی بهار

بانوی بهار

ویراستار آزمایشی
ویراستار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
22/12/24
ارسالی‌ها
130
پسندها
244
امتیازها
1,168
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #69
هوا هنوز تاریک بود، اما دل اهورا روشن‌تر از همیشه می‌تپید. شاید چون برای اولین بار، پرده‌ای از حقیقت کنار رفته بود. نه اینکه حالا همه‌چیز را بداند، نه... فقط فهمیده بود آن چیزی که سال‌ها به‌عنوان واقعیت قبولش کرده، تنها یک لایه‌ نازک روی یک دروغ بزرگ‌تر بوده.
اهورا نامه را در دست داشت. انگار هر کلمه‌ای که می‌خواند، زخمی تازه روی قلبش می‌نشست. ماهی کنار پنجره ایستاده بود. سکوت کرده بود اما نگاهش پر از حرف بود.
- باید بدونم بقیه‌ش چیه. این فقط یه تیکه‌ست. یه نیمه‌حقیقت.
صدایش آرام بود، اما مطمئن. مثل کسی که دیگه نمی‌خواد بترسه. ماهی برگشت سمتش.
- اگه بدونی... شاید دیگه هیچ‌چیز مثل قبل نشه.
- نمی‌خوام چیزی مثل قبل باشه.
صدای قدم‌ها. آهسته. سنگین. پشت در اتاق. ماهی نگاهش را به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : بانوی بهار

بانوی بهار

ویراستار آزمایشی
ویراستار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
22/12/24
ارسالی‌ها
130
پسندها
244
امتیازها
1,168
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #70
اتاق غرق در سکوت بود. فقط صدای ساعت دیواری که هر ثانیه مثل ضربه‌ی پتک روی شقیقه‌های اهورا می‌کوبید. مرد هنوز ایستاده بود، انگار دنبال جمله‌ای می‌گشت که همه‌چیز رو شروع کنه. ماهی کنار دیوار، دست‌هاش رو روی سینه‌اش گره کرده بود. هنوز باورش نمی‌شد که بالاخره لحظه‌ای که همیشه ازش فرار کرده، حالا رو‌به‌روشه.
مرد نفس عمیقی کشید.
- پدرت یکی از اعضای پروژه‌ای بود که هیچ‌کس نباید اسمشو بشنوه... یه گروه مخفی که روی ژن‌های انسانی کار می‌کردن. پروژه‌ی "آتنا".
اهورا اخم کرد.
- آتنا؟ این دیگه چیه؟ من چه ربطی بهش دارم؟
- تو، اهورا، نتیجه‌ی اون پروژه‌ای. یه بچه‌ی معمولی نبودی. تو رو با هدف خاصی به دنیا آوردن. با ترکیب ژنتیکی خاص... هوش، حافظه، درک سریع، حتی اون حس ششمی که بعضی وقتا اذیتت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : بانوی بهار

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا