• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان ایستگاه سکوت | بانوی بهار کاربر انجمن یک رمان

بانوی بهار

ویراستار آزمایشی
ویراستار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
22/12/24
ارسالی‌ها
130
پسندها
244
امتیازها
1,168
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #81
پله‌ها سرد بودن، مثل لمس یه گذشته‌ی فراموش‌شده. دیوارها خیس و تاریک، و هوا سنگین از خاطراتی که انگار هنوز توی فضا پرسه می‌زدن. با هر قدم، صدای نفس‌های ماهی و اهورا بیشتر به گوش می‌رسید. صدایی شبیه به تپش قلب، انگار خود زمین هم باهاشون نفس می‌کشید.
- حسش می‌کنی؟
- آره… انگار یه چیزی اینجاست، منتظره.
نور چراغ‌قوه‌شون دیوارها رو که با نقش‌های عجیب و باستانی پوشیده شده بود روشن می‌کرد. ماهی دست کشید روی یکی از نقوش. زیر انگشتاش لرزید. لرزشی که واقعی نبود، مثل یه موج از سمت گذشته.
وسط سالن کوچیکی رسیدن. یه حلقه‌ی سنگی وسط زمین بود، و در اطرافش ستون‌هایی با نمادهایی که ماهی فقط توی دفترچه‌ها دیده بود.
- اینجا... این همون جاییه که مادر می‌گفت نباید پامونو بذاریم...
اهورا نزدیک حلقه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : بانوی بهار

بانوی بهار

ویراستار آزمایشی
ویراستار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
22/12/24
ارسالی‌ها
130
پسندها
244
امتیازها
1,168
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #82
نفس توی سینه‌ی ماهی حبس شد. باورش نمی‌شد. سایه‌ی روبروش، همون کسی بود که شب و روز توی ذهنش پرسه می‌زد. کسی که فکر می‌کرد دیگه هیچ‌وقت نمی‌تونه ببینه. ولی حالا...
یاسین.
با همون نگاه عمیق، همون ته‌ریش همیشگی، با همون سکوتِ سنگین و مرموزی که همیشه اطرافش بود. فقط... فرق داشت. انگار یه لایه از واقعیت روش کشیده بودن، یه جور انرژی تاریک، عجیب... حتی حضورش هم دیگه مثل قبل نبود.
- یاسین... تو... تو زنده‌ای؟
سکوت کرد. اما اون نگاه، نگاه کسی نبود که بتونه دروغ بگه. نگهبان لب پایینشو گزید. معلوم بود نمی‌خواست هنوز این دیدار اتفاق بیفته.
- اون دیگه یاسین نیست... نه اون یاسینی که تو می‌شناختی.
اهورا جلو اومد. نگاهش بین ماهی و یاسین در رفت. آماده بود، مثل یه گرگ زخمی که فقط دنبال فرصته...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : بانوی بهار

بانوی بهار

ویراستار آزمایشی
ویراستار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
22/12/24
ارسالی‌ها
130
پسندها
244
امتیازها
1,168
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #83
نور حلقه‌ مثل موجی از آتشِ سرد، همه‌جا رو گرفت. صدای زوزه‌ی باد، از لای ستون‌های قدیمی رد می‌شد و ماهی حس می‌کرد دیگه کنترلی روی تپش قلبش نداره.
یاسین بی‌حرکت ایستاده بود. مثل یه مجسمه‌ی زنده، با چشمایی که هزار تا راز رو فریاد می‌زدن ولی ل..*باش حتی یه کلمه نمی‌گفتن.
اهورا هنوز دست به شمشیر، با بدن نیمه‌چرخیده، آماده برای هر اتفاقی.
ماهی یه قدم عقب رفت، ولی صداهایی از دل حلقه کشیده شد بیرون. صداهایی که انگار از خواب‌های فراموش‌شده‌اش بیرون زده بودن... صدای گریه‌ی مادرش، صدای جیغ خودش توی بچگی، و یه زمزمه‌ی آروم... صدای همون زنِ مرموزی که همیشه توی خواب‌هاش راه می‌رفت.
- ماهی... حالا وقتشه.
دستش بی‌اراده به سمت حلقه دراز شد. یاسین تکون خورد، صداش دوباره شکافت هوا رو:
- اگه بری، دیگه راه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : بانوی بهار

بانوی بهار

ویراستار آزمایشی
ویراستار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
22/12/24
ارسالی‌ها
130
پسندها
244
امتیازها
1,168
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #84
وقتی ماهی از حلقه رد شد، احساس کرد بدنش سنگین‌تر از همیشه شده. هیچ چیزی نمانده بود که به گذشته‌اش برگردد. دنیای پشت سرش، همون دنیای پر از تردید و سؤالات بی‌جواب، حالا یه نقطه محو توی ذهنش بود.
دور و برش فقط تاریکی بود. جایی که هیچ‌چیز مشخص نبود، حتی خودش. فقط صداهای کم‌کم بلندشده از دور، راه رو نشون می‌دادن. صدای آب دریا، صدای وزش باد از سمت کوهستان و گاهی، صداهای بی‌صدا که حتی شنیده نمی‌شدن ولی حس می‌کرد که در حال رخ دادن هستن.
چشماشو باز کرد. جلویش هیچ چیزی جز یک دروازه سنگی نبود. یک دروازه که انگار از دل تاریخ و زمان بیرون اومده بود، پر از خراشیدگی‌های کهن و حکاکی‌های عجیب. دستش رو به سمت دروازه برد. سرانجام، دروازه باز شد. صدای قفل‌های سنگی که کنار می‌رفتن، فضای بی‌صدای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : بانوی بهار

بانوی بهار

ویراستار آزمایشی
ویراستار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
22/12/24
ارسالی‌ها
130
پسندها
244
امتیازها
1,168
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #85
ماهى چند لحظه چشم‌هاش رو بست، نفس عمیقی کشید و به سکوتی که اطرافش بود گوش داد. فضای مرموز و غریب، هیچ نشانه‌ای از زندگی نداشت. فقط صدای دوری از تپش قلب خودش و صدای قدم‌هایی که به طور ثابت از پشت سرش می‌آمد، همه چیز رو پر کرده بود.
یک قدم برداشت و بعد از اون، قدم دیگه. هر قدمی که برمی‌داشت، حس می‌کرد که یه نیروی مرموز اون رو به جلو می‌کشونه. انگار چیزی درونش، یا شاید بیرونش، بهش می‌گفت که باید ادامه بده. باید از هر چیزی که در گذشته بوده عبور کنه.
وقتی به پایین نگاه کرد، دید که روی یک سطح صاف از خاک ایستاده، هیچ اثری از سنگ‌ها و دیوارهای قدیمی که قبلاً اطرافش بودن دیده نمی‌شد. چشم‌هاش رو دوباره بست، انگار که در حال تجربه یک تغییر درونی بود.
- اینجا دیگه هیچ راه برگشتی نیست.
با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : بانوی بهار

بانوی بهار

ویراستار آزمایشی
ویراستار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
22/12/24
ارسالی‌ها
130
پسندها
244
امتیازها
1,168
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #86
ماهى ایستاده بود، نفسش به سختی بالا می‌آمد و در دل تاریکی که اطرافش را فرا گرفته بود، تنها چیزی که می‌دید، سایه‌ای بود که به آرامی نزدیک‌تر می‌شد. صدای هر قدمش در این سکوت، مثل رعد و برقی توی دل شب به گوش می‌رسید. احساس می‌کرد که چیزی در دل اون سایه هست که می‌خواهد بفهمد. این چیزی که توی ذهنش بود، بیشتر از هر زمانی از گذشته عجیب به نظر می‌رسید.
- تو نمی‌فهمی، نه؟
صدای آن سایه که در گوشش پیچید، باعث شد که نفسش یک لحظه بند بیافتد. چشمان ماهى تیزتر از همیشه به آن سایه دوخته شده بود. به نظر می‌رسید که سایه می‌خواهد بیشتر از آنچه که می‌داند، از او بیرون بکشد.
- نه، نمی‌فهمم.
ماهى به زبان آورد، اما قلبش به شدت می‌تپید. اینجا جایی نبود که آدم‌ها فقط بایستند و سوال بپرسند. اینجا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : بانوی بهار

بانوی بهار

ویراستار آزمایشی
ویراستار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
22/12/24
ارسالی‌ها
130
پسندها
244
امتیازها
1,168
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #87
ماهى وسط آن دنیای درخشان، در حال قدم برداشتن بود. دنیایی که نه شب داشت، نه روز. نورش از هیچ خورشیدی نبود، اما گرما داشت. انگار زمان در این فضا معنایی نداشت. حتی تپش‌های قلبش هم ریتم تازه‌ای گرفته بودند.
سایه، حالا دیگر فقط یک سایه نبود. آرام‌آرام شکل گرفت، وضوح پیدا کرد، و بالاخره... چهره‌اش نمایان شد. یاسین بود.
اما نه یاسینِ همیشه، نه همون یاسینی که رعنا می‌شناخت.
چشماش برق عجیبی داشت. نه از جنس احساس، نه از جنس خشم... چیزی میان این دو. نگاهی که ماهى رو بین بودن و نبودن نگه می‌داشت. نگاهی که انگار خودش هم دنبال یه جواب بی‌پایان بود.
- من فکر می‌کردم مُردی!
صدای ماهى، بی‌اختیار از حنجره‌اش بیرون پرید. دردناک. شکسته. پر از بغض‌هایی که این‌همه وقت توی گلویش قفل شده بودن.
یاسین مکثی کرد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : بانوی بهار

