متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

برگزیده رمان ماچه سگ | میم.شبان کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع میم. شبان
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 178
  • بازدیدها 4,282
  • کاربران تگ شده هیچ

میم. شبان

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
534
پسندها
4,218
امتیازها
17,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #121
می‌گویند در موقعیت‌های سخت و بُغرنج و زمانی که آدمی در تنگنا قرار دارد، «حمله» برای او، بهترین دفاع است. برای آحاد مردم این یک جمله عبرت آموز، برای من اما یک تلخیِ محنت‌آور بود؛ چرا که جای ماندن و رو‌به‌رو شدن با علتِ این شوریده حالی، دُمم را گذاشتم روی کولم و با بزدلیِ تمام، فرار را بر قرار ترجیح دادم.
چهل و هشت ساعت گذشته بود و همچنان تمام دغدغه من، فراموشی تصویری خوش رنگ از قامتِ تابان بود. چهل و هشت ساعت زمان کمی نبود. می‌خواستم ها، از صمیم قلبم می‌خواستم این گناه نابخشودنی از یادم برود، لعنتی نمی‌شد که نمی‌شد! روی دیوار ذهنم به صورت کوبشی حک شده بود. هر کار می‌کردم از ذهن نمی‌رفت. ندید بدید نبودم، حتی قبل درسا شیطنت‌هایی داشتم؛ اما این یکی فرق داشت. اعترافش برای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : میم. شبان

میم. شبان

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
534
پسندها
4,218
امتیازها
17,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #122
نگاهی به عضلات درهم پیچیده بازو‌ و شانه‌های پهنش انداختم. ساختن این عضلات سخت بود و من هیچ انگیزه‌ای برای سختی کشیدن نداشتم. تمرین را رها کرد و حوله را از داخل کوله‌اش برداشت. نفس زنان کنارم روی نیمکت نشست و مشغول پاک کردن عرق بدنش شد.
- به جز بحث سلامتی و این داستانا، یکم برای خودت وقت بذار. به نظرم تنها ایرادت اینه یه کوچولو لاغری که با یه دوره شیش ماهه حل میشه. تو دخترا رو نمی‌شناسی. نمی‌دونی چطور برای هیکلی که ساخته شده باشه غش و ضعف می‌کنن.
گاهی احساس می‌کردم تمام فکر و ذهن ارسلان، جلب توجه و نزدیک شدن به دخترهاست. درحالی که می‌دانستم جزو دانشجوهای ممتاز کلاسش است و از همه مهم‌تر، یک دختر در زندگیش دارد. با این وجود، چهره جذابی که داشت باعث می‌شد ارتباط گرفتن با دیگران...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : میم. شبان

میم. شبان

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
534
پسندها
4,218
امتیازها
17,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #123
مرا نمی‌شناخت، وگرنه هیچگاه کلمه «خوش‌شانس» را در مورد من به کار نمی‌برد. با نگاهی عمیق به ارسلان، خواستم بدانم منظورش از اینکه می‌خواسته مخ تینا را بزند چیست. منظورش قبل دوست شدن با مهرسا بوده یا بعدش؟ پرسید:
- می‌خوای یا نه؟
این پا و آن پا کردم. موبایلش را از ساک برداشت و تماس گرفت. گفتم:
- چیکار می‌کنی؟
- از تو که آبی گرم نمیشه، باید خودم دست به کار بشم.
گوشی را به دستم داد و صدای خفیف بوق تماس را شنیدم. خیره نگاهش کردم و ارسلان شانه بالا انداخت. طولی نکشید که صدای دخترانه‌ای از پشت خط گفت:
- جانم ارسلان.
ارسلان برایم چشم و ابرو آمد. پوفی کشیدم و موبایل را به گوشم چسباندم. حرفم نمی‌آمد. مغزم قفل بود و کلمه یافت نمی‌کردم. بعد از کلی جان کندن گفتم:
- سلام!
بعد از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : میم. شبان

میم. شبان

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
534
پسندها
4,218
امتیازها
17,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #124
گاهی اوقات ارسلان غیر قابل درک‌ترین موجود دنیا میشد. حرف‌ در آستین داشتم، اما به جایش نفسم را فوت کردم و کلمات را ناگفته نگه داشتم. دلم می‌خواست بگویم واژه‌ها ارزش دارند. هرکدام به یک اندازه، که در موقعیت‌های مختلف ارزششان کم و زیاد میشد. در حالت عادی وقتی از کلمات محبت آمیز استفاده کنیم، ممکن است دلبستگی ایجاد شود. و دلبستگی ناخواسته یعنی دردسر! پس چه اجباریست همین اول کاری به قول ارسلان زبان بریزم وقتی هیچ شناختی از هم نداشتیم؟ حداقل کمی بهم زمان می‌دادیم. چه می‌دانم، شاید جدی جدی از هم خوشمان آمد! یک احساس حقیقی. به شناسنامه خط خطی شده‌ام فکر کردم و تمام فرضیه‌هایم باطل شد. تا زمانی که مهر تأهل روی پیشانیم بود، بین من و تینا و تمام دخترهای دنیا، هیچ پیوند عاطفی برقرار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : میم. شبان

میم. شبان

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
534
پسندها
4,218
امتیازها
17,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #125
اولین‌بار بود که فهمیدم این جمعی که تشکیل داده‌ایم انجمن نام دارد.
- ما تو تاریک‌ترین دوره تاریخ هستیم. به هر سمتی نگاه می‌کنیم ظلمات و تاریکیه. خیلی‌ها دارن پیر میشن و انگیزه‌ای برای جنگیدن ندارن. به من و تو‌ام یه مداد مشکی دادن و میگن دنیاتو رنگ کن. میشه؟ از شما می‌پرسم، میشه؟
این‌بار خیلی‌ها به چپ و راست سر تکان دادند.
- اما من و تو که نباید به کم قانع باشیم. باید برای یه زندگی بهتر، برای یه آینده نرمال نه برای خودمون، بلکه برای بچه‌هامون بجنگیم. روزی نرسه که نوه و نتیجه‌مون با خود‌ش بگه چه پدربزرگ و مادربزرگ بی‌غیرتی داشتم که حتی عرضه ندا‌شت از حق خودش دفاع کنه. حتی جرعت نداشت اعتراض کنه.
با نشستن یک نفر کنارم، نگاه از ایرج‌ برداشتم. ارسلان کنارم نشسته بود. آرام...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : میم. شبان

میم. شبان

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
534
پسندها
4,218
امتیازها
17,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #126
درب‌های کشویی از هم فاصله گرفتند. به داخل کافه‌ای که آدرسش را ارسلان داده بود قدم گذاشتم و خیلی زودتر از انتظار، بین میز‌های چوبی دایره شکل که با فاصله از هم روی کف سفید و براق کافه قرار داشتند، تینا را پیدا کردم. دقیق پنج دقیقه تأخیر داشتم. پيشخدمتی جلو آمد تا راهنمایی کند و سفارش بگیرد. با جمله کوتاه «قرار دارم» راهش را کشید و رفت. کافه مدرن و با کلاسی بود. طراحی مینیمال به همراه قاب عکس‌های بغل دیوار و آکواریمی که انتهای کافه چفت دیوار قرار داشت، به دل می‌نشست. دلنشین بود و منِ خو گرفته با محل ساده و سنتی‌مان، با این مکان‌های دلنشین غریبه بودم. زیادی شیک و پیک بود. زیادی امروزی! و به طبع هزینه بالاتری داشت. هنوز چند قدم مانده بود به میز برسم که تینا متوجه نزدیک شدنم شد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : میم. شبان

میم. شبان

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
534
پسندها
4,218
امتیازها
17,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #127
جا خورده و بی‌اختیار گردن چرخاندم و مثل سر کنده‌ها به دور و اطرافم نگاه کردم. واقعا فهمیده بود؟ اما چطور؟ مگر تابان خبر کشی نمی‌کرد؟ کلی سوال ذهن مشوشم را تسخیر کرد. تینا متوجه تغییر حالتم شد و گفت:
- چیزی شده؟
احتمالا! ببخشیدی گفتم و از پشت میز بلند شدم.
- نه، من میرم دستشویی.
منتظر پاسخ نماندم. بی‌اهمیت به نوع نگاهش خودم را به سرویس بهداشتی رساندم و تماس را وصل کردم. الو که گفتم، حاجی با لحن عصبی گفت:
- حرف حساب حالیت نمیشه نه؟ مثل اینکه گوشت بدهکار نیست. گوشمالی می‌خوای!
با من و من گفتم:
- م... منظورت چیه حاجی؟
- مگه من نگفتم برو پیش زنت‌؟ پس کدوم گوری هستی تو؟ چرا می‌خوای لج منو دربیاری؟
نفسم آسوده رها شد. خب، خطر رفع شده بود. حاج مرتضی از قرار پسر خوانده متأهلش با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : میم. شبان

میم. شبان

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
534
پسندها
4,218
امتیازها
17,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #128
بحث را عوض کردم و پرسیدم:
- چی می‌خوای سفارش بدی؟
- سفارش دادم.
ابرویی بالا دادم و گفتم‌:
- باریکلله سرعت عمل!
با حالتی قهر گونه اخم کرد.
- تو دیر اومدی خب.
بی‌اهمیت به نازی که عمدا در صدایش ریخته بود، به این فکر کردم که انگار منتظر ماندن در کارش نیست. وقتی سکوتم را دید، خیلی ناگهانی رفت سر اصل مطلب.
- ارسلان بهم گفت از من خوشت اومده.
ارسلان زر مفت زده بود! البته نمی‌شد به سادگی از موهای طلایی و چشم‌های آبی تینا گذشت. جذابیت‌های ظاهریش می‌توانست هر مردی را به دام بیندازد. با این وجود من هیچگونه احساس علاقه‌ای به او نداشتم. ته تهش به قول هم اتاقی تپلم یک «نیمچه کراش» که بود و نبودش فرقی نمی‌کرد. دو روز بعد حتی اسمش را یادم می‌رفت. من پای این میز نشسته بودم چون از زبان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : میم. شبان

میم. شبان

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
534
پسندها
4,218
امتیازها
17,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #129
- قم به دنیا اومدم و بزرگ شدم. الانم همینجا تو خوابگاه زندگی می‌کنم.
- پس زیاد دور نیستی. می‌تونی بیای و بهم سر بزنی.
مقدار خیلی کمی ذوق زدگی توی صدایش بود. تای ابرویم بالا رفت و گفتم‌:
- دوست داری بهت سر بزنم؟
- اگه باهم دوست شدیم، معلومه که دوست دارم. دلم می‌خواد باهم وقت بگذرونیم، مثل بقیه پسر و دخترا.
- مگه کجا زندگی می‌کنی؟
- خونه مجردی دارم.
طبل شادی در سرم به صدا در آمد. چه بهتر از این؟ با فنجان قهوه لبی تر کردم و پرسیدم:
- تنهایی؟
- نه، با یکی از دوستام.
خب، قابل حل بود! این روزها بهترین اتفاقی که می‌توانست در زندگی نابه سامانم بیفتد، حضور یکی مثل تینا بود. یک مرتبه روی میز خم شد و دست آزادم را با هردو دست گرفت.
- تو از من تعریف کردی، پس بذار منم برات جبران...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : میم. شبان

میم. شبان

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
534
پسندها
4,218
امتیازها
17,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #130
گره‌ای به ابروهایم افتاد. لحن سوال پرسیدنش عادی نبود. گفتم:
- کلاسم تموم شد. دارم میام خوابگاه. چطور؟
- ببین، این بنده خدایی که به جاش اومده بودی، الان مشکلش حل شده برگشته. دیگه نمی‌تونی خوابگاه بمونی.
سرجایم ایستادم. اتفاق افتاد، همان چیزی که نباید! ارسلان سکوتم را دید و گفت:
- باز خوبیش اینه وسیله نداشتی اونقدر. اون تلفنم خودم برات میارم. آخر نفهمیدم از کجا تلفنو با خودت آوردی.

چندثانیه‌ای درنگ کردم و گفتم:
- خب، من الان کجا برم؟
- با جوادی کلی صحبت کردم ولی قبول نمی‌کنه. باید جای خالی باشه که بشه روش ماله کشید. الان همه اتاق‌ها پُرن. شرمنده‌ام داداش.
شرمنده بود، اما شرمندگیِ او دردی از من دوا نمی‌کرد. نفهمیدم چگونه تماس قطع شد. از این تغییر شرایط...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : میم. شبان

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا