متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

برگزیده رمان ماچه سگ | میم.شبان کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع میم. شبان
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 178
  • بازدیدها 4,275
  • کاربران تگ شده هیچ

میم. شبان

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
534
پسندها
4,218
امتیازها
17,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #31
زبانی به لبم کشیدم و سر تکان دادم.
- دیدم دست تنهاست، یکم کمکش دادم.
- کلی ازت تعریف کرد. می‌گفت پسر از خدا بی‌خبرش ماه به ماه بهش سر نمی‌زنه ببینه باباش زندست یا مرده، ولی تو هر وقت می‌بینیش بهش کمک می‌کنی. والا نمی‌دونم حالش سر جاش بود یا نه، اما از ادب و متانت و مردونگیت گفت! خلاصه که خوبِ تو رو می‌گفت.
نیم نگاهی به حاج مرتضی انداختم و دوباره به صورت آقاجون نگاه کردم. با همان دستی که تسبیح داشت، به محاسن سپیدش دست می‌کشید و در انتظار پاسخ از جانب من بود. راستش نمی‌دانستم باید چه بگویم. تشکر کنم یا احساس غرور، یا مثل بچه‌های خوب و حرف گوش کن لبخند ژکوند بزنم و سر پایین بیندازم؟ مش حسن پیرمرد فقیر دست فروشی بود که گهگداری او را در کوچه و خیابان می‌دیدم و لوازمش را از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : میم. شبان

میم. شبان

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
534
پسندها
4,218
امتیازها
17,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #32
- اینجا بزرگ نشده درست، حرفی توش نیست. ولی وقتی اومده این شهر، یعنی باید خودشو عوض کنه. نمی‌تونه خب بره از اینجا! این شهر حرمت داره. شهر حضرت معصومه ست. به قول خودت اینجا قُمه، تبریز نیست. روا نیست دختر جماعت تو جمع مردونه این شکلی بگرده.
بزرگ‌تر‌ها ساکت بودند و او شده بود کاسه داغ‌تر از آش! دست روی شانه‌اش گذاشتم و گفتم‌:
- باشه حالا، سکته‌ نزنی بیفتی رو دستمون! با شناختی که من از عمه دارم، دختره تا یه هفته دیگه چادر ملی می‌ندازه سرش. نگران نباش، با چهار لاخ موی سر اون اسلام در خطر نمیفته!
سر تکان داد و نگاه غضب آلودش را از تابان گرفت. به واقع از او بیزار بود، این را از نگاهش خواندم. صدای زنگ موبایلم بلند شد و با نگاه به نام تماس گیرنده که «بِراری» ذخیره شده بود، بالاجبار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : میم. شبان

میم. شبان

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
534
پسندها
4,218
امتیازها
17,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #33
گوشی را از صورتم فاصله دادم و آهسته گفتم‌:
- تو اینجا چی می‌خوای تارزان؟
پر شالش را پشت گردنش انداخت و آهسته پایین آمد. از کنارم عبور کرد و روی اولین پله نشست.
- اسمم تابانه. خیلی آسونه. چرا سعی نمی‌کنی بدون نیش و کنایه حرف بزنی؟ ولی از اینا گذشته دمت گرم، کلی کیف کردم. دلم خنک شد بخدا. خوب جوابشونو دادی.
دهانم باز ماند. باز‌هم نفهمیدم از حرف‌های ممد یا رفتارِ زیادی صمیمانه تابان.
- انقدر بدم میاد تو هرچی بهشون مربوط نیست دخالت می‌کنن!
گوشی را نزدیک دهانم آوردم و پچ زدم:
- مزخرف نگو ممد. زمین یه نفر دیگه؟ تو درباره من چی فکر کردی؟ این کارمون با دزدی هیچ فرقی نداره.
صدایش با کمی خش‌خش از آن طرف خط آمد.
- بحث طلا و جواهره ابله! می‌فهمی یعنی چی؟ می‌دونی یه گرم طلا از هفته...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : میم. شبان

میم. شبان

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
534
پسندها
4,218
امتیازها
17,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #34
- چی؟
- الان خوب بهتره یا بهتر خوبه؟
بعد از تأخیری کوتاه، پاسخ داد:
- عابد حالت خوبه؟
گوشه لبم را گزیدم و موبایل را گذاشتم کنار. حال و حوصله هیچ چیز و هیچکس را نداشتم. این‌جور وقت‌ها دلم می‌خواست بهانه بگیرم. به همه چیز گیر بدهم و به همه کس بپرم. یک جوری خودم را از احساس بدی که داشتم خالی کنم. فقط از حضور مردان طایقه شکیبا می‌ترسیدم!
- سلام.
شنیدن سلام خجالتی تکتم که از راهرو وارد پذیرایی شده بود، باعث شد احساسات بدم همه پر بکشند. به خاطر حضور احمد حجاب کرده و روسریش را مدل لبنانی بسته بود. چادر گلگلی مسخره‌ای به سر داشت که به تن لاغرش زار می‌زد. بعد از پرسیدن حال آقاجون و عمو مهدی، به سمت خاتون قدم برداشت که میانه راه اشاره کردم بیاید پیش خودم. به عادت همیشه، درحالی که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : میم. شبان

میم. شبان

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
534
پسندها
4,218
امتیازها
17,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #35
تُف، لعنت! نفرین به علتِ این کج‌فهمی‌ها! گاهی سرم به تنم سنگینی می‌کرد‌؛ گاهی همه‌ام روی همه‌ام سنگینی می‌کرد. حتی پاهایم سنگین شده بود. سخت به دنبال خودم می‌کشیدمشان. افکارم شبیه به وزنه‌هایی از جنس هرج و مرج، به پاهایم غل و زنجیر شده بود. دلم می‌خواست در دنیایی دیگر زندگی می‌کردم. دنیایی که میشد یک‌سری از حرف‌ها را از مغز پاک کرد. اگر امکانش بود، تمام حرف‌هایی را که در این چند سال از زبان این قوم یعجوج و معجوج شنیده بودم از حافظه‌ام پاک می‌کردم! از جاساز کمد پاکت سیگارم را برداشتم و بدون جلب توجه به حیاط رفتم. در کمال تعجب، دخترک هنوز روی آخرین پله ایوان نشسته بود. یک طره از موهای فِرش را گرفته بود و مدام لای انگشتش می‌پیچاند. برای دیدنم سر برنگرداند. خیلی مغرور بود. از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : میم. شبان

میم. شبان

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
534
پسندها
4,218
امتیازها
17,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #36
- خیلی کثیفی! من از دست چشم غره‌ها و نیش و کنایه‌های خاتون پا شدم اومدم تو حیاط، فکر نمی‌کردم مجبور شم این چیزا رو از تو بشنوم. اشتباه کردم که فکر کردم تو مثل منی. تو این خونواده همه‌تون سر و ته یه کرباسین. مهم نیست طرف بیست سالش باشه یا شصت سال. عقاید و طرز فکرتون مثل همدیگه ست. پوسیده و نخ‌نما شده. اینم یکی دیگه از دلایلی که حالم ازتون بهم می‌خوره!
اشتباه می‌کرد. من با اعضای این خانواده هیچ وجه اشتراکی نداشتم اما... شانه بالا انداختم و لب‌هایم شبیه به پرانتزی در آمد که دو سرش رو به پایین بود. واقعا برایم اهمیتی نداشت در موردم چه فکر می‌کند. سیگارم که به فیلتر رسید، نخ دیگری در آوردم و آتش زدم. تابان بلند شد و مانتوی خاکی‌اش را تکاند. بعد آمد به سمتم و در مقابل چهره هاج و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : میم. شبان

میم. شبان

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
534
پسندها
4,218
امتیازها
17,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #37
- والا جوری که پسر شما زد تختخه رو خورد خاکشیر کرد، باید از الان بچسبم به کار تا هفته دیگه بتونم سرپاش کنم.
برای لحظاتی سکوت کرد، بعد گفت:
- رفتار مرتضی درست نبود، نباس دق و دلیش رو سر سنگ دست بچه‌اش خالی می‌کرد. درسته از تخم و ترکه اون نیستی، اما هرچی نباشه پسرش به حساب میای. از اون طرف کار توام... .
وسط جمله‌اش مکث کرد. از پیش کشیدن این بحث مثل سگ پشیمان شدم! نمی‌دانم چرا جلوی آقاجون انقدر راحت خجالت زده می‌شدم. بعد از حادثه روز عاشورا، نه بقیه حرفی می‌زدند نه آقاجون به روی خودش می‌آورد، اما حالا خودم مثل احمق‌ها موضوع را پیش کشیدم. ای لال شود این زبان! نگاهی به عمارت انداخت و گفت:
- زمین این عمارت از پدرم بهم ارث رسید، ولی خشت به خشتشو خودم با همین دستا روی هم گذاشتم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : میم. شبان