بانوی بهار

ویراستار آزمایشی
ویراستار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
22/12/24
ارسالی‌ها
130
پسندها
244
امتیازها
1,168
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #88
ماهى ایستاده بود، نفسش به سختی بالا می‌آمد و در دل تاریکی که اطرافش را فرا گرفته بود، تنها چیزی که می‌دید، سایه‌ای بود که به آرامی نزدیک‌تر می‌شد. صدای هر قدمش در این سکوت، مثل رعد و برقی توی دل شب به گوش می‌رسید. احساس می‌کرد که چیزی در دل اون سایه هست که می‌خواهد بفهمد. این چیزی که توی ذهنش بود، بیشتر از هر زمانی از گذشته عجیب به نظر می‌رسید.
- تو نمی‌فهمی، نه؟
صدای آن سایه که در گوشش پیچید، باعث شد که نفسش یک لحظه بند بیافتد. چشمان ماهى تیزتر از همیشه به آن سایه دوخته شده بود. به نظر می‌رسید که سایه می‌خواهد بیشتر از آنچه که می‌داند، از او بیرون بکشد.
- نه، نمی‌فهمم.
ماهى به زبان آورد، اما قلبش به شدت می‌تپید. اینجا جایی نبود که آدم‌ها فقط بایستند و سوال بپرسند. اینجا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : بانوی بهار

بانوی بهار

ویراستار آزمایشی
ویراستار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
22/12/24
ارسالی‌ها
130
پسندها
244
امتیازها
1,168
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #89
ماهى وسط آن دنیای درخشان، در حال قدم برداشتن بود. دنیایی که نه شب داشت، نه روز. نورش از هیچ خورشیدی نبود، اما گرما داشت. انگار زمان در این فضا معنایی نداشت. حتی تپش‌های قلبش هم ریتم تازه‌ای گرفته بودند.
سایه، حالا دیگر فقط یک سایه نبود. آرام‌آرام شکل گرفت، وضوح پیدا کرد، و بالاخره... چهره‌اش نمایان شد. یاسین بود.
اما نه یاسینِ همیشه، نه همون یاسینی که رعنا می‌شناخت.
چشماش برق عجیبی داشت. نه از جنس احساس، نه از جنس خشم... چیزی میان این دو. نگاهی که ماهى رو بین بودن و نبودن نگه می‌داشت. نگاهی که انگار خودش هم دنبال یه جواب بی‌پایان بود.
- من فکر می‌کردم مُردی!
صدای ماهى، بی‌اختیار از حنجره‌اش بیرون پرید. دردناک. شکسته. پر از بغض‌هایی که این‌همه وقت توی گلویش قفل شده بودن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : بانوی بهار

بانوی بهار

ویراستار آزمایشی
ویراستار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
22/12/24
ارسالی‌ها
130
پسندها
244
امتیازها
1,168
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #90
دستش توی دست یاسین بود، اما حس لمسش انگار از درون می‌گذشت، نه فقط از پوست. نه دمایی، نه فشار آشنایی. فقط حسش… و همین، کافی بود برای باور.
با هم قدم گذاشتن توی مسیری که از دل نور عبور می‌کرد. نوری که نه چشم رو می‌زد، نه خسته می‌کرد. هر قدم، یه تصویر از گذشته‌ی ماهى جلوی چشمش ظاهر می‌شد. اولین لبخند رعنا، آخرین نگاه مادر، خنده‌های بی‌دلیل با دوستان قدیمی، گریه‌ی بی‌صدا شب کنکور، اولین باری که یاسین اسمشو صدا زد…
همه‌ی خاطره‌ها انگار دوباره جون گرفته بودن، فقط برای اینکه ماهى بفهمه چی پشت سرشه و چی منتظرشه.
یاسین لبخند زد، همون لبخند خاصش که انگار از جنس سکوت بود.
- یادت میاد اون شب رو؟
ماهى با تعجب نگاهش کرد:
- کدوم شب؟
- شبی که گفتی از تاریکی می‌ترسی… ولی با چراغ خاموش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : بانوی بهار

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا