• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان راهی جز او نیست | دردانه عوض زاده کاربر انجمن یک رمان

دردانه. ع.

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
1,228
پسندها
9,010
امتیازها
27,673
مدال‌ها
17
سطح
17
 
  • نویسنده موضوع
  • #701
پدر بعد از کمی مکث خود را جلو کشید.
- همین امروز، بعد کار میریم پیش خیاط من، میدم فعلاً دو دست مانتو و شلوار رسمی و خوش‌دوخت برات بدوزه، یکی طبق نظر من کرم و قهوه‌ای‌روشن، یکی هم طبق دلخواه خودت دودی و مشکی.
متفکرانه عقب نشست.
- شال رو هم باید بذاری کنار، به جاش روسری استفاده کن، از اون کوتاه‌ها.
به پاهایم اشاره کرد و گفت:
- پوتین‌ها رو هم با کفش چرم پاشنه‌دار عوض کن.
و بعد از کمی فکر گفت:
- به جای کوله‌پشتی هم یه کیف دستی کوچیک، ترجیحاً دسته کوتاه دست می‌گیری.
اعصابم داشت بهم می‌ریخت. من قصد نداشتم برای کار به اینجا بیایم و حالا پدر حتی لباس فرمم را هم‌ انتخاب می‌کرد.
- بابا! این حرف‌ها یعنی چی؟ من که نمی‌خوام بیام اینجا.
- ولی بالاخره که باید بیای.
- حتماً هم همه‌ی این کارها رو باید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
1,228
پسندها
9,010
امتیازها
27,673
مدال‌ها
17
سطح
17
 
  • نویسنده موضوع
  • #702
پدر بعد از چند لحظه نگاه، اخم‌هایش را باز کرد و با مهربانی گفت:
- بهتره بگم برامون ناهار بیارن، بعد از غذا مفصل حرف می‌زنیم، چی می‌خوری بگم سفارش بدن؟
کلافه سری تکان دادم.
- فرقی نمی‌کنه.
- اصلاً دوست داری بریم بیرون؟ یه رستوران خوب و آنتیک همین نزدیکیه.
- نه بابا! همین‌جا‌ خوبه.
پدر بلند شد و همین‌طور که به طرف میزش می‌رفت گفت:
- به منشی میگم شیشلیک سفارش‌ بده.
تا پدر با فشردن دکمه تلفن میزش و‌ دادن سفارش غذا به سر جایش برگردد به این فکر می‌کردم که چگونه بحث را به سمت علی بکشانم و وقتی پدر سرخوش روبه‌رویم‌ نشست ترجیح دادم بعد از ناهار حرف‌هایم‌ را بزنم. تا غذا برسد پدر از شرکت و کارهایش حرف زد و من در سکوت فقط گوش کردم، اما حواسم جای دیگری بود و فقط گاهی به نشانه تأیید سری تکان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
1,228
پسندها
9,010
امتیازها
27,673
مدال‌ها
17
سطح
17
 
  • نویسنده موضوع
  • #703
پدر جاخورده از حرفی که شنیده بود، در سکوت به مبل تکیه داد، نگاه به من دوخت و چند لحظه بعد آرام گفت:
- رفتی دیدن پسره؟
جوابی ندادم. فقط در سکوت نگاه کردم.
پدر با همان لحن ادامه داد:
- نتونست سر قولش بمونه؟ گفتم به سارینا چیزی نگو، اون هم قول داد... قولش همین بود؟
سری به اطراف تکان دادم.
- نه بابا! اشتباه می‌کنید، علی به سارینا چیزی نگفته.
یک دفعه به جلو‌ خیز برداشت و محکم گفت:
- پس تو از کجا فهمیدی؟
با چشم به سررسید روی میز پدر اشاره کردم.
- از اون سررسید فهمیدم.
نگاه پدر به طرف میز چرخید و من ادامه دادم:
- چند روز قبلِ رفتن علی، شما باهاش اینجا قرار داشتید، مطمئنم شما فراریش دادید.
پدر به طرف من برگشت. به مبل تکیه داد و درحالی‌که کناره کتش را مرتب می‌کرد سرش را تکان داد.
- پس رودست...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
1,228
پسندها
9,010
امتیازها
27,673
مدال‌ها
17
سطح
17
 
  • نویسنده موضوع
  • #704
پدر اخمش بیشتر شد.
- خوشبختی دیگه‌ چه صیغه‌ایه؟ اصلاً می‌فهمی خوشبختی یعنی چی؟ چرا بیدار نمی‌شی؟ همین که سه سال فریبشو‌ خوردی بس نبود؟
- کدوم فریب؟ علی چیکار کرد مگه؟ کِی روی حرف شما‌ حرف زد، اصلاً شد سر شرط و شروط‌های ظالمانه‌تون اعتراض کنه؟
- همین دیگه... همین که شرط‌های منو قبول کرد نشون داد که فریبکاره.
- چرا با زندگی من این کارو‌ کردید بابا؟ چرا اون شرط مسخره رو‌ گذاشتید؟ چرا منو از علی محروم کردید، سه سال کنارش بودم، اما‌ باهاش نبودم.
عصبانیت پدر به نهایت رسید با خشم‌ فریادی کشید که شانه‌هایم بالا پرید.
- خجالت بکش دختر! حرف‌هاتو‌ مزمزه کن بعد بریز بیرون.
اما من هم‌ عقب نکشیدم.
- از چی خجالت بکشم؟ علی شوهر‌ من بود، علی هنوز هم شوهر منه، اما شما نذاشتید بهش برسم، اونو توی معذوریت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
1,228
پسندها
9,010
امتیازها
27,673
مدال‌ها
17
سطح
17
 
  • نویسنده موضوع
  • #705
عصبی از جایم‌ بلند شدم. اشک‌هایم را پاک کردم و از پدر فاصله گرفتم.
- نمی‌خوام، من این‌ قلمرو رو نمی‌خوام، من این ثروتو نمی‌خوام، من اسم بزرگ‌ ماندگار رو‌ نمی‌خوام.
خودم را روی صندلی‌ای که دورتر از پدر بود انداختم. آرام و باحسرت گفتم:
- کاش یه دختر معمولی بودم، حتی زیر معمولی، با هیچی، اما علی‌ رو الان داشتم، عشقمو‌ داشتم.
پدر بلند شد و تا نزدیکم قدم زد.
- تو نمی‌فهمی، هیچ‌وقت نفهمیدی، نفهمیدی چیکارها برات کردم، تمام عمر فقط نظر تو رو تأمین کردم حالا که به این‌ سن رسیدی به جای اینکه دستمو بگیری و کمک حالم باشی، بهم زخم می‌زنی که کاش اسم ماندگارو نداشتی؟
نگاهم را به پدر که بالای سرم ایستاده و نگاهش رنگ غم‌ گرفته بود دوختم، اما نباید کوتاه می‌آمدم.
- زخم؟ چه زخمی؟ من که مشکلی با شما...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
1,228
پسندها
9,010
امتیازها
27,673
مدال‌ها
17
سطح
17
 
  • نویسنده موضوع
  • #706
پدر سر بلند‌ کرد و با اخم گفت:
- پای ایران و رضا رو‌ نکش وسط بحثمون.
- نه اتفاقاً می‌خوام بهتون بگم چقدر بی‌انصافید، همیشه با همه همین‌طور برخورد کردید، خوبی‌های ایران رو نمی‌بینید، اون زن هرگز یه بار هم روی حرف شما حرف نزد، زندگی بهم‌ریخته‌تون رو جمع کرد، دختر لوس و لجوج شما رو رام کرد، به سر بی‌مادر من دست مادری کشید... بعد شما با بیرون کردن رضا خوب حقشو دادید، اصلاً هم عذاب وجدان نگرفتید، بیچاره رضا هنوز هم جرأت نداره جلوی شما با من حرف بزنه... با من هم بی‌انصافی کردید، خوبی‌های علی رو ندیدید... .
به میان حرفم پرید و با عصبانیت گفت:
- حرف اون پسرو نزن، تو دختر منی اما هیچ رگی از من نداری، اونقدر که برای دل تو کار کردم برای غریبه کار می‌کردم الان مرید سینه‌چاکم بود، اما تو حتی به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
1,228
پسندها
9,010
امتیازها
27,673
مدال‌ها
17
سطح
17
 
  • نویسنده موضوع
  • #707
پدر دستانش را به اطراف باز کرد.
- زندگی تو اینجاست دخترم! تو متعلق به این دم و دستگاهی، نه جایی که اون پسر داشت.
- بابا چطور باید بگم من این دفتر و این شرکت و این زندگی رو نمی‌خوام؟
پدر عصبانی شد و با صدای بلندی گفت:
- مگه دست خودته که نخوای؟
من هم عصبی سر تکان دادم.
- بله، همینه که میگم برده شُمام، برده یعنی همین، یعنی کسی که خودش نتونه برای زندگیش تصمیم بگیره.
پدر چند لحظه پلک‌هایش را روی هم فشرد تا آرامش پیدا کند.
- دخترم! عزیزم! من نمی‌خوام مجبورت کنم، اما‌ چاره‌ای غیر از تو‌ ندارم، می‌دونم الان به خاطر رفتن اون پسر ناراحتی، ولی زمان که بگذره کم‌کم می‌فهمی من جلوی چه اشتباهی رو گرفتم.
نتوانستم مقابل لحن عاجزانه پدر چیزی بگویم.
- باشه سارینا! من باز هم بهت زمان میدم، ولی تو هم یه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
1,228
پسندها
9,010
امتیازها
27,673
مدال‌ها
17
سطح
17
 
  • نویسنده موضوع
  • #708
گوشی‌ام را بیرون آورده و نگاهی به عکس پشت صفحه‌اش انداختم.
- علی‌جان! می‌بینی زندگیمو؟ چرا زندگی من اینقدر افتضاحه؟ چیکار کنم؟ می‌بینی چقدر گرفتار شدم؟ تنهام، نیستی با حرفات آرومم کنی، مغزم شده پر سوال، کاش بودی تا خودمو می‌رسوندم پیشت عقده‌هامو خالی می‌کردم تا آرومم کنی و بگی چرا خدا داره با من این کارها رو می‌کنه؟ حتی مادرت هم نیست برم پیش اون... .
یک آن با یادآوری پیغامی که علی برای مادرش فرستاده بود، روح از سرم پرید.
- وای علی! دیدی چی شد؟ این همه وقت اومدم پیغامتو به مادرت ندادم، ببخش! می‌دونم خیلی بدقولم، با اینکه خونه نبود، اما باید بهش زنگ می‌زدم تا از نگرانی در بیاد.
سریع شماره مرضیه‌خانم را پیدا کردم، تماس گرفتم و گوشی را کنار گوشم بردم.
- الان بهش زنگ می‌زنم و خوشحالش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
1,228
پسندها
9,010
امتیازها
27,673
مدال‌ها
17
سطح
17
 
  • نویسنده موضوع
  • #709
مرضیه‌خانم لحظه‌ای بهت‌زده چشم به من دوخت و بعد آرام و شمرده گفت:
- تو علی رو دیدی؟
با سر تأیید کردم.
- کجا؟
- زاهدان که رفتم یه کار پیش اومد، مجبور شدم تا یه جایی برم، بعد گرفتار یه سری آدم شدم، منو اسیر کردن... .
مرضیه‌خانم یک دستش را جلوی دهانش گرفت و با نگرانی «وای» گفت و من با نگاهی که داشت اشکی میشد ادامه دادم:
- علی اونجا بود.
چشمانش کاملاً گرد شده بود.
- علی؟ اونجا بود؟
- آره اون هم اسیر شده بود.
مرضیه‌خانم‌ نگاه از من گرفت. بهت زده درحالی‌که دستانش را جلوی دهانش گرفته بود نگاهش را به روبه‌رو داد. اشک از چشمانم فرو غلتید.
- وقتی آزاد شدم رفتم جاشو به پلیس نشون دادم، اما دیگه اونجا نبود، برده بودنش، الان هم پلیس دنبال اینه پیداش کنه.
مرضیه‌خانم به طرف من برگشت.
- سالم بود؟
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
1,228
پسندها
9,010
امتیازها
27,673
مدال‌ها
17
سطح
17
 
  • نویسنده موضوع
  • #710
به خانه که رسیدم پدر هنوز برنگشته بود. کارهای ریحان و دخترش هم تمام شده و درحال رفتن بودند. روی‌ مبل داخل سالن نشستم و به فکر فرو‌ رفتم. واقعاً چرا پدر به حضور من در شرکت نیاز داشت؟ چرا اصرار داشت راه رفته او را من هم بروم؟ چه اجباری بود که این کسب و کار موروثی در این خاندان باقی بماند؟ باید به طریقی متقاعدش می‌کردم که من آدم تجارت نیستم و لزومی ندارد این شرکت تجاری را حتماً من حفظ کنم. باید زودتر از پدر مستقل می‌شدم تا او هم بالاخره بند توقعاتش را از من ببرد. ولی آیا این کار، شکستن دل پدر نبود؟ آخر تا کجا باید فقط من ملاحظه‌ی پدر را می‌کردم؟ دل شکسته‌ی من مهم نبود؟ خسته شده بودم از بلاتکلیفی‌ام، باید هر چه زودتر تکلیفم را با کلاف سردرگم زندگیم مشخص می‌کردم.
ایران از بدرقه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : دردانه. ع.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا