- تاریخ ثبتنام
- 22/12/24
- ارسالیها
- 130
- پسندها
- 244
- امتیازها
- 1,168
- مدالها
- 3
سطح
2
- نویسنده موضوع
- #81
پلهها سرد بودن، مثل لمس یه گذشتهی فراموششده. دیوارها خیس و تاریک، و هوا سنگین از خاطراتی که انگار هنوز توی فضا پرسه میزدن. با هر قدم، صدای نفسهای ماهی و اهورا بیشتر به گوش میرسید. صدایی شبیه به تپش قلب، انگار خود زمین هم باهاشون نفس میکشید.
- حسش میکنی؟
- آره… انگار یه چیزی اینجاست، منتظره.
نور چراغقوهشون دیوارها رو که با نقشهای عجیب و باستانی پوشیده شده بود روشن میکرد. ماهی دست کشید روی یکی از نقوش. زیر انگشتاش لرزید. لرزشی که واقعی نبود، مثل یه موج از سمت گذشته.
وسط سالن کوچیکی رسیدن. یه حلقهی سنگی وسط زمین بود، و در اطرافش ستونهایی با نمادهایی که ماهی فقط توی دفترچهها دیده بود.
- اینجا... این همون جاییه که مادر میگفت نباید پامونو بذاریم...
اهورا نزدیک حلقه...
- حسش میکنی؟
- آره… انگار یه چیزی اینجاست، منتظره.
نور چراغقوهشون دیوارها رو که با نقشهای عجیب و باستانی پوشیده شده بود روشن میکرد. ماهی دست کشید روی یکی از نقوش. زیر انگشتاش لرزید. لرزشی که واقعی نبود، مثل یه موج از سمت گذشته.
وسط سالن کوچیکی رسیدن. یه حلقهی سنگی وسط زمین بود، و در اطرافش ستونهایی با نمادهایی که ماهی فقط توی دفترچهها دیده بود.
- اینجا... این همون جاییه که مادر میگفت نباید پامونو بذاریم...
اهورا نزدیک حلقه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.