• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

برگزیده رمان ماچه سگ | میم.شبان کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع میم. شبان
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 214
  • بازدیدها 7,758
  • کاربران تگ شده هیچ

میم. شبان

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
31/10/20
ارسالی‌ها
570
پسندها
4,692
امتیازها
21,973
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #211
- بلند شو پسر جون، وقت هوا خوریه!
از خواب پریدم و پیرمرد دست گذاشت روی شونه‌ام.
- آروم باش، چرا هراسونی؟ بلند شو روپوشت رو تنت کن. بدون یونیفرم نمیشه بری بیرون.
صورتم خیس عرق و احتمالا چشم‌هام زده بود بیرون. چهره‌ی ناآشناش گیجم می‌کرد و حرف‌هاش گیج‌تر. ریش‌های سفید و نسبتا بلندی داشت، با چندتا لک و پیس روی گونه‌هاش. پیشونیشم بلند بود و پر از چین و چروک. لبه تخت نشستم. نفس عمیقی کشیدم و روی صورتم دست کشیدم.
- چرا خودت یونیفرم تنت نیست؟
از سوالم تعجب کرد. فکر می‌کرد منم مثل بقیه‌ام؟ قبل از اینکه چیزی بگه گفتم:
- چرا من باید لباس تنم کنم و تو نه؟
متوجه سوالم شد. تبسمی کرد و گفت:
- حتی گاوداری قواعد خودش رو داره. اینجا که زندونه!
نمی‌فهمیدم چی میگه. پوشیدن یونیفرم چه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : میم. شبان

میم. شبان

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
31/10/20
ارسالی‌ها
570
پسندها
4,692
امتیازها
21,973
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #212
وقتی متوجه شدم نگاهش مستقیم من رو هدف گرفته، مطمئن شدم که نه، واقعا با من کار داره! نگاه متعجبی به پیرمرد انداختم و رو به مرد گفتم:
- با منی؟
- به جز توی بچه سال کی اینجا تازه وارده؟
- کجا بیام؟
- دست بوسی اتابک خان!
این رو گفت و به سمتی اشاره کرد. رد نگاهش رو که گرفتم، چشمم به یه مرد کاملا طاس با چشم‌های ترسناک افتاد که توسط چندتا زندونی دیگه احاطه‌ شده بود. همون ثانیه‌ی اول شناختمش. مگه میشد اون هاله‌ی قرمز رو فراموش کرد؟ چشم‌هاش مثل چشم‌های گربه تو تاریکی، یه نوع شرارت خاص ازشون ساطع میشد. خطاب به مرد پیام رسون که هنوز بالای سرم ایستاده بود گفتم:
- و چرا باید برم دست بوسی آدمی که نمی‌شناسم؟
- پاشو برو جوون. یه دست بوسی که این حرفا رو نداره.
با حیرت به پیرمرد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : میم. شبان

میم. شبان

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
31/10/20
ارسالی‌ها
570
پسندها
4,692
امتیازها
21,973
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #213
گفتم و لبخندم مثل برگ‌های پاییزی که پای درخت میریزن، آروم و آهسته از بین رفت. بدون اینکه به پیرمرد نگاه کنم پرسیدم:
- سیگار داری پیری؟
چیزی نگفت، به جاش از جیب شلوارش یه پاکت کهنه و پر چین و چروک بیرون آورد. برند اردیبهشت! هرچند غنیمت بود. همون لنگه کفش تو بیابون! سیگار رو ازش گرفتم و وقتی چوب کبریت روشن رو به طرف صورتم نزدیک کرد، با کج خلقی چوب کبریت رو از دستش قاپیدم.
- دست دارم خودم!
صبوری بخرج داد و دم نزد. به جاش یه سیگار برای خودش روشن کرد. به ده ثانیه نکشید که سیگار رو تا نصفه خاکستر کردم. نگاهی به محوطه‌ی باز و خاکستری مقابلم انداختم و گفتم:
- میگم پیری...تو که هفت تا پیرهن بیشتر پاره کردی و محسانت تو زندون سفید شده...به نظرت حبس کشیدن سخته؟
- از الان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : میم. شبان

میم. شبان

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
31/10/20
ارسالی‌ها
570
پسندها
4,692
امتیازها
21,973
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #214
بعد از ایستادن تو یه صف طولانی و گرفتن غذا تو یه ظرف استیل درب و داغون که سطحش پر بود از جای قُر‌ی‌های ریز و درشت، نگاهی کلی به سالن غذاخوری انداختم و یه جای خلوت برای نشستن پیدا کردم. میزها رو به صورت طولی چیده بودن و اونقدر سالن بزرگ بود که بخوام یه جا تنها بشینم. دنبال دردسر نبودم، پس سرم رو انداختم پایین و بدون اینکه به کسی نگاه کنم، یه گوشه پشت میز نشستم. یه کف دست نون و یه ملاقه پوره‌ی سیب زمینی! اصلا باب میل نبود، اما مادامی که اینجا بودم، باب میل نبودن غذا باید تبدیل به آخرین نگرانیم میشد. با بی‌میلی مشغول شدم و به این فکر کردم که کاش یه نفر بود تا حداقل باهم حرف بزنیم. اسد رفته بود درمونگاه. اون پسر لاغره رو با خودش برده بود تا به قول خودش تلف نشه! پسر تپله‌ام...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : میم. شبان

میم. شبان

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
31/10/20
ارسالی‌ها
570
پسندها
4,692
امتیازها
21,973
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #215
حالا می‌فهمیدم چی به چیه. من دنبال دردسر نبودم درست، ولی قرار نبود به کسی باج بدم. حداقل نه به این درب و داغونا! تکونی به خودم دادم و گفتم:
- چرا دست از سرم بر نمی‌دارین؟ دست بوسی چی کشک چی؟ مگه قرون وسطی‌ست؟ ولم کن بابا اُسکل!
ولم نکرد که هیچ، من رو سفت‌تر گرفت. با دست خالی لقمه‌ی دیگه‌ای برای خودش گرفت و گفت:
- میز رو به رویی نه، میز بعدیش. هفت‌تا صندلی از چپ بشمار.
به سمتی که گفته بود نگاه کردم. به صندلی هفتم که رسیدم، با یه جفت چشم، چشم تو چشم شدم. بدون ابرو، بدون مژه، بدون حس! با یه هاله‌ی قرمز. نگاهش نفوذ کرد به اعماق مغزم. مثل یه گلوله. انگار بهم مسلط شد. تموم مدت داشت من رو نگاه می‌کرد و من حالا فهمیدم. ترس وجودم رو فرا گرفت. ضربان تند قلبم متوقف شد و تنم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : میم. شبان

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا