• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان متهم اظهار پشیمانی نکرد! | فاطمه فاطمی نویسنده انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع FATEME078❁
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 22
  • بازدیدها 1,630
  • کاربران تگ شده هیچ

FATEME078❁

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
30/3/17
ارسالی‌ها
2,529
پسندها
64,003
امتیازها
66,873
مدال‌ها
50
سن
25
سطح
46
 
  • نویسنده موضوع
  • #11
کارون بی‌خیال‌گویان چشم‌های سنگین شده‌اش را روی هم می‌گذارد. سینا علاقه‌ای به پایان دادن این بحث ندارد.
-‌ راسته میگن سرش چند روزم بازداشت بودی؟
کارون لپ‌های پر باد شده‌اش را خالی کرده و میان ابروانش چین می‌اندازد.
-‌ نه! تا گریمت بهم نخورده برو داداش. بقیه رو معطل نکن. انقدرم به فکر زدن تو گوش کسی نباش.
سینا لیوان آب را به دهانش نزدیک می‌کند.
-‌ آخه این دختره بچه پروئه. تو نمی‌شناسی چه پاچه دریده‌ایه. من جا قاتل بودم اول می‌رفتم سراغ این. بعد این‌که قشنگ کتکش زدم، رگش رو می‌زدم و وایمیستادم جون کندنش رو ببینم. اصلاً خودم گفتم این بخش سیلی زدن رو به فیلم‌نامه اضافه کنند.
کارون یکی از چشمانش را نیمه‌باز کرده و با ناباوری او را می‌نگرد.
-‌ سادیسم داری مگه مرتیکه؟
سینا که انگار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : FATEME078❁

FATEME078❁

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
30/3/17
ارسالی‌ها
2,529
پسندها
64,003
امتیازها
66,873
مدال‌ها
50
سن
25
سطح
46
 
  • نویسنده موضوع
  • #12
جهت مشاهده متن کامل باید عضو انجمن شوید
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : FATEME078❁

FATEME078❁

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
30/3/17
ارسالی‌ها
2,529
پسندها
64,003
امتیازها
66,873
مدال‌ها
50
سن
25
سطح
46
 
  • نویسنده موضوع
  • #13
حمید هامون: خواب میبینم در یک سردابه قرون وسطایی سلاخی میشوم...

جهت مشاهده متن کامل باید عضو انجمن شوید
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : FATEME078❁

FATEME078❁

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
30/3/17
ارسالی‌ها
2,529
پسندها
64,003
امتیازها
66,873
مدال‌ها
50
سن
25
سطح
46
 
  • نویسنده موضوع
  • #14
مشفق با افکاری سرگردان در اتاقش را بست و با قدم‌هایی همچون عرض شانه‌هایش بلند، پشت میز نشست. روی میز پر از عکس و کاغذ شده‌اش حتی یک جای خالی هم نبود. عکس‌ها اجساد را از زوایای مختلف به نمایش گذاشته بودند. داشت از این شغل متنفر می‌شد. سرگرد مشفق بودن دیگر برایش لذت بخش نبود. آن هم حالا که همسرش یکتا، او و شغلش را مقصر مرگ دو فرزندش می‌دانست و برگه‌های درخواست طلاق را پیش رویش گذاشته بود. به قاب عکس دختر و پسر دو قلویش خیره شده بود که در اتاقش بدون اجازه گشوده شد و سرباز لاغر و بلند قامتی که همیشه دکمه‌های بالایی یونیفرمش را جا به جا می‌بست داخل اتاق شد. سلام نظامی داد و منتظر مافوقش را تماشا می‌کرد. میان ابروان سرگرد چین افتاد و سرباز متوجه اشتباه و ورود بدون اجازه‌اش شد.
-‌...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : FATEME078❁

FATEME078❁

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
30/3/17
ارسالی‌ها
2,529
پسندها
64,003
امتیازها
66,873
مدال‌ها
50
سن
25
سطح
46
 
  • نویسنده موضوع
  • #15
جهت مشاهده متن کامل باید عضو انجمن شوید

پارت قبل یه مقداری تغییر کرده، مطالعه‌ش فراموش نشه** و فاطمه بدون رمان در حال تایپ، فاطمه مرده‌اس
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : FATEME078❁

FATEME078❁

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
30/3/17
ارسالی‌ها
2,529
پسندها
64,003
امتیازها
66,873
مدال‌ها
50
سن
25
سطح
46
 
  • نویسنده موضوع
  • #16
پراید مشکی شیرزاد به سمت خانه پدری‌اش حرکت می‌کند. کوثر دلواپس برادر است و تا آخر مسیر لام تا کام سخن بر زبان نمی‌آورد.
به محض ورودشان به حیاط خانه دو طبقه، مادر شیرزاد با قامتی کوتاه و اندامی توپر، خودش را به ماشین پارک شده کنار درخت انجیر می‌رساند. لبخندی نمکین زده و دستش را به طرف دختر دراز می‌کند.
-‌ تو خواهر کارونی یا خودش که مقنعه سرش کرده؟ مو نمی‌زنی با داداشت. وقتی شیرزاد پیام داد میارتت این‌جا. گفتم خوب می‌کنی. دختر بیچاره کسی رو تو این شهر نداره.
کوثر دست تپل و نرم مادر شیرزاد را فشرده و زیر لب تشکر می‌کند. صدایش گرم است و با این زن احساس غریبگی نمی‌کند.
-‌ ببخشید اگه داییم اینا مسافرت نبودن، مزاحمتون نمی‌شدم. انقدر همه چیز یهویی شد که...واقعا شرمنده‌ام.
شیرزاد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : FATEME078❁

FATEME078❁

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
30/3/17
ارسالی‌ها
2,529
پسندها
64,003
امتیازها
66,873
مدال‌ها
50
سن
25
سطح
46
 
  • نویسنده موضوع
  • #17
جهت مشاهده متن کامل باید عضو انجمن شوید
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : FATEME078❁

FATEME078❁

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
30/3/17
ارسالی‌ها
2,529
پسندها
64,003
امتیازها
66,873
مدال‌ها
50
سن
25
سطح
46
 
  • نویسنده موضوع
  • #18
جهت مشاهده متن کامل باید عضو انجمن شوید
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : FATEME078❁

FATEME078❁

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
30/3/17
ارسالی‌ها
2,529
پسندها
64,003
امتیازها
66,873
مدال‌ها
50
سن
25
سطح
46
 
  • نویسنده موضوع
  • #19
جهت مشاهده متن کامل باید عضو انجمن شوید
با تئاتر سایه‌ها نتونستم کنار بیام... ایده تغییر اسم خیلی سریع عملی شد.
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : FATEME078❁

FATEME078❁

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
30/3/17
ارسالی‌ها
2,529
پسندها
64,003
امتیازها
66,873
مدال‌ها
50
سن
25
سطح
46
 
  • نویسنده موضوع
  • #20
کارون آه جان‌سوزی کشیده و بر هفت نسل قاتل لعنت فرستاد. ذهنش مملو سوالات حل نشده بود. کوثر سکوت او را که دید از جا برخاست و به سمت اتاق حرکت کرد.
- من فردا ساعت هشت کلاس دارم، نمی‌تونم بیشتر از این بیداری بکشم. آقا شیرزاد شما می‌مونید‌؟
شیرزاد سرش را به نشانه مثبت تکان داد. نمی‌توانست او را این‌گونه به حال خود رها کند. در این مدت چه به روز کارون آورده بودند؟
- هنوزم فکر می‌کنی این‌ بیچاره‌ها حقشون مرگ بوده؟ که فقط یه نفر از این دنیا کم شده؟
شیرزاد به پشتی مبل تکیه داده و بدون ثانیه‌ای پلک زدن، او و چشم‌های نیمه بسته‌اش را می‌‌نگرد.
- تو این دنیا چی حقه که مرگ این‌ها حق باشه؟ ولی من جای قاتل بودم می‌رفتم سراغ کارگردان‌ها.
نیمی از صورت کارون در سایه قرار گرفته و نیم دیگرش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : FATEME078❁

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 8)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا