فال شب یلدا

داستان کودک داستان کودک دوست من موری | ماری کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع maraly0_0r
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 4
  • بازدیدها 1,276
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

maraly0_0r

گوینده انجمن
سطح
5
 
ارسالی‌ها
86
پسندها
547
امتیازها
2,678
مدال‌ها
5
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام داستان: دوست من موری
نام نویسنده: ماری
ژانر: #فانتزی
جنسیت: همه
رده سنی: هفت سال به بالا

کد داستان کودک: 77
ناظر: Seta~ -Ennui

خلاصه:
تو بزرگی خیلی بزرگ و من کوچولو؛ اما همیشه حواست بهم هست، حرفم رو گوش میدی، برام وقت میذاری، اما...اما من برای توی چی‌کار کردم؟ مرسی از عشقی که بهم می‌ورزی. مرسی از اینکه گذاشتی فکر کنم مهم هستم. مرسی از بودنت.
 
آخرین ویرایش

ANAM CARA

کاربر قابل احترام
سطح
32
 
ارسالی‌ها
2,060
پسندها
26,244
امتیازها
51,373
مدال‌ها
43
سن
19
  • #2
داستان_کودک.jpg
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن داستان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ داستان کودک خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ داستان کودک کاربران

و برای پرسش سوالات و اشکالات خود در رابطه با داستان‌کودک به لینک زیر مراجعه فرمایید!
تاپیک جامع برای مسائل رمان نویسی


درصورت پایان یافتن داستان کودک خود در تاپیک زیر اعلام کنید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ANAM CARA

maraly0_0r

گوینده انجمن
سطح
5
 
ارسالی‌ها
86
پسندها
547
امتیازها
2,678
مدال‌ها
5
  • نویسنده موضوع
  • #3
اولین بار... می‌دونی اون اولین باری که دیدمش، اون اولین باری که روی دست‌هام نشست، من همیشه میپرستمش، من تحسینش می‌کنم، من دوستش دارم!
شاید دیوانگی باشه، شاید بقیه به من بگن که همچین چیزی وجود نداره... اما من فقط موقع هایی که میبینمش حالم خیلی خوب میشه.
اون خیلی خیلی خوشحاله منم خوشحالم اون با بودنش لبخند رو به لب‌‌هام آشنا کرد.
من رو با شادی آشتی داد. الان میاد و میخواد بشینه روی صحفه نمایشگر:
- ژیکال... چکار میکنی؟
فقط بهش لبخند میزنم و به یاد اولین دیدار میوفتم. توی پارک جنگی که ده مایل تا شهر فاصله داره روی یه نمیکت چوبی نشسته بودم و از اینکه هیچکس هیچوقت من رو دوست نداره گریه میکنم و یک دفع یه صدا میاد:
- حالت خوبه؟
سر بلند می‌کنم. هیچکس رو نمیبینم و دوباره اون صدا:
- من اینجام،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

maraly0_0r

گوینده انجمن
سطح
5
 
ارسالی‌ها
86
پسندها
547
امتیازها
2,678
مدال‌ها
5
  • نویسنده موضوع
  • #4
فهمیدم در رو وارونه سوار شدم و جای دست شاگرد نشستم و خب جرئت پیاده شدن رو هم نداشتم پس از اون صندلی به صندلی راننده جابه‌جا شدم. همین که سر جام جاگیر شدم مورچه رو روی فرمون ماشین دیدم که نشسته و پاهاش هم از جایی که نشسته بود آویزون بود. می‌خواستم جیغ بزنم فرار کنم که گفت:
- هی دوباره که نمی‌خوای اون کار رو انجام بدی...؟ لطفاً نکن من طاقت یه پرت شدن دیگه رو ندارم.
نمیدونم چرا ولی مغزم به حرفش گوش داد و ازش پرسیدم:
- تو کی هستی، یا اصلاً چی هستی؟ اصلاً واقعا یه مورچه‌ای که با من حرف میزنه...؟
مورچه که از هرج‌ومرج کردن‌های من خیالش راحت شده بود گفت:
- من یه مورچه معمولی هستم.
با تعجب نگاه کردم بهش:
- معمولی؟ پس چجوری داری با من حرف میزنی؟ پس چرا بزرگ‌تر از مورچه‌های معمولی هستی...؟
مورچه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

maraly0_0r

گوینده انجمن
سطح
5
 
ارسالی‌ها
86
پسندها
547
امتیازها
2,678
مدال‌ها
5
  • نویسنده موضوع
  • #5
یه کاغذ مچاله شده دیگه به سمتم پرتاب کرد و جاخالی دادم.
- من فضول نیستم؛ فقط میخوام بدونم تو چیکار می‌کنی...!
نگاهی بهش کردم و یه پوزخند نمایشی زدم:
- خب به همین میگن فضولی، فضول خان!
- چی من فضول خان نیستم...
روش رو برگردوند که قهقه‌ای زدم:
- خیلی‌خب باشه نمی‌خواد قهر کنی... تو اصلانش هم شبیه فضول خان نیستی.
و به خندیدنم ادامه دادم که موری با قهر بیشتر اتاق رو ترک کرد شونه‌ای بالا انداختم منم به نوشتم ادامه دادم این همون داستانه آشنایی هست چه میشه کرد دوست دارم یه جا به عنوان داستان خیالی باقی بمونه... .

***
اون رو به خونه آوردم، وقتی رسیدم اون بیهوش بود ماشین و توی پارکینک پارک کردم و مورچه به دست با سرعت به سمت خونه دویدم وقتی وارد خونه شدم واقعا هیچ ایده‌ای نداشتم، واسه خوب کردنش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

عقب
بالا