• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان راهی جز او نیست | دردانه عوض زاده کاربر انجمن یک رمان

دردانه. ع

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
958
پسندها
6,110
امتیازها
22,873
مدال‌ها
16
سطح
13
 
  • نویسنده موضوع
  • #721
سرم‌ را عصبی تکان دادم.
- آره! رضا از من خوشبخت‌تره، چون طبق سلیقه خودش درس خوند، کار موردعلاقه‌شو‌ داره، خونه‌ی مستقل داره، همه روش حساب می‌کنن، یه چند وقت دیگه هم با کسی که دوست داره ازدواج می‌کنه، ولی من چی؟
لحظه‌ای‌ مکث کرده و به پدر چشم دوختم. بغض داشت گلویم را می‌فشرد.
- رشته‌ی موردعلاقه‌م رو‌ خوندم، اما باید ولش کنم؛ چون شما نمی‌خواید. بالاخره هم مجبورم‌ می‌کنید کار شما‌ رو‌ ادامه بدم؛ درحالی‌که هیچ‌ علاقه‌ای بهش ندارم. تا این سن هم هنوز طفیلی شما موندم، کسی هست روی‌ من حساب کنه؟ همه منو به اسم دختر فریدون‌خان ماندگار می‌شناسن، البته اگه بشناسن؛ کی سارینا ماندگارو می‌شناسه؟
آهی کشیدم.
- اون هم از عشقم که شما دورش کردید، من الان باید تدارک‌ عروسی‌مو می‌دیدم، ولی ببینید وضعمو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : دردانه. ع

دردانه. ع

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
958
پسندها
6,110
امتیازها
22,873
مدال‌ها
16
سطح
13
 
  • نویسنده موضوع
  • #722
هنوز سوار نشده بودم که صدای زنگ گوشی‌ام بلند شد. با گفتن «برید طرف ارم» به راننده، گوشی را از جیب مانتو‌ام بیرون آوردم و تماس را وصل کردم.
- سلام خانم ماندگار! امیر ارجمندی هستم.
- سلام آقای ارجمندی! شهرزاد خوبه؟ امیرعلی؟
- ممنون خوبن! ببخشید دیروز که اومده بودید من نتونستم خونه بمونم.
- خواهش می‌کنم. ایرادی نداشت.
- نه، وظیفه من این بود بمونم حضوری ازتون تشکر کنم. شهرزاد می‌گفت از حرفاش دلخور شدید و زود رفتید! من به جای شهرزاد عذرخواهی می‌کنم؛ گرچه خود شهرزاد هم واقعاً ناراحته، شما بهتر از من شهرزاد رو می‌شناسید، ته دلش چیزی نیست.
با اینکه کاملاً واقف بودم حرف دلم چیز دیگریست گفتم:
- شهرزاد خواهرمه! آدم که از خواهرش به دل نمی‌گیره.
- شما لطف می‌کنید! من الان از دفتر خبرگزاری مرخصی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع

دردانه. ع

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
958
پسندها
6,110
امتیازها
22,873
مدال‌ها
16
سطح
13
 
  • نویسنده موضوع
  • #723
***
عصبی از بحث‌هایی که فقط مغلوب می‌شدم، گفتم:
- آقای درویشیان! فقط دارید مغلطه می‌کنید؛ می‌خواید تفکرات مذهبی خودتون رو با یه پوشش علمی توجیه کنید.
کمی اخم کرد.
- کجای حرف من مغلطه‌اس؟ من فقط دلایل علمی و عقلی عقایدم رو گفتم؛ خب شما هم دلیل علمی و عقلی در رد گفته‌هام بیارید.
دستانم را در بغلم جمع کردم و تکیه دادم.
- من هم برای عقایدم دلیل عقلی دارم.
- خب پس به جای اینکه از بحث فرار کنید، دلایلتون رو بگید.
دستانم را باز کرده روی میز گذاشتم و کمی به طرف او خم شدم.
- من از بحث فرار می‌کنم؟
- ناراحت نشید! اما حقیقت همینه؛ فقط می‌خواید با تندگویی و تهاجم منو ساکت کنید. اگر عقایدتون ذهنی نیست و براش دلیل علمی دارید، به جای شعارهای بیهوده از دلایلتون حرف بزنید.
این پسر داشت همین‌طور مرا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع

دردانه. ع

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
958
پسندها
6,110
امتیازها
22,873
مدال‌ها
16
سطح
13
 
