متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

داستان کوتاه در حال تایپ داستان کوتاه جکسون و آقای اسمیت | زری کابر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع itszari
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 19
  • بازدیدها 951
  • کاربران تگ شده هیچ

itszari

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
419
پسندها
1,121
امتیازها
7,283
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام داستان: جکسون و آقایِ اسمیت
نام نویسنده: زری
ژانر: #تراژدی #اجتماعی

کد داستان: 542
ناظر: Seta~ -Ennui

خلاصه: جکسون اسمیت پسری که به خواندن کتاب علاقه‌ی بسیاری داشت، او در کشوری به نام آمریکا در روستایی دور افتاده و بی‌امکانات به نام کابو پولونیو¹ زندگی می‌کند. جکسون به علت این‌که اندکی نابیناست و پدر و مادر او، او را ترک کرده‌اند و به آلمان اعزام شده‌اند در این روستا زندگی می‌کند، عمویش آقای اسمیت قهرمان زندگی اوست اما در این میان... .

Cabo Polonio¹
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

ANAM CARA

کاربر قابل احترام
سطح
32
 
ارسالی‌ها
2,060
پسندها
26,216
امتیازها
51,373
مدال‌ها
43
سن
19
  • #2
IMG_20230111_234636_553.jpg
"والقلم و مایسطرون"
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن داستان خود،

خواهشمندیم قبل از تایپ داستان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین **♡ تاپیک جامع مسائل مربوط به داستان‌کوتاه ♡**

و برای پرسش سوالات و اشکالات خود در رابطه با داستان به لینک زیر مراجعه فرمایید!
♧♡ تاپیک جامع برای مسائل رمان نویسی ♧♡...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ANAM CARA

itszari

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
419
پسندها
1,121
امتیازها
7,283
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #3
مقدمه:
یک فرد موفق کسی است که می‌تواند با آجر‌هایی که دیگران به سمت او پرتاب کرده‌اند، پایه و اساس محکمی برای خود بنا کند. او با آجرهایی که به سمتش پرتاب می‌کنند برای خود زندگی و امید و آینده‌ای درخشان می‌سازد و آرزوی خود را برآورده می‌کند. زمانی که در خوشی‌هایش به سر می‌برد به همگان قهرمان زندگی‌اش را معرفی می‌کند اما تلاش‌های او هم چندان بی‌تاثیر نیست‌.
«دیوید برینکلی»
 
آخرین ویرایش

itszari

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
419
پسندها
1,121
امتیازها
7,283
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #4
کتاب‌هایی را که عمویش برایش از آلمان و فرانسه آورده بود را بر روی هم گذاشت، با خنده‌ی زیبایی که صورت لطیفش را قاب گرفته بود. دستان زخم‌آلودش را بر روی آن می‌کشید و با ذوق و شوقی که داشت آن‌ها را در قفسه میچید، زبان بر لب کشید و در حینی که چهارپایه را با چند حرکت جابه‌جا می‌کرد عمویش لب زد:
- جکسون؟
جکسون چهارپایه‌ای که دو برابر جثه‌ی خود بود را با تمام سعی و تلاشش جا‌به‌جا کرد و در حینی که نفس در سینه‌اش حبس شده بود نفس‌زنان لب ورچید:
- بله عمو؟
آقای اسمیت که عمویش بود در حینی که کتابی دیگر میان دستان زمختش گرفته بود، با لبخندی بی‌جان اما صمیمانه‌ای رو‌به جکسون کرد و گفت:
- اگر گفتی این چیه؟
جکسون با گشاده‌رویی و متانت رویش را به طرف آقای اسمیت چرخاند و در حینی که لبخندی زیبا صورت گردش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

itszari

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
419
پسندها
1,121
امتیازها
7,283
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #5
دلش می‌خواهد جکسون که هوش و ذکاوت بالایی دارد را به عنوان فرزند خواندگی بپذیرد و با خود به آلمان ببرد، اما همسرش خانوم بیلی هرگز این خواسته را نمی‌پذیرد، اما آقای اسمیت هم‌چنان روی این موضوع تاکید دارد و پافشاری می‌کند. البته که جکسون هم، چندان از آن زن عموی بدجنس و خودخواه‌اش خوشش نمی‌آید و آبش در یک جوی نمی‌رود؛ زیرا آخرین بار تصمیم داشت جکسون را از بالای ساختمان ده طبقه‌ای پایین بیندازد و بارها او را از خانه بیرون انداخته بود. جکسون به طرز عجیبی از زن عموی خود ترس داشت و نام او را «کوهِ شیطان» گذاشته بود. جکسون برگه‌های رنگ و وارنگ را از کمد کشویی‌اش بیرون کشید و با قلم زیبای خود متن‌هایی که از ویلیام فاکنر به‌ چشمانش زیبا می‌آمدند را بر روی کاغذ حکاکی می‌کرد و با لبخندی که گوشه‌ی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

itszari

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
419
پسندها
1,121
امتیازها
7,283
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #6
آقای اسمیت کلافه چند بار به موهای ژولیده‌اش که توسط باد به رقصی زیبا در آمده است چنگی می‌زند و در حینی که کفِ کفشش را که آغشته به خاک است را می‌تکاند و با لبخند ملیحی که کنج لبانش جای خوش کرده است نیم نگاهی گذرا به خانه‌ی کوچک می‌اندازد.
با ابروانی در هم گره خورده یک نخ سیگار از پاکت بیرون می‌آورد و بر روی لبان سرخ رنگ و خشکیده‌اش می‌گذارد. دسته‌ی در ماشین را می‌گیرد و به آرامی می‌کشد، با چند حرکت سوار ماشین می‌شود.
داشبرد ماشین را چنگ می‌زند و او را با شتاب و تندی باز می‌کند و فندک طوسی رنگش را میان دستانش رد و بدل می‌کند و بلافاصله سیگارش را روشن می‌کند و پی‌در‌پی چند کام سنگین از او می‌گیرد.
جکسون که متوجه می‌شود لنگه‌ای از کفشش ناپدید شده است، کتاب را کنار می‌گذارد و از خانه خارج...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

itszari

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
419
پسندها
1,121
امتیازها
7,283
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #7
آقای اسمیت که قدش بیش از یک متر و نود سانت است به راحتی دستانش را بالا می‌برد و کفش را از بالای چوب آزاد می‌کند و رو‌به جکسون می‌کند و می‌گوید:
- اصلاً خجالت نکش پسرم، من هم یه روز هم اندازه تو بودم و انجام خیلی از کارها برام سخت بود درست مثل خودت خیلی تلاش می‌کردم اما باز هم سختم بود تا از عهده‌ی کاری بر بیام، پدرم تو چنین شرایطی کمکم می‌کرد تا بتونم به راحتی از عهده‌ی کارهام بر بیام.
جکسون لبخند گشادی می‌زند و بلافاصله لنگه‌ی دیگر کفشش را از عمویش می‌گیرد و با حالت خاص و صمیمانه‌ای رو‌به عمویش می‌گوید:
- ممنونم.
آقای اسمیت دستانش را به طرف موهای بور و نسبتاً بلند جکسون می‌برد و چند باری موهای او را نوازش می‌کند و ادامه می‌دهد:
- تو برو داخل هوا سرده ممکنه سرما بخوری
من یک تماس تلفنی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

itszari

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
419
پسندها
1,121
امتیازها
7,283
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #8
بلافاصله بعد از تمام شدن حرف‌هایش، تلفن را قطع کرد و اجازه جواب به آقای اسمیت را نداد.
آقای اسمیت در حالی که چند گام برمی‌داشت در پیام برای بیلی نوشت:
- جکسون رو انتخاب می‌کنم، چون اون به من نیاز داره!
بلافاصله گوشی‌اش را در جیبش نهاد و یک سیگار از میان دیگر سیگارها برداشت و بر روی لبانش گذاشت و فندک را زیر سیگارش گرفت و پس از این‌که سیگار روشن شد فندک را در جیبش گذاشت. جکسون سرش را برمی‌گرداند و مردمک چشمانش به سوی کتاب‌هایی که عمویش به او هدیه داده است میخ‌کوب می‌شود، تعداد کتاب‌هایی که تا به حال خوانده است بیش از سی جلد می‌رسد، او علاقه‌ی نامحسوسی به خواندنِ کتاب دارد.
آقای اسمیت در حینی که کفش‌هایش را از پاهایش بیرون می‌آورد و آن‌ها را گوشه‌ای از خانه می‌گذارد رو به جکسون می‌گوید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

itszari

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
419
پسندها
1,121
امتیازها
7,283
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #9
جکسون همچنان در افکار پوسیده‌اش پرسه می‌زند. اما صدای آقای اسمیت باعث می‌شود تا افکار پوسیده‌اش پاره شود.
- درخواستم رو قبول می‌کنی؟
جکسون نگاهش را از نقطه کور و مبهم می‌گیرد و مردمکِ چشمانش را به سوی صورتِ آقای اسمیت می‌چرخاند و زبان بر لب می‌کشد.
- بله!
لبانِ آقایِ اسمیت از شدت خنده کش می‌آید و با یک حرکت جکسون را در آغوش می‌گیرد و می‌گوید:
- پس برو چمدونت رو آماده کن، من هم کتاب‌هات رو توی کارتون می‌چینم می‌ذارم صندوق عقبِ ماشین، خیله‌خب؟
جکسون زیر چشمی نگاهی به آقای اسمیت می‌اندازد و چند بار پی‌در‌پی سرش را تکان می‌دهد و از جای بر می‌خیزد و به سمت اتاق دیگری روانه می‌شود.
آقای اسمیت نگاهش را از جکسون می‌گیرد و مردمکِ چشمانش به سوی کتاب‌هایی که در قفسه سینه به سینه‌ی یکدیگر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

itszari

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
419
پسندها
1,121
امتیازها
7,283
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #10
آقای اسمیت سنجاب را از دستانِ جکسون می‌گیرد و در حینی‌ که او را به نوازش دستانِ مردانه‌ی خود دعوت می‌کند رو به جکسون می‌گوید:
- باشه عموجون، هر چیزی که دوست داری می‌تونی با خودت بیاری! چمدونت رو آماده کردی؟
ذوق و شوق را می‌توان از چشمانِ جکسون دید، در حینی که از شادی دستانش را بر هم می‌کوبد لب می‌گشاید:
- آره عمو!
سپس فاصله‌ی بینِ خود و عمویش را می‌شکند و با دستانِ کوچکش دستانِ آقای اسمیت را می‌گیرد و بوسه‌ای از جنس گل می‌کارد و لب می‌گشاید:
- دوست دارم!
چشمانِ آقای اسمیت برق خاصی می‌زند. سپس بر روی زانوهایش می‌نشیند و بوسه‌ای بر رویِ سرِ جکسون می‌زند و لبخند ملیحی بر لب می‌نشاند و می‌گوید:
- من هم دوست دارم پسرم!
جکسون در تیله‌های آبی رنگِ آقای اسمیت خیره می‌شود و سپس لب می‌زند:
- عمو،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 4)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا