• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

مطلوب رمان خون کور: بال‌های سقوط | کورویامی کاربر انجمن یک رمان

نظرتون راجع به رمان؟

  • عالی

    رای 5 55.6%
  • خوب

    رای 1 11.1%
  • متوسط

    رای 0 0.0%
  • افتضاح

    رای 0 0.0%
  • شخصیت مورد علاقه‌تون؟

    رای 1 11.1%
  • ریجس

    رای 2 22.2%
  • سیریوس

    رای 0 0.0%
  • میکایلا

    رای 1 11.1%
  • مارکوس

    رای 0 0.0%
  • هکتور

    رای 0 0.0%
  • هریس

    رای 0 0.0%
  • گاجوتل

    رای 0 0.0%
  • آکامه

    رای 0 0.0%
  • کیتو

    رای 0 0.0%
  • رانمارو

    رای 0 0.0%
  • هانا

    رای 0 0.0%
  • دیدارا

    رای 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    9

Kuroyami

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
11/3/23
ارسالی‌ها
896
پسندها
4,890
امتیازها
22,273
مدال‌ها
11
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #211
رانمارو، که پشت سرش نشسته بود، با خونسردی زمزمه کرد:
خیلی نگران نباش، عشق من. اگه اوضاع خراب شد، یه نقشه بی تو آستینم دارم.
میکایلا از درون فریاد زد و موهایش را با درماندگی کشید. واقعاً که آن ملعون از این نمایش مسخره‌ی عاشقانه لذت می‌برد! اما حالا وقت درگیری لفظی نبود. کاروان، که در طول مسیر از دل جنگل‌های جوانه‌زده‌ی بهاری عبور کرده بود، آرام‌آرام به دروازه‌ی عظیم دژ نزدیک می‌شد. هوای تازه و مرطوب، آغشته به عطر چمن‌های تازه‌روییده، بویی ملایم از گل‌های وحشی، و خشکی سنگفرش‌های کهنه‌ی جاده، همه با هم در هم آمیخته بودند.
دژبان‌های قلعه، با زره‌های فولادین درخشان و نشان طلایی گرژیت روی سینه‌هایشان، در دو ردیف منظم ایستاده بودند. نیزه‌های بلندشان، همچون ستون‌هایی از جنس مرگ، سرد و استوار در...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Kuroyami

Kuroyami

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
11/3/23
ارسالی‌ها
896
پسندها
4,890
امتیازها
22,273
مدال‌ها
11
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #212
میکایلا با دقت جو میان آن دو نفر را زیر نظر داشت. خصومت میان رانمارو و اولریش به‌وضوح محسوس بود، مانند جریانی سرد که میانشان در رفت‌وآمد بود. اسقف ارشد دستش را با آرامشی تصنعی روی صورت اصلاح‌شده‌اش کشید، لب‌هایش را کمی جمع کرد و با لحنی کوتاه و حساب‌شده پاسخ داد:
- می‌بینم!
چشمان نافذش، که سال‌ها تجربه‌ی قضاوت و داوری را در خود داشت، به‌سوی کاروان چرخید. نگاهی دقیق، شکاک، و کاوشگر بود با هدف یافتن کوچکترین مورد برای گیر دادن و متهم کردن رانمارو. اما چیزی که باعث شد نگاهش اندکی درنگ کند، نه سربازان، نه زره‌های درخشان، بلکه اسب سیاه رانمارو بود. بهتر بگوییم، زنی که با ظرافت و متانت، از یک طرف بر آن نشسته بود. زنی که تمام خصوصیات یک بانوی نجیب و بافضیلت را در خود داشت.
گیسوان طلایی‌اش زیر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Kuroyami

Kuroyami

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
11/3/23
ارسالی‌ها
896
پسندها
4,890
امتیازها
22,273
مدال‌ها
11
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #213
رانمارو، با وقاری که انگار در ذاتش تنیده شده بود، از روی زانوی خم‌شده‌اش برخاست. چشمان سیاهش را به آرامی بالا آورد و با لحنی استوار، که در آن نه تردید بود و نه ترس، گفت:
- بله، والاحضرت. سعی می‌کنم که از این جوانان، سربازانی جان‌فدا در راه خدا بسازم.
اسقف اولریش، که همچنان با نگاهی سختگیر و موشکاف رانمارو را زیر نظر داشت، بی‌آنکه کلامی بر زبان آورد، به جام نقره‌ای کنار خود دست برد. آن را از آب مقدس لبریز کرد و با حرکتی محکم، اما آرام، به رانمارو سپرد. لحظه‌ای کوتاه، همه‌چیز در سکوت فرو رفت. رانمارو بی‌هیچ تردیدی، با همان خلوصی که از یک شوالیه‌ی پرهیزکار انتظار می‌رفت، جام را بالا برد و سر کشید.
هیچ تغییری در چهره‌اش پدید نیامد. نه اثری از درد، نه سوزشی در گلویش، نه زخم‌های مقدسی که از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Kuroyami

Kuroyami

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
11/3/23
ارسالی‌ها
896
پسندها
4,890
امتیازها
22,273
مدال‌ها
11
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #214
میکایلا نفسش را در سینه حبس کرده بود. علامت رانمارو را دریافت کرده بود. لحظه‌ای که از آن می‌ترسید، بالاخره فرا رسیده بود. دستانش بی‌اختیار روی دامن لباس ابریشمی صورتی‌رنگش مشت شدند. اضطراب، چون ماری خزنده، در درونش می‌پیچید و هر لحظه محکم‌تر دور قلبش حلقه می‌زد.
او نمی‌توانست این صحنه‌ی مضحک را بیشتر از این تحمل کند. با حرکتی کنترل‌شده، به‌آرامی از اسب پایین آمد. کفش‌های ظریف زنانه‌ای که رانمارو مجبورش کرده بود بپوشد، روی زمین سنگ‌فرش شده‌ی دژ صدایی ضعیف ایجاد کرد. پاهایش در آن کفش‌های لعنتی احساس خفگی می‌کردند، اما این آخرین چیزی بود که باید نگرانش می‌بود.
با تمام وقاری که در وجودش باقی مانده بود، در برابر اسقف اولریش تعظیم کرد. تمام این دو شب، چنان از رانمارو پس‌گردنی و اردنگی خورده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Kuroyami

Kuroyami

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
11/3/23
ارسالی‌ها
896
پسندها
4,890
امتیازها
22,273
مدال‌ها
11
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #215
بالاخره، پس از ساعت‌ها انتظار، کاروان از دروازه‌ی عظیم گرژیت گذشت و در دل شهر جای گرفت. هوا آکنده از بوی دود مشعل‌ها، سنگ‌های کهنه‌ی خیس، و عطر ادویه‌هایی بود که از بازارهای محلی به مشام می‌رسید. خیابان‌های سنگفرش‌شده‌ی شهر، در زیر نور گرم ظهرگاهی، سایه‌هایی نسبتاً کوتاه و رازآلود بر دیوارهای بلند می‌انداختند.
در میان این ازدحام، هانابی، در نقش یک خواهر روحانی، بی‌آنکه جلب توجه کند مسیرش را از کاروان جدا کرد. شنل سفیدش که با نور تیز ظهر درخشش خاصی داشت و همچون بال‌های فرشته‌ای در باد تکان می‌خورد. او قدم‌هایش را تند کرد و به‌سوی صومعه‌ی خواهران، که در نزدیکی کلیسای جامع قرار داشت، رهسپار شد.
از همان ابتدا برنامه این بود که هرکس به مسیر خود برود، تا در صورتی که یکی از آن‌ها لو رفت، باقی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Kuroyami

Kuroyami

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
11/3/23
ارسالی‌ها
896
پسندها
4,890
امتیازها
22,273
مدال‌ها
11
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #216
نفس عمیقی کشید. این سبک در زدن برای رانمارو نبود. صدایش را کمی بالا برد:
- بیا تو.
در با صدای نرمی باز شد و دخترکی جوان با لباسی کهنه اما تمیز و اتو کشیده وارد شد. دامن بلند خاکستری‌اش روی زمین کشیده می‌شد و پیراهنی ساده با آستین‌های بلند داشت که تا مچ‌های ظریفش را می‌پوشاند. بالاتنه‌ی لباس به سبک معمول خدمتکاران، با بندی چرمی از کمرش محکم شده بود و پیش‌بندی سفید کهنه اما بی‌لکه‌ای روی لباسش بسته شده بود. موهای خرمایی تیره‌اش را به شکلی ساده در پشت سر جمع کرده بود. کلاهی سفید روی موهایش را پوشانده بود و تنها چند تار سرکش از اطراف صورتش آزادانه به پایین افتاده بودند. دختر جوان برای لحظه‌ای با دیدن چهره‌ی زیبای همسر سر رانمارو مبهوت ماند اما سریع با تعظیمی فروتنانه و رسمی، سرش را پایین...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Kuroyami

Kuroyami

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
11/3/23
ارسالی‌ها
896
پسندها
4,890
امتیازها
22,273
مدال‌ها
11
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #217
شب هنگام

بار گرگ نقره‌ای یکی از معروف‌ترین و شلوغ‌ترین بارهای شهر گرژیت بود. در میان کوچه‌های باریک و پیچ در پیچ شهر قدیمی، جایی که نور فانوس‌های روغنی روی دیوارهای سنگی تاب می‌خورد، درب چوبی سنگین و سیاه آن قرار داشت. علامت بار، سر یک گرگ نقره‌ای که دندان‌های تیزش را به نمایش گذاشته بود، با دقت بر روی تابلویی فلزی حک شده و در زیر نور مشعل‌ها می‌درخشید.
داخل بار پر بود از بوی دود تنباکو، نوشیدنی کهنه و خوراک‌های چرب و آبدار. سقف‌های چوبی کوتاه و تیرهای سنگین چوبی فضا را تاریک‌تر کرده بودند. شعله‌های شمع‌هایی که روی میزها قرار داشت، تنها منبع روشنایی در بار بود. صدای خنده‌های بلند، زمزمه‌های پچ‌پچ‌وار و ضربه‌های محکم لیوان‌های چوبی به همدیگر در فضای شلوغ پیچیده بود.
مشتری‌ها از هر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Kuroyami

Kuroyami

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
11/3/23
ارسالی‌ها
896
پسندها
4,890
امتیازها
22,273
مدال‌ها
11
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #218
میکایلا آرام از پس سایه‌ی شنل روی صورت بزک‌کرده‌اش جواب داد:
- آره. یه خدمتکار به اسم دالیا. به نظر حاکم فرستادتش که سایه‌ی من رو بپائه. راستی چه بلایی سر حاکم بدبخت اوردی که مگسی شده؟
رانمارو جرعه‌ای از نوشیدنی طعمدارش با عسل را نوشید و آرام لبانش را با زبان پاک کرد. نفسی گرفت و نگاهش را روی میکایلا بازگرداند:
- همون اوایل که وارد قصر شدم، متوجه شدم که یه سری برده وارد قلعه می‌شن ولی هیچ وقت بیرون نمیان. انگار که محو می‌شن. از هر طرفی که بررسی کردم، همه می‌گفتن حاکم پول خرید اون برده‌ها و حتی بچه‌های فقیر و بدهکار رو داده. همه چیز قانونی بود؛ روی کاغذ، حداقل.
رانمارو نفس عمیقی کشید و با چهره‌ای گرفته ادامه داد:
- از هر لحاظ این قضیه رو دنبال کردم اما باز به راه‌های قانونی خوردم. اون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Kuroyami

Kuroyami

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
11/3/23
ارسالی‌ها
896
پسندها
4,890
امتیازها
22,273
مدال‌ها
11
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #219
همین که میکایلا در حال مکالمه با رانمارو بود، یک سایه بلند و تاریک وارد بار شد. در حالی که صدای درب چوبی به آرامی به هم خورد، مردی با شنلی سیاه و ضخیم به داخل آمد. نگاه‌های چندین نفر از جمله میکایلا به او جلب شد. او قدم‌هایی آرام و محکم برمی‌داشت، طوری که انگار به تمام فضای اطرافش تسلط داشت.
میکایلا با دقت به او نگاه کرد، حس غریبی به او دست داد. حس ششمش از درون تلنگری زد و باعث شد که او فوری متوجه شود که آن مرد یک خون‌آشام است. منتظر ماند که آن مرد میز مورد نظرش را انتخاب کند. از بخت بد او درست میز کنار آنان را انتخاب کرد و پشت به رانمارو نشست.
میکایلا آب دهانش را قورت داد. دستش را جلوی دهانش بالا آورد و با دو انگشت علامت نیش را به رانمارو نشان داد. رانمارو به سرعت منظور او را دریافت که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Kuroyami

Kuroyami

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
11/3/23
ارسالی‌ها
896
پسندها
4,890
امتیازها
22,273
مدال‌ها
11
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #220
همهمه‌ی مردم کم‌کم بار را پر کرد. میکایلا هنوز با دقت به اطراف نگاه می‌کرد، اما نمی‌توانست از شنیدن حرف‌های مردم درباره‌ی رانمارو خودداری کند. هر جمله‌ای که از گوشه و کنار بار می‌شنید، بیشتر به احترام و تحسین رانمارو از جانب مردم افزوده می‌شد:
ـ شنیدی؟ خودش بود! رانمارو... همون شوالیه‌ای که توی شهر ورتیلاگ یه دسته خون‌آشام هیولا رو یه تنه و تو یه شب طوفانی سلاخی کرده.
ـ نه، نه! من یه چیز خیلی عجیب‌تر شنیدم... می‌گن رانمارو هیچ‌وقت نمی‌خوابه. اصلاً نمی‌تونه بخوابه! هر وقت نیمه‌شب از کنار دریاچه رد بشی، ممکنه ببینیش که کنار دریاچه داره دعا می‌خونه. انگار که خودش رو برای محافظت از همه فدا کرده!
ـ من یه شایعه عجیب‌تر شنیدم. می‌گن رانمارو برکت گرفته از خود سنت آگوستین و روح‌القدسه! وقتی به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Kuroyami

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 9)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا