ارسال متن ارسال متن چالش نویسندگی | دوره سوم

  • نویسنده موضوع Mers~
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 14
  • بازدیدها 908
  • کاربران تگ شده هیچ

حصار آبی

مدیر تالار ویرایش + نویسنده برتر
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
تاریخ ثبت‌نام
24/11/21
ارسالی‌ها
10,361
پسندها
25,686
امتیازها
83,373
مدال‌ها
54
سطح
34
 
  • مدیر
  • #11
سرزمینی وسیع مقابلم بود. تا چشم کار می‌کرد امتداد داشت و به جای برگ‌های سبز، گل‌های رنگارنگ کوچک و بزرگ و میوه‌های آبدار، فقط اسکناس‌های نازک سبز ده هزار تومانی می‌دیدم. آسمان آبی بالای سرم، چنان روشن بود که هر چقدر چشم‌های گرد و سیاهم را می‌مالیدم باز هم این تصاویر غیرواقعی، پاک نمی‌شد. من آن را واضح می‌دیدم. محال بود با این همه نور اشتباه دیده باشم. از این مطمئن بودم که در رؤیایی زیبا به سر می‌برم و هیچ دوست نداشتم از آن برخیزم. اسکناس‌های خشخاشی را از همه طرف جمع می‌کردم و به رسیدن به آرزوهایم فکر می‌کردم. هوا دلپذیر و آفتابی همه جا را روشن می‌کرد و من از خوشی بین اسکانس‌ها با آن پاهای لاغرم لِی‌لِی می‌رفتم و دامن بلند و گشادم پشت سرم پرواز می‌کرد، فریاد زدم:
- تموم شد، دیگه همه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : حصار آبی

Melikadanayii09

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
11/11/20
ارسالی‌ها
391
پسندها
2,244
امتیازها
12,063
مدال‌ها
12
سن
21
سطح
10
 
  • #12
می‌‎‎‎‎‎خواهم باز به خواب و عالم رویا بروم، تنها آنجاست که برای چندوقتی قلب ناآرامم آرام می‎‎‎‎‎‎شود.. .
چشمان مشکی زیبایش را با عشق نگاه می‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎کنم، چشمانی به سیاهیِ شب، باقدم‎‎‎‎‎‎های لرزانم به سمتش می‎‎‎‎‎‎روم، بالبخندی نگاهم می‎‎‎‎‎‎‎‎‎کند.. . قلبم در تکاپو می‎‎‎‎‎افتد، قدم‎‎‎‎‎‎‎هایم رو سریع‎‎‎‎‎‎تر می‎‎‎‎‎‎‎کنم، آن‎‎‎‎‎هم به سمتم قدم بر می‎‎‎‎‎دارد.. .
دگر فاصله‎‎‎‎‎‎ای میان‎‎‎‎‎‎‎مان نمانده است، بل‎‎‎‎‎‎خره می‎‎‎‎‎‎توانم آن‎‎‎‎‎‎را در آغوشم بگیرم، فقط چندقدم مانده بود تا به‎‎‎‎‎‎‎هم دگر برسیم.. .
با ضربه‎‎‎‎‎‎های آرام مادرم از رویای شیرینم بیدار شدم، آه افسوس که آن فقط چیزی جزء.. .!
 

AROOS MORDE

مدیر بازنشسته کتاب
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
10/7/21
ارسالی‌ها
2,118
پسندها
23,609
امتیازها
46,373
مدال‌ها
27
سن
22
سطح
30
 
  • #13
هرچه به جلو قدم برمی‌دارم، تاریکی بیشتر از جلوی چشمانم فرار می‌کند! نمی‌دانم چرا تپش‌های دیوانه‌وار قلبم دارند گوش‌هایم را کَر می‌کنند و دانه‌های ریزو درشت عرق تمام من را خیس کرده! نفس‌زنان چندقدم دیگر می‌روم که با کنار رفتن کامل تاریکی، چشمانم شکار بهشت زیباترین چشمان دنیا می‌شود و قلبم ناگهان درون قفسه سینه می‌ایستاد. به کل خشکم می‌زند! آنچنان که حتی شکوفه‌ی درخشان لبخند عمیق او هم نمی‌تواند مرا از حالت خود خارج کند! نزدیک است چشمانم از حدقه در بی‌آیند...ناگهان تپش‌های قلبم به همراه کل تنم، جنونی‌وار شروع به نبض زدن می‌کند و نفس‌هایم سریع‌ترو بی‌قرارتر می‌شوند! خدایا دارم دیوانه می‌شوم! گویی خواب می‌بینم! فضا روشن‌تر از قبل می‌شود و او لبخندزنان از نزدیکی امواج...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : AROOS MORDE

ملکه جهنمی❄

کاربر فعال تالار وحشت + گوینده انجمن
گوینده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2/8/19
ارسالی‌ها
2,475
پسندها
15,147
امتیازها
44,373
مدال‌ها
20
سطح
25
 
  • #14
نسیم دلنواز بر تار و پود کیسوان مواجش در گردش بود و در لبه‌ی پرتگاهی رو به مرگ و زندگی ایستاده بود تک نوازی نسیم یکه تاز در میان آسمان و شاخسار درختان اورا به پرواز میخواند. رویایی از جنس دوری و پرواز
هر دم آرزو داشت ای کاش تا ابد در لبه‌ی ان پرتگاه بماند.
تنها صدایی که بشنوی رقص ابشار و نغمه پرندگان باشد. نوازنده تار های کیسوانش باد و تخت نرمش سبزه های زمین
مگر چند بهاری داشت که چنین رویای تنهایی و آزادی داشت؟
تنها هم صدایی پرندگان را میخواست، سقف مهتاب بالای سر و ستارگان چراغش
کتابش زندگی و قلمش خاطرات. همه ی این ها رویای گوشه‌ی پرتگاه بود
 
امضا : ملکه جهنمی❄

آبی پَرَست؛

نقاش انجمن
هنرمند انجمن
تاریخ ثبت‌نام
30/11/21
ارسالی‌ها
2,473
پسندها
34,074
امتیازها
64,873
مدال‌ها
43
سطح
36
 
  • #15
دود را بریده‌بریده از دهانش خارج کرد. دستش را به او رساند و با انگشتانش، دست‌های سرد او را به اسارت در آورد. از گوشه‌ی چشم به چهره‌ی معصوم او چشم دوخت... . قلبش مانند دارکوبی، پی‌در‌پی به تنه‌ی چوبی عشق ضربه می‌زد.
آرام نام او را نجوا کرد. لرزش خفیفی در صدایش بود. صدای ظریف و دخترانه‌ای با گفتن "بله" سکوت را درهم شکست.
- می‌دونی خیلی دوستت دارم دیگه؟
- اوهوم.
سیگار بی‌جانش را کنار انداخت و بانویش را به سمت آغوشش کشید. آرام دستانش را دور بدن ظریف او پیچید و غرق صدای زندگی درون سینه‌ی او شد. نفس‌های گرم دختر به گردن او برخورد می‌کرد. حلقه‌ی دستانش را سفت‌تر کرد و با نفسی عمیق رایحه‌ی تَن او را راهی ریه‌هایش کرد.
زیرلب گفت: ترکم نکن... .
آرام چشمانش را باز کرد و آغوشش را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : آبی پَرَست؛

موضوعات مشابه

عقب
بالا