  • نویسنده موضوع
  • #724
نگاهش را به میز دوخت. حرص خوردن او هم مشخص بود.
- خیلی ببخشید! ولی این هم توهمه که فکر می‌کنید بی‌دین هستید! شما هم دین دارید؛ دین همون باور و‌ گرایشی هست که توی وجودتون قرار داره. من فقط تلاش دارم نگاه شما به جهان یا همون دینتون رو از انحراف دربیارم.
با حرص بیشتری گفتم:
- من نیازی نمی‌بینم جهان‌بینی‌ام رو عوض کنم.
محکم جوابم را داد.
- حتی اگه غلط باشه؟
اخم بیشتری کرده و محکم گفتم:
- غلط نیست!
متوجه شدم با صدای تقریباً بلند من توجه چند نفر از اطراف به ما‌ جلب شد. علی نفس کلافه‌ای کشید و آرام‌تر گفت:
- این همه علمی اثبات کردم که این جهان خالقی داره که همه ارکان اونو اداره می‌کنه؛ باز می‌گید جهان‌بینی شما ایراد نداره؟
کمی به طرفش خم شدم.
- شما دارید منو مجبور به پذیرش حرفاتون می‌کنید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع

دردانه. ع

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
958
پسندها
6,110
امتیازها
22,873
مدال‌ها
16
سطح
13
 
  • نویسنده موضوع
  • #725
***
با لبخند انگشت به لبه میز می‌کشیدم که آمدن امیر رشته‌ی افکارم‌ را گسست.
- سلام خانم ماندگار!
- سلام آقای ارجمندی!
امیر دسته‌گلی را که همراه داشت، به طرف من گرفت.
- ببخشید که ناقابله!
نگاهی به سه رز هلندی درون دسته‌گل کرده و آن را گرفتم.
- ممنونم! خیلی قشنگن!
امیر روبه‌رویم نشست.
- شما لطف بزرگی در حق من و شهرزاد کردید؛ من باید به نحو شایسته‌تری جبران کنم.
دسته‌گل را کناری گذاشتم.
- کاری نکردم؛ فقط یه سفر رفتم و یه گزارش نوشتم.
- نه این چه حرفیه؟ زمانی که چیزی نمونده بود من به‌خاطر فشار تقی‌پور استعفا بدم‌، شما... .
نگذاشتم کلامش تمام شود.
- زیاد بزرگش نکنید!
امیر کمی با انگشتانش بازی کرد و گفت:
- شهرزاد رو‌ ببخشید! معمولاً وقتی صحبت علی‌آقا بشه، نمی‌تونه خودشو کنترل کنه.
لبخندی در...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع

دردانه. ع

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
958
پسندها
6,110
امتیازها
22,873
مدال‌ها
16
سطح
13
 
  • نویسنده موضوع
  • #726
تا وارد خانه شدم دیدم ایران مهیای بیرون رفتن است.
- کجا مامان؟
- میرم خرید؛ میای؟
- نه، خستم!
به دسته‌گل درون دستم اشاره کرد.
- گل کجا بود؟
نگاهی به دسته‌گل کردم و به طرف ایران دراز کردم.
- برای شما گرفتم.
ایران همانطور که گل را می‌گرفت، لبخند زد.
- ممنون دخترم! برم اول اینو بذارم توی گلدون بعد برم بیرون.
ایران به طرف آشپزخانه برگشت و من هم به طرف پله‌ها‌ راه افتادم.
- سارینا! فکر می‌کردم ناهار با پدرت باشی؛ غذا درست نکردم! خودت می‌تونی یه چیزی سرهم کنی؟
همان‌طور که از‌ پله‌ها بالا می‌رفتم گفتم:
- خیالت تخت! خودم یه چیزی برای خوردن جور می‌کنم.
به اتاقم رفتم و بعد از تعویض لباسم به حیاط پیش نسترنم برگشتم و کنارش روی چمن‌ها دراز کشیدم. همانطور درازکش پیامی را برای رضا نوشتم.
- عصر برو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : دردانه. ع

دردانه. ع

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
958
پسندها
6,110
امتیازها
22,873
مدال‌ها
16
سطح
13
 
  • نویسنده موضوع
  • #727
***
همان سال اول‌ عقدمان بود. در سالن مطالعه‌ی کتابخانه مشغول درس خواندن بودم که علی‌ سررسید، کنارم نشست و آرام گفت:
- اگه کارت تموم شده بریم ناهار.
نگاهی به ساعت کردم و آرام جواب دادم:
- تا یه ساعت دیگه هم‌ غذاخوری بازه، بذار این مبحثو تموم کنم؛ فردا امتحان داریم ها!
- آخه چرا همه رو‌ می‌ذاری شب امتحان؟ خردخرد طول ترم‌ بخون، شب امتحان فقط مرور کن.
همان‌طور‌که چشمانم‌ روی‌ کلمات جزوه بود گفتم:
- خب من هم همین کارو می‌کنم دیگه؛ الان درحال‌ مرورم.
علی به میز به‌هم‌ریخته اشاره کرد.
- اگه مرور کردنت اینه، پس خدا به داد درس خوندنت برسه.
سرم را بالا آوردم و آرام گفتم:
- برای درس خوندن کتابخونه جواب نمیده، فقط اتاق خودم... .
خنده کوتاهی کردم.
- باور کن آخر کار فقط اندکی با انفجار کامل فاصله...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع

دردانه. ع

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
958
پسندها
6,110
امتیازها
22,873
مدال‌ها
16
سطح
13
 
  • نویسنده موضوع
  • #728
مشغول‌ جمع کردن وسایلم‌ شدم.
- علی‌آقا! نترس، هنوز تا بسته شدن غذاخوری کلی وقت هست.
علی ظرف غذای دوطبقه‌ای را روی میز گذاشت.
- لازم‌ به غذاخوری نیست؛ غذای امروز‌ دستپخت منه.
- واقعاً؟ مگه آشپزی بلدی؟
- بله خانم‌! ولی فکر‌ کنم قبول‌ داشته باشی ناهار خوردن توی کتابخونه یه خورده زیاد ضایع باشه.
- بریم غذاخوری؟
- نه، اگه پایه‌ای تا اطلسی بریم تو‌ی پارک بخوریم.
همه وسایلم را که در این بین جمع کرده بودم، داخل کوله‌ام قرار دادم و‌ گفتم:
- با کمال‌ میل حاضرم!
وقتی از در دانشگاه خارج شدیم، سریع بازویش را گرفتم گفتم:
- اینجا دیگه دانشگاه نیست که خجالت بکشی.
- من خجالت نمی‌کشم، نمی‌خوام سوژه دست بچه‌ها بدیم.
- گور بابای همشون!
کمی اخم کرد.
- خانم‌گل؟ این طرز حرف زدن اصلاً مناسب شما نیست...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع

دردانه. ع

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
958
پسندها
6,110
امتیازها
22,873
مدال‌ها
16
سطح
13
 
  • نویسنده موضوع
  • #729
***
یکی از همان روزهای ماه اول عقدمان، در عصر پاییزی خنکی، در حیاط خانه علی، روی تخت فلزی، بعد از یک نشستن و بحث طولانی، خسته، طوری دراز کشیده و به آسمان خیره بودیم که سرهایمان کنار هم قرار داشت. گرچه به علت محدودیت طول تخت، پاهایمان از زانو جمع شده بود اما خیره شدن به آسمان همراه با علی آرامشی تازه را به من هدیه می‌داد تا به گفته‌هایش فکر کنم.
- علی؟ به نظرم تا خدا رو نشناسی، نمی‌تونی دوستش داشته باشی.
- خب شاید هم دوستش داری که دنبال شناختنش میری.
- ولی من که قبلاً خدا رو دوست نداشتم.
چرخش صورتش به طرف خودم را احساس کردم.
- مطمئنی؟
من هم سرم را به طرفش برگرداندم.
- خب آره! من اصلاً خدا رو قبول نداشتم، چه برسه به شناختن و دوست داشتنش.
فاصله‌ی صورت‌هایمان شاید به یک وجب می‌رسید.
- من...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : دردانه. ع

دردانه. ع

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
958
پسندها
6,110
امتیازها
22,873
مدال‌ها
16
سطح
13
 
  • نویسنده موضوع
  • #730
صدای زنگ گوشی بیدارم کرد. ایران بود.
- سلام ساریناجان! کجایی؟
- خونه‌ام.
- من هم خونه‌م، تو کجایی؟
- توی‌ حیاطم.
- اومدنی ندیدمت. گرسنه که نموندی؟
خجالت کشیدم راستش را بگویم.
- گرسنه نیستم.
- خب عزیزم! من یه مقدار خستم، میرم بخوابم؛ کار داشتی بیدارم کن.
با تشکر تماس را قطع کردم. گوشی را روی چمن‌ها گذاشتم. دستم را تکیه‌گاه سرم کرده و به طرف نسترن برگشتم.
- علی‌آقا! دیدی چیکار کردی؟ هم نذاشتی غذا بخورم، هم دلمو ضعف بردی.
بلند شدم و سرجایم نشستم. گوشی را برداشتم و گفتم:
- برم ببینم توی یخچال چیزی پیدا میشه؟
ازیخچال شامی‌های از دیشب مانده را برداشتم و پشت میز آشپزخانه نشستم. همین که اولی را در دهان گذاشتم، صدای علی در ذهنم پخش شد.
- تو هنوز هم حوصله نداری برای خودت غذا آماده کنی؟
اشک در...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا