- ارسالیها
- 10,325
- پسندها
- 25,187
- امتیازها
- 83,373
- مدالها
- 54
- مدیر
- #11
سرزمینی وسیع مقابلم بود. تا چشم کار میکرد امتداد داشت و به جای برگهای سبز، گلهای رنگارنگ کوچک و بزرگ و میوههای آبدار، فقط اسکناسهای نازک سبز ده هزار تومانی میدیدم. آسمان آبی بالای سرم، چنان روشن بود که هر چقدر چشمهای گرد و سیاهم را میمالیدم باز هم این تصاویر غیرواقعی، پاک نمیشد. من آن را واضح میدیدم. محال بود با این همه نور اشتباه دیده باشم. از این مطمئن بودم که در رؤیایی زیبا به سر میبرم و هیچ دوست نداشتم از آن برخیزم. اسکناسهای خشخاشی را از همه طرف جمع میکردم و به رسیدن به آرزوهایم فکر میکردم. هوا دلپذیر و آفتابی همه جا را روشن میکرد و من از خوشی بین اسکانسها با آن پاهای لاغرم لِیلِی میرفتم و دامن بلند و گشادم پشت سرم پرواز میکرد، فریاد زدم:
- تموم شد، دیگه همه...
- تموم شد، دیگه همه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.