- تاریخ ثبتنام
- 29/8/23
- ارسالیها
- 1,148
- پسندها
- 8,434
- امتیازها
- 26,673
- مدالها
- 17
سطح
17
- نویسنده موضوع
- #851
یک آن یاد گردنبندم و حلقههایمان افتادم.
- علی! یه چیزی برات دارم.
- چی عزیزم؟
دستم را از زیر مقنعه داخل لباسم کردم و گردنبندم را بیرون آوردم.
- ببین چیا همراهمه؟
علی گردنبند را در دست گرفت و لبخند زد. به حلقهها توجهی نشان نداد و با انگشت شست روی فیروزهی اشکیشکل دست کشید و با لبخند محوی گفت:
- زبلخان! سر وقت وسایلهام هم رفتی؟
- من نه... مادرت بهم داد من هم با کمال میل گرفتمش.
کمی آرامتر همانطور که محو فیروزه بود گفت:
- ایرادی نداره.
- ناراحت شدی؟
- نه!
- چرا علی! معلومه ناراحت شدی، ببخش برش داشتم.
- نه عزیزم! این مال خودت بود، کار خوبی کردی برداشتی.
- پس چرا ناراحت شدی... بگو بهم!
فیروزه را رها کرد و لبخندی به من زد و بعد از کمی مکث گفت:
- جز این یادگاری دیگهای ازت نداشتم.
دلم...
- علی! یه چیزی برات دارم.
- چی عزیزم؟
دستم را از زیر مقنعه داخل لباسم کردم و گردنبندم را بیرون آوردم.
- ببین چیا همراهمه؟
علی گردنبند را در دست گرفت و لبخند زد. به حلقهها توجهی نشان نداد و با انگشت شست روی فیروزهی اشکیشکل دست کشید و با لبخند محوی گفت:
- زبلخان! سر وقت وسایلهام هم رفتی؟
- من نه... مادرت بهم داد من هم با کمال میل گرفتمش.
کمی آرامتر همانطور که محو فیروزه بود گفت:
- ایرادی نداره.
- ناراحت شدی؟
- نه!
- چرا علی! معلومه ناراحت شدی، ببخش برش داشتم.
- نه عزیزم! این مال خودت بود، کار خوبی کردی برداشتی.
- پس چرا ناراحت شدی... بگو بهم!
فیروزه را رها کرد و لبخندی به من زد و بعد از کمی مکث گفت:
- جز این یادگاری دیگهای ازت نداشتم.
دلم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.