متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

داستان کوتاه در حال تایپ داستان کوتاه متناقص | مهشید شکیبائی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع MAHSHID SHAKIBAEI
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 20
  • بازدیدها 1,284
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

MAHSHID SHAKIBAEI

مدیر بازنشسته
سطح
29
 
ارسالی‌ها
1,412
پسندها
27,179
امتیازها
47,073
مدال‌ها
26
  • نویسنده موضوع
  • #11
دهانش قفل شده و نمی‌تواند حتی جیغ بزند. کلاغ‌هایی بدون سر به سمتش حمله‌‌ور شده‌اند و مدام به یکدیگر برخورد می‌کنند. رعد و برقی می‌زند و او را از جا می‌پراند‌. آسمان با تاریک می‌‌شود و مهی روی ماسه‌ها می‌خزد تا او را خفه کند‌. سنگ‌ از آسمان می‌بارد و کلاغ‌های بی‌سر را بر زمین می‌زند. شرلی وحشت زده چند قدم عقب می‌رود‌ و به دیواری برخورد می‌کند. پشت سرش را که نگاه می‌کند دریای‌ طوفان‌زده را می‌بیند نه دیوار! بوی خون در مشامش می‌پیچد. مایع داغی را روی پاهایش احساس می‌کند‌. به پاهایش که نگاه می‌کند، خون کلاغ‌ها دارد شن‌ را از روی پاهایش می‌شوید. سنگی به سرش می‌خورد و بلافاصله خون از گوشه‌ی پیشانی‌اش جاری می‌شود. توی گوشش می‌رود و شرلی گرمایش را حس می‌کند. باز به عقب قدم برمی‌دارد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

MAHSHID SHAKIBAEI

مدیر بازنشسته
سطح
29
 
ارسالی‌ها
1,412
پسندها
27,179
امتیازها
47,073
مدال‌ها
26
  • نویسنده موضوع
  • #12
چند دقیقه‌ای در همان حالت می‌مانند. سر انجام شرلی نفس عمیقی می‌کشد‌ و دست مادرش را رها می‌کند. به سمت سرویس بهداشتی می‌رود و نگاه الیکا او را دنبال می‌کند. الیکا کلافه دستش را در موهای خرمایی‌اش که از بالای ابروهایش روییده بودند، فرو می‌برد‌.
- شرلی چندوقته خیلی لاغر شده. نمی‌دونم مشکلش چیه.
جان چشم راستش را از سرامیک‌ها می‌گیرد و به همسرش می‌دهد. دست الیکا را که چند ثانیه قبل شرلی در دست گرفته بود، می‌گیرد.
- شرلی که نمیتونه حرف بزنه، ولی شاید بتونیم از دوستش بپرسیم. اونا همیشه باهمن.
الیکا صدایش را پایین‌تر می‌آورد‌:
- نه فکر نمی‌کنم بتی هم بدونه. اتفاقات شوم زیاد شده. هنوز یک هفته‌ از ماجرای کلاغ‌ها نگذشته که همین دو ساعت پیش سنگ‌ می‌بارید. [نفسش را با صدا بیرون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

MAHSHID SHAKIBAEI

مدیر بازنشسته
سطح
29
 
ارسالی‌ها
1,412
پسندها
27,179
امتیازها
47,073
مدال‌ها
26
  • نویسنده موضوع
  • #13
شرلی همانطور که آخرین سنگ را از روی تختش برمی‌دارد، چشمش به موبایلش می‌افتد که سنگی رویش افتاده‌ بود. صفحه‌ی گوشی‌اش شکسته بود‌. آن را برمی‌دارد و روشنش که می‌کند، صفحه‌ی گوشی برفکی می‌شود.
- ای وای! گوشیت شکسته؟
شرلی سرش را به نشانه‌ی آره تکان می‌دهد. هردو روی تخت می‌نشینند.
- عیبی نداره، می‌بریم درستش می‌کنیم.
الیکا دست‌هایش را دو طرف صورت شرلی می‌گذارد.
- غصه نخوریا!
شرلی به صورت مادرش نگاه می‌کند. به پوست سفید و موهایی که از بالای ابروهایش شروع شده و دورش ریخته بودند. چقدر زیبا بود این زن!
الیکا جدی به چشم‌های عسلی شرلی می‌نگرد.
- نترس شرلی! اون یه نفر بالاخره پیدا میشه و خاتمه داده میشه به این اتفاقا. لازم نیست تو بترسی.
اشک در چشم‌های شرلی حلقه می‌زند. بغضی دوباره...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