میم. شبان

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
534
پسندها
4,218
امتیازها
17,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #38
- خب کی جلوت رو گرفته؟! درست رو بخون، کنارشم زرگری یاد بگیر که اگه از درس و مشق چیزی بهت نماسید، دستت تو پوست گردو نمونه.
مِن و منی کردم و گفتم:
- آخه... راستش کلا علاقه‌ای به این کار ندارم.
مشخص بود انتظار این پاسخ را از جانب من نداشته است. یقینا دلش می‌خواست نوه‌اش به کسب و کار خانوادگیش تمایل داشته باشد. مدتی تأنی به خرج داد، سپس چرخید و گفت:
- باس یه چند صباحی تو کوچه و بازار، بی‌کار و بی‌عار بچرخی تا قدر زر رو بشناسی! همه التماس می‌کنن تو حجره‌های من شاگردی کنن. ملالی نیست. کسی رو زور نمی‌کنم. صلاح مملکت خویش، خسروان دانند!
انگار تصمیمم به مذاقش خوش نیامده بود. با این وجود من برنامه‌ای برای کار کردن زیر دست حاج مرتضی نداشتم. تمام آینده‌ام را در دانشگاه و رشته عمران...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : میم. شبان

میم. شبان

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
534
پسندها
4,218
امتیازها
17,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #39
نقشه بسیار ساده و سر راست بود. شب راحتی پیش رو داشتیم. کمی زمین را کاوش می‌کردیم و سعادت و خوشبختی را از دلش بیرون می‌کشیدیم! نیروی گرانش باعث شد به سمت شیشه جلوی ماشین کشیده شوم. پی بردم که به یک سرازیری با شیب تند رسیده‌ایم. درّه رفته رفته از حالت V بسته خارج، و پهن و باز شد. در حدی که چیزی میان دشت و دره محسوب می‌شد. دو طرف جاده درخت‌هایی پدیدار شد که بیشتر به جنگل شباهت داشت. اطرافمان مملو از درخت‌های غالبا میوه، و تک و توک ویلاهای چراغانی شد که دیدنشان نگرانی به دلم انداخت. مشخص بود که از ابتدا ته درّه پوشیده از درخت بوده و به سبب تاریکی متوجه نشده بودیم. در حالی که به این فکر افتاده بودم که مسیر بیش‌ از حد طولانی و خسته کننده است، از تراکم درخت‌ها کاسته و در نهایت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : میم. شبان

میم. شبان

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
534
پسندها
4,218
امتیازها
17,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #40
- همین‌جاست!
من و ممد به همدیگر نگاه کردیم و پوزخند زدیم.
ممد گفت:
- و اینک، پارسا ایندیانا جونز می‌شود!
بعد دو نفری با همدیگر خندیدیم و علی‌اکبر که طرف دیگر ایستاده و به دستگاهش چسبیده بود به ما ملحق شد. پارسا در پاسخ به تمسخر ما، پوزخند صداداری زد و گفت:
- شما مو رو می‌بینید، من پیچش مو رو! آره آبجیام!
ممد همچنان که می‌خندید گفت:
- د آخه نامسلمون‌؛ الان چجوری، با چه حساب و کتابی فهمیدی زیر پات گنجه؟ نکنه خودت کف پاهات فلزیاب داری؟
پارسا با حفظ پوزخند، چراغ قوه داخل دستش را روشن کرد و نور را به پشت سر ما انداخت.
- این یکی!
چرخیدیم به عقب و به رد نور نگاه کردیم. سنگ سفیدی به صورت نیم دایره از دل زمین بیرون زده بود. پارسا نور را به زیر پای علی اکبر انداخت و گفت:
- این...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : میم. شبان

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا