• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان راهی جز او نیست | دردانه عوض زاده کاربر انجمن یک رمان

دردانه. ع

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
954
پسندها
6,060
امتیازها
22,873
مدال‌ها
16
سطح
13
 
  • نویسنده موضوع
  • #711
هر دو از باغچه خارج شدیم. علی گل را لبه جیب پیراهنش قرار داد.
- جاش خوبه؟
با نگاه و لبخند تأیید کردم و باهم روی تخت نشستیم. چشمانم را بستم و‌ نفس عمیقی کشیدم.
- علی! بوی نسترن واقعاً آدمو مدهوش می‌کنه؛ اردیبهشت باشه، شیراز باشی، نسترن هم داشته باشی؛ دیگه از زندگی چی می‌خوای؟
علی لیوانی از شربت نسترن را دستم داد.
- فردا زن‌عمو میاد تا با مامان توی حیاط عرق نسترن بگیرن؛ من هم باید از صبح علی‌الطلوع پله بذارم برم‌ گل‌ها رو بچینم.
- دست تنها؟
- تنهایی سخت نیست؛ ولی فکر کنم فردا نوید هم برای چیدن بیاد؛ روزهایی هم که من نتونم اون تنها می‌چینه.
بوی نسترن برخاسته از لیوان را به مشامم دادم.
- این از عرق پارساله؟
- آره! درخت بزرگیه؛ هر سال کلی نسترن میده، تا اوایل خرداد هر سه چهار روز یه بار من...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع

دردانه. ع

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
954
پسندها
6,060
امتیازها
22,873
مدال‌ها
16
سطح
13
 
  • نویسنده موضوع
  • #712
چشمانم را باز کردم. نگاهم میخ عکس دونفریمان گوشه‌ی آینه شد. چرا گل نسترن علی را فراموش کرده بودم؟ از جایم جهیدم و خودم را به طبقه پایین رساندم. از پله‌های ایوان با سرعت پایین رفتم؛ حیاط جلوی ایوان را طی کردم و بعد از این که وارد قسمت طویلی از حیاط شدم که با سنگریزه کفپوش شده و به در ورودی می‌رسید، داخل باغچه سمت چپ که به گل‌ها اختصاص داشت، شدم و پشت شمشادهایی که به عنوان جدا کننده میان باغچه و حیاط عمل می‌کردند، پیچیدم؛ جایی که نسترنم را در پناه شمشادها کاشته بودیم! نسترن من و علی کاملاً پشت شمشادها پنهان شده بود و چون هنوز عمر چندانی نداشت، از حیاط نمی‌توانستی آن را رویت کنی. گرچه هر روز همین مسیر کنار باغچه را تا در ورودی با ماشین و بی‌ماشین پیموده بودم، اما یک آن هم به نسترنم پشت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع

دردانه. ع

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
954
پسندها
6,060
امتیازها
22,873
مدال‌ها
16
سطح
13
 
  • نویسنده موضوع
  • #713
***
با صدای رضا چشم‌ باز کردم و به خودم آمدم.
- سارینا! اینجا چرا خوابیدی؟
نگاهم را به رضا دوختم که از پشت شمشادها از درون حیاط نگاهم می‌کرد.

- اگه پاهات از پشت درختچه‌ها معلوم نبود، نمی‌فهمیدم اینجایی.
بلند شدم و نشستم.
- ببخشید! کی اومدی؟
- همین الان، هنوز هم داخل نرفتم.
- بابا اومده؟
رضا سرش را به طرف سایبانی که ماشین‌ها را پارک‌ می‌کردیم، چرخاند.
- ماشینش که نیست، فکر نکنم.
- تو چرا سوییچ رو پس دادی؟
- واسه چی پس نمی‌دادم؟
- واسه اینکه به خاطر من بی‌ماشین شدی، یه چند روز می‌ذاشتی زیر پات بمونه.
- من همین‌جوریش چون به آقا نگفتیم‌ چیکار کردیم عذاب وجدان دارم، ماشین رو دیگه پیش نکش.
- ماشین مال منه، به بابا چه مربوط؟
صدای باز شدن در ورودی باعث شد رضا نگاهش به طرف در برگردد.
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : دردانه. ع

دردانه. ع

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
954
پسندها
6,060
امتیازها
22,873
مدال‌ها
16
سطح
13
 
  • نویسنده موضوع
  • #714
وقتی از اتاقم برگشتم، ایران به آشپزخانه رفته بود؛ پدر هم لباسش را عوض کرده و دوباره همراه رضا چون دو غریبه‌ روی مبل‌های جلوی تلویزیون نشسته بودند؛ رضا سر در گوشی داشت و پدر کانال‌ها را جابه‌جا می‌کرد. به آشپزخانه رفتم؛ ایران مشغول ریختن چای در فنجان‌های بلوری بود.
- مامان! شام چی داری؟
- هنوز که تا شام خیلی مونده، ولی مایه شامی کباب درست کردم گذاشتم توی یخچال، یکی دو ساعت دیگه سرخش می‌کنم، اگر گرسنه‌ای یه چیز سبک بخور تا وقت شام.
- میرم توی سالن میوه هست.
- پس بیا این چایی‌ها رو هم ببر.
به همراه سینی چای به سالن پیش پدر و رضا رفتم. سینی را روی میز گذاشتم؛ سیبی را از درون جامیوه‌ای برداشتم و روبه‌روی رضا نشستم. پدر سمت چپ من و سمت راست رضا قرار داشت. نگاهی بین رضا و پدر چرخاندم؛ دیگر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : دردانه. ع

دردانه. ع

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
954
پسندها
6,060
امتیازها
22,873
مدال‌ها
16
سطح
13
 
  • نویسنده موضوع
  • #715
رضا گوشی را که هنوز دستش بود، داخل جیبش فرو کرد و پرسید:
- واسه چی؟
- می‌خوام ماشینمو به اسمت قولنامه کنم. شب اینجا بخواب! صبح اول‌وقت بریم‌ پیش ابدال‌وند تا زود کارمون بشه.
پدر با شنیدن این حرف از لاک بی‌خیالی خود بیرون آمد؛ تلویزیون را خاموش کرد و با اخم به طرف من برگشت.
- چیکار می‌خوای بکنی؟
با خونسردی به پدر نگاه کردم.
- می‌خوام‌ ماشینمو بزنم به نام رضا تا برام بفروشه.
قبل از پدر، رضا پیش‌دستی کرد.
- مطمئن باشید آقا! تا شما رضایت ندید من کاری نمی‌کنم.
پدر بی‌توجه به رضا رو به من گفت:
- چرا می‌خوای بفروشی؟
شانه‌ای بالا انداختم.
- همین‌جوری.
پدر کنترل را که در دستش مانده بود، روی میز گذاشت.
- اگه می‌خوای ماشینتو عوض کنی زنگ می‌زنم حمیدی یه مدل جدیدش رو برات جور کنه.
ابرویی بالا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع

دردانه. ع

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
954
پسندها
6,060
امتیازها
22,873
مدال‌ها
16
سطح
13
 
  • نویسنده موضوع
  • #716
رضا کمی خودش را جلو کشید.
- سارینا! این کارها یعنی چی؟ تو می‌خوای با آقا بشینی چونه بزنی؟
حرکت‌ کمی به سرم دادم.
- ایرادش چیه داداش؟ من و بابا می‌خوایم‌ معامله کنیم، یه معامله ساده، مگه نه بابا؟
انتهای حرفم را رو به پدر زدم. پدر با لبخند مرموزی که به لب داشت، دستانش را در بغل جمع کرده و به من خیره شده بود. ایران که متوجه بحث ما شده و از آشپزخانه بیرون آمده بود، پرسید:
- چه خبر شده؟
پدر بدون آنکه به طرف ایران که بالای سرش ایستاده بود برگردد، همانطور خیره به من گفت:
- خانم می‌خواد با من معامله کنه، تازه می‌ترسه سرش کلاه بذارم برای خودش وکیل انتخاب می‌کنه.
ایران آن سوی پدر روی کاناپه نشست.
- سارینا؟ واقعاً؟
تکیه‌ام را از مبل گرفتم و نگاهم را بین هر سه نفرشان چرخاندم.
- چیه؟ می‌خوام‌...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع

دردانه. ع

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
954
پسندها
6,060
امتیازها
22,873
مدال‌ها
16
سطح
13
 
  • نویسنده موضوع
  • #717
کمی بهت‌زده ماندم.
- دویست؟ مفت نمی‌خرید؟ دویست و پنجاهی که گفتم قیمت کارکرده‌شه نه صفر.
معلوم بود پدر از این سرگرمی کاملاً لذت می‌برد، چهره‌اش بشاش شده و لبخند می‌زد.
- قیمت من همینه.
از پافشاری پدر عصبی و دلخور شدم.
- بابا!
پدر انگشتش را به عنوان‌ تأکید به طرفم گرفت.
- فریدون خان!
حرصم گرفته بود؛ فقط دندان‌هایم را روی‌ هم فشردم و‌ به‌ پدر چشم دوختم.
- در ضمن ماشینت تصادفی هم هست.
چشمانم تا حد ممکن گرد شد.
- کجاش تصادفیه؟ کلاً یه بار توی عمرش خورده به یه ماشین، فقط یه خط کوچولو روی سپرش مونده، اون هم با پولیش حل میشه.
پدر شانه‌ای بالا انداخت و‌ رو از من گرفت.
- به هر حال افت قیمت پیدا کرده، من دارم‌ گرون می‌خرم.
- کدوم گرون؟ هشتاد زیر قیمت گرونه؟
پدر سرش را تکان داد.
- چون دخترمی بهت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع

دردانه. ع

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
954
پسندها
6,060
امتیازها
22,873
مدال‌ها
16
سطح
13
 
  • نویسنده موضوع
  • #718
رضا کمی خود را کنترل کرد.
- ببخشید! ولی به همین راحتی ماشینتو فروختی؟
- من که گفتم بیا وکیل من شو، خودت نیومدی.
رضا دو دستش را به نشانه تسلیم بالا آورد.
- دستت درد نکنه! من جرأت اینکه جلوی آقا بشینم چونه بزنم رو ندارم.
لبخند رضایت روی لب‌های پدر آمد. کامل به طرف پدر چرخیدم.
- ولی بابا خیلی ارزون خریدید.
پدر بدون آنکه نگاه از صفحه تلویزیون بگیرد گفت:
- می‌تونستی نفروشی، معامله همینه، منِ خریدار هم باید سود کنم.
نگاه از تلویزیون گرفت و با کنترل به من اشاره کرد.
- توی فروشنده باید حواست جمع باشه ضرر نکنی.
- شما زور میگید.
- تو بلد نیستی بازار گرمی کنی، تقصیر منه؟
- بازار گرمی چی رو‌ بکنم؟ ماشین همه عمرش زیر چشم خودتون بوده، بدبخت کلاً یه سفر رفته می‌گید کار کرده‌اس، یه کوچولو خط خورده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : دردانه. ع

دردانه. ع

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
954
پسندها
6,060
امتیازها
22,873
مدال‌ها
16
سطح
13
 
  • نویسنده موضوع
  • #719
صبح وقتی برای خوردن صبحانه پشت میز نشستم، فقط پدر و ایران حضور داشتند. رو به ایران پرسیدم:
- رضا رفت؟
- آره، صبح خیلی زود رفت.
مشغول گرفتن لقمه از کره و عسل شدم. پدر بدون آنکه به من نگاه کند گفت:
- گفتم پول ماشینو برات واریز کردن. لازم نیست بزنی به نامم؛ نگهش دار.
لقمه‌ای را که درست کرده بودم، در دست نگه داشتم.
- وقتی پولشو دادید دیگه مال من نیست که نگه دارم.
پدر به من نگاه کرد.
- لجبازی می‌کنی؟
لقمه را بستم.
- کدوم لجبازی؟ معامله کردیم؛ همین امروز میرم پیش ابدال‌وند کارهای انتقال سند که انجام شد، بهتون خبر میدم بیایید امضا کنید.
لقمه‌ام را درون دهان گذاشتم. پدر دست از غذا کشید.
- حالا که اینقدر اصرار داری، آماده شو همین الان باهم بریم پیش ابدال‌وند.
و بعد کمی به طرف من خم شد.
- فقط...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع

دردانه. ع

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
954
پسندها
6,060
امتیازها
22,873
مدال‌ها
16
سطح
13
 
  • نویسنده موضوع
  • #720
سند ماشین را به نام پدر زده و از دفترخانه خارج شدیم. به محض خروج، آفتاب تیز به چشمانم خورد که باعث شد کمی پلک‌هایم را چین بدهم. گرچه هر دو با ماشین پدر آمده بودیم، اما من سوییچ خودم را همراه داشتم. تا به ماشین پدر برسیم سوییچ را از جیب کوله درآوردم. پدر قصد داشت از ارتفاع کم حاشیه پیاده‌رو پایین برود تا به در راننده برسد که صدایش زدم و او همان‌جا جلوی ماشین ایستاد و سوالی به طرفم برگشت. سوییچ را به طرفش گرفتم.
- بگیرینش! من دیگه برگردم خونه.
پدر نگاهی به سوییچ کرد، اما آن را نگرفت.
- بیا بریم شرکت، میگم از اونجا ببرنت خونه.
- بابا! بگیرینش، برم.
پدر سوییچ را گرفت.
- کاش حداقل با ماشینت اومده بودی.
گرما و نور خورشید کم‌کم داشت آزاردهنده میشد. کمی از مقنعه‌ام را جلو کشیدم تا روی صورتم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا