- ارسالیها
- 1,412
- پسندها
- 27,179
- امتیازها
- 47,073
- مدالها
- 26
- نویسنده موضوع
- #21
از فرار کردن از حقیقت خسته بود. از اینکه به خودش تلقین کند که این اتفاقات بخاطر او نیست. نفسش را با صدا بیرون میدهد و از روی تخته سنگ پایین میآید. روی زمین، روبروی بتی مینشیند.
- بتی... توی فکر بودم که برم حقیقت رو بگم به مامان بابا. آخرش که چی؟ فقط بخاطر زنده موندن خودم این همه به جزیره و مردم آسیب برسه؟ دیگه نمیتونم بپذیرمش.
بتی با تعجب نگاهش میکند. چشمهای مستطیلیاش تا آخرین حد گشاد شده بودند.
- دیوونه شدی تو؟ تو تازه داری توی نقاشیت موفق میشی! هفتهی دیگه اولین نمایشگاهته. بعدشم باید ته این ماجرا رو دربیاریم. بیرون این جزیره پر از آدمایی مثل توعه. الکی نیست که، مسئله سر جونته!
شرلی کلافه پوفی میکشد. قطعا دیوانه شده بود. هیچی بدتر از خفه شدن لای پیچکهای آن...
- بتی... توی فکر بودم که برم حقیقت رو بگم به مامان بابا. آخرش که چی؟ فقط بخاطر زنده موندن خودم این همه به جزیره و مردم آسیب برسه؟ دیگه نمیتونم بپذیرمش.
بتی با تعجب نگاهش میکند. چشمهای مستطیلیاش تا آخرین حد گشاد شده بودند.
- دیوونه شدی تو؟ تو تازه داری توی نقاشیت موفق میشی! هفتهی دیگه اولین نمایشگاهته. بعدشم باید ته این ماجرا رو دربیاریم. بیرون این جزیره پر از آدمایی مثل توعه. الکی نیست که، مسئله سر جونته!
شرلی کلافه پوفی میکشد. قطعا دیوانه شده بود. هیچی بدتر از خفه شدن لای پیچکهای آن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.