متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

برگزیده رمان ماچه سگ | میم.شبان کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع میم. شبان
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 178
  • بازدیدها 4,322
  • کاربران تگ شده هیچ

میم. شبان

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
534
پسندها
4,257
امتیازها
17,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #111
برای رسیدن به مکانی که یک زمانی قرارگاه لحظات عاشقانه من و درسا بود، کلی راه را پیاده پیمودم. نمیشد در محلِ یک کلاغ چهل کلاغ ما قرار ملاقات گذاشت، کم آبروریزی نکرده بودم‌! اما به جایش اینجا همیشه خلوت و بی‌صدا بود. یک تک درخت، کنار یک جاده خاکی و فرعی. دور و اطراف تا چشم کار می‌‌کرد زمین‌های خالی و ناتمام بود که تابستان‌ها مردم روستاهای پایین شهر، در آن‌ها گندم و جو کشت می‌کردند. زیر سایه درخت توت ایستادم و منتظر ماندم. دیری نپایید که حضورش با صدای قدم‌هایش اعلام شد. از پشت تنه درخت بیرون آمدم و با دیدنش ابروهایم بالا پرید. خبری از چادر مشکی نبود، به جایش مانتوی سفید با خط‌های باریک مشکی به تن داشت. یقینا با آن کفش‌های پاشنه بلند برای رسیدن به اینجا مشقت کشیده بود. در فاصله...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : میم. شبان

میم. شبان

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
534
پسندها
4,257
امتیازها
17,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #112
بدون مکث موبایلم را بیرون آوردم و مشغول تماس گرفتن شدم. درسا گفت:
- به کی می‌خوای زنگ بزنی؟
گوشه لبم را جوییدم و گفتم:
- پارسا.
جلو آمد و بازویم را گرفت. با لحن ترسیده و ملتمسی گفت:
- نه تو رو خدا...پارسا بفهمه من تو رو دیدم خون به پا می‌کنه!
تای ابرویم بالا رفت. پارسا خون به پا می‌کرد؟! عجب! زمزمه کردم:
- غلط کرده.
تماس وصل شد. به محض شنیدن صدای پارسا گفتم:
- پاشو بیا به این آدرسی که برات می‌فرستم.
صدای متعجبش بعد از چند ثانیه مکث به گوشم رسید:
- عابد؟!
حق داشت. خیلی وقت بود باهم حرف نزده بودیم. با قطع تماس، مکالمه در همان نقطه خاتمه یافت. چهره درسا پر از ترس و تشویش بود. گفت:
- الان من چی بهش بگم؟
ترس او برایم اهمیت نداشت. آدرس را نوشتم و برای پارسا ارسال کردم. این...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : میم. شبان

میم. شبان

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
534
پسندها
4,257
امتیازها
17,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #113
با نگاهی به پشت سر درسا، قامت ریز پارسا را تشخیص دادم. داشت پیاده نزدیک میشد. از پای درخت برخاستم و گفتم‌:
- یه سری حرفا رو نمیشه زد. در مورد رابطه‌مون متاسفم. نمی‌خواستم اینجوری تموم شه.
موشکافانه خیره‌ام شد. از کنارش گذشتم و چند قدم دورتر، دست به سینه منتظر رسیدن پارسا شدم. اضطراب درسا را احساس می‌کردم. کمی طول کشید تا هیکل پارسا قابل دیدن باشد. از دور اخم‌هایش را تشخیص دادم. از دیدن درسا همراه من متعجب و عصبانی بود. نزدیک که شد، برای ثانیه‌هایی بهم نگاه کردیم. بعد رو کرد به درسا و گفت:
- تو چرا اینجایی؟
درسا که ایستاده بود، دست و پایش را جمع کرد. پوزخند زدم و گفتم:
- می‌خواست از عشق قدیمیش خداحافظی کنه.
- مزخرف نگو!
از لحن تندش پوزخندم عمیق‌تر شد. با من سر شاخ نمیشد،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : میم. شبان

