• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان راهی جز او نیست | دردانه عوض زاده کاربر انجمن یک رمان

دردانه. ع.

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
1,148
پسندها
8,434
امتیازها
26,673
مدال‌ها
17
سطح
17
 
  • نویسنده موضوع
  • #851
یک آن یاد گردنبندم و حلقه‌هایمان افتادم.
- علی! یه چیزی برات دارم.
- چی عزیزم؟
دستم را از زیر مقنعه داخل لباسم کردم و گردنبندم را بیرون آوردم.
- ببین چیا همراهمه؟
علی گردنبند را در دست گرفت و لبخند زد. به حلقه‌ها توجهی نشان نداد و با انگشت شست روی فیروزه‌ی اشکی‌شکل دست کشید و با لبخند محوی گفت:
- زبل‌خان! سر وقت وسایل‌هام هم رفتی؟
- من نه... مادرت بهم داد من هم با کمال میل گرفتمش.
کمی آرام‌تر همان‌طور که محو فیروزه بود گفت:
- ایرادی نداره.
- ناراحت شدی؟
- نه!
- چرا علی! معلومه ناراحت شدی، ببخش برش داشتم.
- نه عزیزم! این مال خودت بود، کار خوبی کردی برداشتی.
- پس چرا ناراحت شدی... بگو بهم!
فیروزه را رها کرد و لبخندی به من زد و بعد از کمی مکث گفت:
- جز این یادگاری دیگه‌ای ازت نداشتم.
دلم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
1,148
پسندها
8,434
امتیازها
26,673
مدال‌ها
17
سطح
17
 
  • نویسنده موضوع
  • #852
چند لحظه سکوت میانمان گذشت.
- سارینا؟
با شوق شنیدن نامم به طرفش برگشتم.
- جانم!
همانطور که نگاهم می‌کرد لبخند زد.
- یه سوالی بپرسم راستشو‌ بهم میگی؟
- مطمئن باش عزیزم!
- سید می‌گفت اینقدر ازم متنفر شدی که تهدیدش کردی از زندگی ساقطم کنی... شنیدن حرفام توی دخمه باعث شد از تصمیمت برگردی؟
نگاهم را چرخاندم.
- نه! از خیلی قبل‌ترش از خیر انتقام گذشته بودم، شاید از همون وقتی که دکتر بهرامی بهم گفت اهداکننده تو بودی... همون موقع فهمیدم یه چیزی این وسط می‌لنگه، رفتنت با عقل جور درنمی‌اومد اما بازهم نیفتادم دنبالت که دلیل کارتو بفهمم، می‌گفتم علی ازم دلسرد شده گذاشته رفته، چرا خودمو با افتادن دنبالش کوچیک کنم؟ می‌گفتم اگه بی‌ من خوشه پس بذار راحت باشه؛ تا اینکه یه دفعه اون یادآوری برام پیش اومد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
1,148
پسندها
8,434
امتیازها
26,673
مدال‌ها
17
سطح
17
 
  • نویسنده موضوع
  • #853
دستانم را که می‌لرزید مشت کردم. علی گفت:
- می‌خوای دیگه چیزی نگو، خودتو عذاب نده!
- نه! حالا که کنارمی باید بهت بگم، اونجا نه خواب بود نه اوهام، باور کن اگه واقعی نبود الان بعد این همه وقت برام کم‌رنگ شده بود، اما کم‌رنگ نشده، یه خاطره‌ی واضحه برام، من ذره ذره‌ی ترسی رو که اونجا تجربه کردم هنوز یادمه.
زبانم می‌لرزید. دستان مشت شده‌ام هم می‌لرزیدند. علی دستانم را در دست گرفت.
- آروم باش عزیزم! دیگه نگو!
به نگاه نگرانش چشم دوختم. نباید فرصت خالی کردن حرف‌های درون دلم را از دست می‌دادم هر چقدر عذاب‌آور باید به یک نفر می‌گفتم.
- نه باید بگم، علی! من خیلی ترسیدم، اونجا خیلی وحشتناک بود، ولی باید بگم تا خالی بشم.
- بگو و خودتو آروم کن.
- می‌دونی... اونجا هیچی نبود، من تنهای تنها بودم، هیچی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
1,148
پسندها
8,434
امتیازها
26,673
مدال‌ها
17
سطح
17
 
  • نویسنده موضوع
  • #854
به طرف علی برگشتم که متفکر به نقطه‌ای روی زمین خیره بود. ناامید شدم.
- تو هم باور نکردی حرفمو؟
سرش را بلند کرد.
- چرا باور‌ کردم.
- پس به چی فکر‌ می‌کنی؟
- به اینکه خدا چقدر تو رو‌ دوست داره که بهت اونجا رو‌ نشون داده.
- منو دوست داره؟ داری مسخره می‌کنی؟
- نه... باور دارم خدا تو‌ رو‌ بیشتر از من دوست داره.
- جوک نگو‌ علی! خدا چرا باید تو رو‌ ول کنه منو دوست داشته باشه.
- چون به تو چیزایی رو نشون داده که به من نداده، خدا اینقدر تو رو دوست داره که وقتی خطا کردی بهت تلنگر زد که خودکشی نتیجه‌اش چیه، بعد هم فرصت جبران بهت داد، خیلی‌ها این شانسو ندارن.
- یعنی میگی اونجا جهنم بود؟
- جهنم که نه، ولی خب خودکشی گناه بزرگیه که عقوبت بدی هم داره، خیلی خدا هواتو داره که بهت نشونشون داده.
- می‌دونی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا