- ارسالیها
- 534
- پسندها
- 4,218
- امتیازها
- 17,273
- مدالها
- 13
- نویسنده موضوع
- #31
زبانی به لبم کشیدم و سر تکان دادم.
- دیدم دست تنهاست، یکم کمکش دادم.
- کلی ازت تعریف کرد. میگفت پسر از خدا بیخبرش ماه به ماه بهش سر نمیزنه ببینه باباش زندست یا مرده، ولی تو هر وقت میبینیش بهش کمک میکنی. والا نمیدونم حالش سر جاش بود یا نه، اما از ادب و متانت و مردونگیت گفت! خلاصه که خوبِ تو رو میگفت.
نیم نگاهی به حاج مرتضی انداختم و دوباره به صورت آقاجون نگاه کردم. با همان دستی که تسبیح داشت، به محاسن سپیدش دست میکشید و در انتظار پاسخ از جانب من بود. راستش نمیدانستم باید چه بگویم. تشکر کنم یا احساس غرور، یا مثل بچههای خوب و حرف گوش کن لبخند ژکوند بزنم و سر پایین بیندازم؟ مش حسن پیرمرد فقیر دست فروشی بود که گهگداری او را در کوچه و خیابان میدیدم و لوازمش را از...
- دیدم دست تنهاست، یکم کمکش دادم.
- کلی ازت تعریف کرد. میگفت پسر از خدا بیخبرش ماه به ماه بهش سر نمیزنه ببینه باباش زندست یا مرده، ولی تو هر وقت میبینیش بهش کمک میکنی. والا نمیدونم حالش سر جاش بود یا نه، اما از ادب و متانت و مردونگیت گفت! خلاصه که خوبِ تو رو میگفت.
نیم نگاهی به حاج مرتضی انداختم و دوباره به صورت آقاجون نگاه کردم. با همان دستی که تسبیح داشت، به محاسن سپیدش دست میکشید و در انتظار پاسخ از جانب من بود. راستش نمیدانستم باید چه بگویم. تشکر کنم یا احساس غرور، یا مثل بچههای خوب و حرف گوش کن لبخند ژکوند بزنم و سر پایین بیندازم؟ مش حسن پیرمرد فقیر دست فروشی بود که گهگداری او را در کوچه و خیابان میدیدم و لوازمش را از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش توسط مدیر