MAHSHID SHAKIBAEI

مدیر بازنشسته
سطح
29
 
ارسالی‌ها
1,412
پسندها
27,179
امتیازها
47,073
مدال‌ها
26
  • نویسنده موضوع
  • #14
پدرش گفته بود اگر این اوضاع ادامه پیدا کند جزیره نابود می‌شود. یعنی او مسئول نابود شدن جزیره‌شان بود!
الیکا از روی تخت برمی‌خیزد و همانطور که از اتاق بیرون می‌رود، لبخند را روی لب‌های خشکی‌زده‌اش تمدید می‌کند.
- دو دقیقه‌ی دیگه سر میز باشی‌ ها!
شرلی به نشانه‌ی باشه پلک می‌زند و به محض بسته شدن در، خودش را روی تخت رها می‌کند‌. دست‌هایش را زیر سرش می‌گذارد و به سقف سفید اتاق خیره می‌شود. نمی‌داند چند دقیقه می‌گذرد اما نمی‌گذارد در آن چند دقیقه فکر آزاردهنده‌ای بیاید و ذهنش را بجود‌‌. در آن چند دقیقه به کلاس و نمایشگاه نقاشی فکر می‌کند. به کتاب‌های جدیدی که منتظر خوانده شدن بودند. در نهایت با صدای «پس کجایی» از اتاقش دل می‌کَند.
به آشپزخانه می‌رود‌ و با تعجب به روی کانتر و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

MAHSHID SHAKIBAEI

مدیر بازنشسته
سطح
29
 
ارسالی‌ها
1,412
پسندها
27,179
امتیازها
47,073
مدال‌ها
26
  • نویسنده موضوع
  • #15
- کی بود شرلی؟
بتی صدایش را صاف می‌کند:
- منم خانم براون.
الیکا چشمش که به بتی می‌افتد، از جایش برمی‌خیزد و به استقبال او می‌آید.
- خوش اومدی دختر! حالت چطوره؟
بتی موهای بافته شده‌اش را از روی شانه پایین می‌اندازد و لبخندش وسیع‌تر می‌شود‌.
- خوبم، شما حالتون چطوره؟
الیکا خودش را به کنار بتی می‌رساند. دستش را پشت کمر او می‌گذارد و او را به سمت پذیرایی هدایت می‌کند.
- ممنونم عزیزم. چقدر لباست قشنگه!
دختر با ذوقی که در چشم‌های آبی‌اش مشهود است، به پیراهن ساحلی آبی‌رنگش نگاه می‌کند. با شوق از الیکا تشکر می‌کند و به جان سلام می‌کند.
دقیقه‌ای بعد همه دور میز نشسته‌‌‌اند و به خاطره‌های جان و الیکا گوش می‌دهند‌.
الیکا صبحانه‌اش را که تمام می‌کند، به بشقاب شرلی نگاه می‌کند که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

MAHSHID SHAKIBAEI

مدیر بازنشسته
سطح
29
 
ارسالی‌ها
1,412
پسندها
27,179
امتیازها
47,073
مدال‌ها
26
  • نویسنده موضوع
  • #16
- درسته.
بتی زیر لب این را می‌گوید و او هم بلند می‌شود تا در جمع کردن میز کمک کند‌‌. میز که جمع می‌شود، شرلی همراه مهمانش به اتاقش می‌روند.
بتی به محض ورود، چشمش به پنجره‌ی شکسته می‌افتد‌.
- اوه دختر! پنجره‌ی اتاق تو هم که شکسته!
شرلی روی صندلی چرخشی می‌نشیند و در انتظار توضیح، بتی را می‌نگرد.
- خب این نگاهتو می‌شناسم‌؛ یعنی چرا سر صبحی اینجام. خب گفتم یه وقت دیشب سنگ نخورده باشه تو سرت مرده باشی، اومدم ببینم زنده‌ای یا مرده. زنگ هم‌ که نمیشد بزنم، پیامامم جواب ندادی.
شرلی یکی از ابروهای پرپشتش را بالا می‌دهد و چشم از چشم‌های مستطیلی بتی برنمی‌دارد.
- چیه چرا اینطوری نگام می‌کنی؟ بد کردم اومدم؟ خب حالا گفتم اگه زنده باشی بدم نقاشیمو تو بکشی. این دیگه واقعا آخریشه.
البته که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

MAHSHID SHAKIBAEI

مدیر بازنشسته
سطح
29
 
ارسالی‌ها
1,412
پسندها
27,179
امتیازها
47,073
مدال‌ها
26
  • نویسنده موضوع
  • #17
می‌خواهد روی تخت بنشیند، اما چشمش به روکش سبز تخت می‌افتد که مچاله شده. خم می‌شود و سعی می‌کند آن را صاف کند.
- اصلا هیچ صنمی با مرتب بودن نداری نه؟
شرلی سعی می‌کند تا حد امکان حرف نزند، اما بتی دست بردار نیست.
- متاسفم برات دختره‌ی شلخته!
پس از مرتب کردن روتختی، رویش می‌نشیند و دامن پیراهنش را صاف می‌کند. سعی می‌کند به لباس‌های به‌هم ریخته‌ی روی صندلی و مدادرنگی‌‌ها و رنگ‌هایی که روی میز ریخت و پاش بودند، توجه نکند. نفسی می‌گیرد و به صورت گرد شرلی نگاه می‌کند.
- حالا پاشو لباستو بپوش بریم. یه دفترخاطرات توی وسایل پدربزرگم پیدا کردم که باید ببینیش.
شرلی بلند می‌شود و تیشرت و شلوارکش را با تیشرت و شلوار گشادی عوض می‌کند. می‌خواهد موبایلش را بردارد، اما یادش می‌افتد که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

MAHSHID SHAKIBAEI

مدیر بازنشسته
سطح
29
 
ارسالی‌ها
1,412
پسندها
27,179
امتیازها
47,073
مدال‌ها
26
  • نویسنده موضوع
  • #18
- واقعا آسمون توی بهار دیوونه میشه. یه روز رگبار بارونه یه روز اینطوری باید توی گرما ذوب بشیم‌.
چشم‌شان به سالنی در آنطرف خیابان می‌افتد که عده‌ای آنجا مشغول جمع کردن شیشه‌های شکسته بودند.
- اوه دختر این همون نمایشگاهیه که اومدیم برای کاراتون دیدیم.
شرلی همانطور که با یک دستش جلوی نور آفتاب را گرفته، سر تکان می‌دهد و دوباره راه‌شان را در پیش می‌گیرند. باز هم صدای تق تق پاشنه‌های کفش بتی روی مخ شرلی می‌رود. هیچ‌وقت نمی‌فهمید مشکل بتی با کفش بدون پاشنه چیست!
- سر راه باید وایستیم من دفتر از خونه بابابزرگم بردارم. اوه دختر نمی‌دونی توی وسایلش چه عتیقه‌هایی پیدا کردم. همشو قراره ببرم به دکور اتاقم اضافه کنم.
شرلی در جواب بتی لبخند می‌زند. علاقه‌ی بتی به عتیقه‌ها و چیزهای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

MAHSHID SHAKIBAEI

مدیر بازنشسته
سطح
29
 
ارسالی‌ها
1,412
پسندها
27,179
امتیازها
47,073
مدال‌ها
26
  • نویسنده موضوع
  • #19
بتی بالاخره دل از پدربزرگش می‌کنَد و از خانه بیرون میاید. در را می‌بندد و خطاب به شرلی می‌گوید‌:
- آوردمش، بریم.
شرلی از روی پله برمی‌خیزد و پشت شلوارش را می‌تکاند. به سمت جنگل، همانجایی که همیشه می‌روند راه می‌افتند. نور آفتاب همچنان در تلاش بود که خود را از لای شاخ و برگ‌های درختان بلندقامت عبور دهد و به شرلی و بتی برسد. با این وجود توی جنگل از خیابان و نزدیک ساحل خنک‌تر بود.
همانطور که راه می‌روند بتی شروع می‌کند به توضیح دادن درمورد دفتر خاطرات.
- من داشتم وسایل پدربزرگم رو نگاه می‌کردم که اینو دیدم. انگار مال دوستِ پدرِ پدربزرگمه. چون یکی دو جا از خاطراتش اسم پدرِ پدربزرگمو نوشته. اسمش مایکل بوده. اون یه بار رفته یواشکی توی کشتی‌ها رو ببینه که دیر میکنه و کشتی‌ راه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

MAHSHID SHAKIBAEI

مدیر بازنشسته
سطح
29
 
ارسالی‌ها
1,412
پسندها
27,179
امتیازها
47,073
مدال‌ها
26
  • نویسنده موضوع
  • #20
شرلی موهای کوتاه جلوی سرش را به یک سمت پرتاب می‌کند.
- اصلا نمی‌فهمم. اونها نه می‌دونستن که ما کجاییم، نه می‌دونستن مشکل دارن و نه اتفاقی افتاده براشون! این واقعا عجیبه!
بتی دستش را روی دفتر می‌گذارد که باد آن را نبندد.
- و مهم‌تر از همه! چرا اینجا امثال تو و خواهر من باید قربانی بشن؟ وقتی که هیچ گناهی ندارن! من مطمئنم خواهرم حقش نبود که قربانی بشه.
وقتی درمورد خواهرش صحبت می‌کند اشک توی چشم‌هایش حلقه می‌زند. هنوز بعد از سه سال نمی‌توانست با این موضوع کنار بیاید. همیشه مطمئن بود که خواهرش را بی‌دلیل کشته‌اند.
شرلی دستش را روی شانه‌ی بتی می‌گذارد و به نشانه‌ی همدردی می‌فشارد. بتی سریع چندبار پلک می‌زند و نگاهش را به کتاب می‌دهد.
- بیخیال! اینجا رو هم ببین. «وقتی رفته بودم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا