- تاریخ ثبتنام
- 11/3/23
- ارسالیها
- 799
- پسندها
- 4,508
- امتیازها
- 22,273
- مدالها
- 11
سطح
12
- نویسنده موضوع
- #291
میکایلا از میان کوچههای باریک و خیس توکیو میگریخت، نفسهایش در هوای سرد پاییزی به بخار نازکی تبدیل میشد. نور زرد و کمرنگ چراغهای خیابانی روی آسفالت خیس منعکس میشد و زمین را همچون آینهای شکسته میکرد که تصویر او را در میان هزاران قطرهی آب متلاشی نشان میداد. برگهای خشک نارنجی و قرمز، با هر قدم شتابزدهاش در هوا چرخ میخوردند و در نهایت روی زمین خیس میافتادند. بوی خاک نمخورده، دود سیگار و دود ماشینها از خیابانهای مجاور در هوا پیچیده بود و ترکیبی آشنا از بوی پاییز و زندگی شبانهی شهر را میساخت.
او هنوز حس سرما را درون رانهایش داشت. یخ آن زن دیوانه هنوز اثرش را از دست نداده بود و با هر حرکت، سوزنی از درد درون عضلاتش فرو میرفت. توقف برای او مجاز نبود. صدای قدمهایش در سکوت...
او هنوز حس سرما را درون رانهایش داشت. یخ آن زن دیوانه هنوز اثرش را از دست نداده بود و با هر حرکت، سوزنی از درد درون عضلاتش فرو میرفت. توقف برای او مجاز نبود. صدای قدمهایش در سکوت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.