میم. شبان

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
534
پسندها
4,257
امتیازها
17,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #114
سکوت کرد. چه می‌گفت؟ جز این چیزی در چنته نداشت. سری به تأسف تکان دادم و به درسا که کمی دورتر ایستاده بود نگاه کردم. آرام گفتم:
- دایی به این پولداری داشتی و همیشه از نداری می‌نالیدی؟
با اخم گفت:
- تو هیچی از روابط فامیلی ما نمی‌دونی.
- نه نمی‌دونم، راستشو بخوای بعد چند سال رفاقت به این نتیجه رسیدم که من هیچی ازت نمی‌دونم. اما حالا اینو می‌دونم که تو چقدر پَست و دو رویی. درسته، شاید هیچوقت نتونم به درسا ثابت کنم اون شب دقیقا چه اتفاقی افتاده، اما حداقل می‌تونم با حرفام شَک به جونش بندازم. شَکی که مثل خوره بیفته به جون رابطه‌تون.
ترس را در نگاهش دیدم. حتی می‌توانستم ممد و علی‌اکبر و مجید را شاهد بگیرم. اگر فکر کرده بود من به این راحتی‌ها باخت می‌دهم، کور خوانده بود. با این...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : میم. شبان

میم. شبان

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
534
پسندها
4,257
امتیازها
17,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #115
از فاصله یک وجبی به صورتم نگاه کرد. صورت‌هایمان خیلی بهم نزدیک بود. جای اینکه به سؤالم پاسخ دهد، به نگاهش عمق داد. منتظر بودم. در سکوت، چشم در مردمک چشم‌هایم گرداند و در یک لحظه اتفاق افتاد. نگاهش روی لب‌هایم نشست و سرش جلو آمد. مثل برق گرفته‌ها از جا پریدم و فاصله گرفتم. با چشم‌های گرد شده گفتم:
- چه غلطی می‌کنی؟
انگار خودش‌هم متعجب بود. خجالت زده سرش را پایین انداخت و هیچ نگفت. زبانم بند آمده بود. از عکس‌العملش شوکه بودم.
- تو... تو دیوونه‌ای!
کلمه‌ای از دهانش خارج نشد. سر تکان دادم و عقب گرد کردم. سر تکان دادنم از نشانه گمراهی بود. نمی‌دانم متاسف بودم یا که چه، فقط می‌دانستم اینجا جای من نیست. نباید حتی یک ثانیه دیگر اینجا می‌ماندم. باید می‌رفتم و از این خانه پوشالی و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : میم. شبان

میم. شبان

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
534
پسندها
4,257
امتیازها
17,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #116
دستم را کشید و مجبورم کرد از روی صندلی بلند شوم. نوچی گفتم و به اجبار همراهش شدم. لباس پوشیدیم و عین یک اردک که دنبال مادرش می‌رود، پِی‌اش رفتم. کنجکاوی نمی‌کردم، فقط پشت سر ارسلان راه می‌رفتم. حتی حال و حوصله کنجکاوی نداشتم. کمی بیش از دو هفته میشد که تابان را ندیده بودم. از حالش بی‌خبر بودم. خودم که دل و جرعتش را نداشتم، اما امیدوار بودم بلایی سرش آمده باشد و هم من و هم خودش را از این مصیبت نجات داده باشد! سوار تاکسی شدیم و چند خیابان پایین‌تر پیاده شدیم. اصلا نیازی به گفتن نبود، ارسلان خودش کرایه راه حساب کرد. چشم انتظار شکستن قفل صندوقچه بودم تا هرچه زودتر دینم را به او ادا کنم. دو روز پیش به علی‌اکبر زنگ زدم و او گفته بود یک نفر را پیدا کرده که می‌تواند طلسم را باطل...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : میم. شبان

میم. شبان

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
534
پسندها
4,257
امتیازها
17,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #117
مشخص بود از قبل با یکدیگر آشناییت دارند. به جز مهرسا، بقیه با کنجکاوی توأم با بی‌اعتمادی نگاهم می‌کردند. مرد حدود 35 ساله‌ای که روی تخت نشسته بود، به من اشاره کرد و گفت:
- معرفی نمی‌کنی ارسلان؟
به نسبت بقیه سن بیشتری داشت. اکثرا زیر بیست و پنج بودند و کمی عجیب بود که او با این سن بین آن‌ها نشسته بود. ارسلان با فشار دست مرا به جلو هل داد.
- عابد جان هم اتاقی بنده ست. پسر خوبیه. مطمئنم ازش خوشتون میاد.
- اونقدر خوب هست که آوردیش اینجا؟
- صد البته!
نمی‌دانم اشتباه دیدم یا نه، اما چشم‌های ارسلان موقع گفتنش برق زد. کنجکاویم بیشتر و حس بدم تشدید شد. اینجا کجا بود؟ این آدم‌ها کی بودند؟
- حرفت سنده... .
مرد این را گفت و با کف دست روی تخت کوبید.
- بیا اینجا بشین.
ارسلان گفت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : میم. شبان

میم. شبان

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
534
پسندها
4,257
امتیازها
17,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #118
دختری که کنار مهرسا نشسته بود گفت:
- به نظرم کاری نمیشه کرد. اینجا یه سرزمین ایزوله ست. یا باید بمونیم و با مشکلات بسازیم، یا باید بریم اون‌ور آب که هرکسی از عهده‌اش برنمیاد. در نتیجه باید بسوزیم و بسازیم.
زمانی که دختر حرف می‌زد، فرصت کردم براندازش کنم. نمی‌دانم درست می‌دیدم یا نه، اما رنگ چشم‌هایش آبی تیره بود. رنگ خاصی بود. اولین‌بار بود یک چشم آبی از نزدیک می‌دیدم. مقداری از موهای طلایی رنگش از زیر شال سفیدی که به سر داشت قابل دیدن بود. پوست گندمی و چهره گرد و با نمکی داشت. نکته قابل توجه دیگر صورتش، حلقه کوچک‌ فلزی بود که به بینی عروسکیش آویزان بود. ایرج خندید و گفت:
- تینا خانوم، دختر خوب! چرا انقدر ناامید؟ قرار بر سوختن باشه که این اسمش نمیشه زندگی.
تینا گفت:
- شما...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : میم. شبان

میم. شبان

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
534
پسندها
4,257
امتیازها
17,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #119
عصبی شدم و تن صدایم بالا رفت:
-‌ گوش کن ببین چی میگم حاجی، تو این دنیا تنها کسی که حق داره برام روضه بخونه شمایی! مجبورم کردی دختری رو بگیرم که پس مونده یکی دیگه ست و جالب اینه هنوزم طلبکاری. کدوم غیرت؟ کدوم زندگی؟ خواب دیدی خیر باشه!
- مثل اینکه یادت رفته چی بهت گفتم. بخوای گردن‌کشی کنی و پاتو از گلیمت درازتر کنی، همون کاری رو می‌کنم که نباید!
خب، منظورش را واضح‌تر از این نمی‌توانست برساند. بار دیگر از خباثت حاجی یکه خوردم. وقتی سکوتم را دید، گفت:
- همونجوری که بهت گفتم، همین امروز برمیگردی خونه پیش دختره. اینکه زیر سقف خونه‌تون چیکار می‌کنید به من دَخلی نداره، اما اینکه بقیه فکر کنن شما با همین چرا! حواست باشه عابد، پاتو کج بذاری، قلمش می‌کنم!
این منصفانه نبود. یک اهرم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : میم. شبان

میم. شبان

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
534
پسندها
4,257
امتیازها
17,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #120
گوش تیز کردم و صدایی به گوشم رسید. خودم را فورا به پذیرایی رساندم. درِ حمام واقع در راهروی ورودی باز بود و تابانِ سراسیمه، در حالیکه تنها یک حوله سفید به دور خودش پیچیده بود و به سرعت به سوی من می‌آمد، از دیدنم میان راه خشکش زد. ایستاد و با بهت و حیرت گفت:
- تویی؟
دست کمی از او نداشتم. نگاهم برای چند ثانیه کوتاه خیره موهای فر بلند و نم دارش شد. در حالت خیس بیش از پیش برق می‌زدند. به فکر موهای خودم افتادم که نسبتا بلند بودند، اما هنوز با اندازه قبلی خودشان سانتی‌مترها فاصله داشتند. مصببش او بود. این وارسی تنها سه ثانیه طول کشید. عصبانیتم به تمام احساسات دیگر چربید. با چهار قدم بلند خودم را به او رساندم و حتی فرصتی برای عکس‌العمل ندادم. با پنجه‌هایم به شانه‌های ظریف و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : میم. شبان

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا