• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

درحال ترجمه ترجمه رمان آشیانه بلبل| Thumbelinaکاربر انجمن یک رمان

بند انگشتی

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
21/7/23
ارسالی‌ها
44
پسندها
10
امتیازها
53
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #1
IN the name of GOD​

نام ترجمه نشده: Bülbül Yuvası
نام ترجمه شده: آشیانه بلبل
ژانر: عاشقانه، اجتماعی
نویسنده: معزز تحسین برکند
مترجم: Thumbelina
ناظر: Armita.sh Armita.sh

سلـیم ایلری، که کتاب «آشیانه بلبل» را برای انتشار آماده کرده، درباره این رمانِ معزز تحسین برکند چنین می‌گوید:

«معزز تحسین گویی از داستان مشهور سیندرلا الهام گرفته است. با این تفاوت که داستانِ همان "شاهزاده"‌ای را نیز می‌نویسد که قرار است سیندرلا را به قصرش ببرد. شاهزاده‌ٔ "آشیانه بلبل"، فریدون، کارخانه‌داری است "مغرور و با شکوه" که تا حدی دارای ویژگی‌های واقع‌گرایانه‌ای است که از یک رمان عاشقانه انتظار نمی‌رود.

در پس‌زمینه، شهر ازمیر: نریمه که از استانبول...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

bahareh.s

مدیر بازنشسته
معلم انجمن
تاریخ ثبت‌نام
3/9/19
ارسالی‌ها
1,636
پسندها
20,885
امتیازها
43,073
مدال‌ها
29
سطح
30
 
  • #2
°| بسم تعالی |°



583966_11204145ae5d910424c0707a2479f70a.jpg



مترجم عزیز ، ضمن خوش آمد گویی ، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن ترجمه خود

خواهشمندیم قبل از تایپ ترجمه خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید
قوانین ترجمه|تالار ترجمه انجمن یک رمان

درصورت پایان یافتن ترجمه خود در تاپیک زیر اعلام کنید.
اعلام پایان کار ترجمه|تالار ترجمه

برای سفارش جلد ترجمه خود بعد از 15 پست در تاپیک زیر درخواست کنید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : bahareh.s

بند انگشتی

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
21/7/23
ارسالی‌ها
44
پسندها
10
امتیازها
53
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #3
بخش اول


۱


روزی سرد و بارانی در ماه مارس... قطرات بارانی که با باد تندی شلاق می‌خوردند، صورت عابران را می‌سوزاند و نفسشان را بند می‌آورد.
در یکی از خیابان‌های خلوت نزدیک «اِهلامور» در منطقه بشیکتاش، دخترکی دوازده سیزده ساله، که موهای طلایی‌اش را با شالی پشمی پیچیده بود، برای آن‌که کفش‌های سوراخش بیشتر آب به خود نکشند، از سنگی به سنگ دیگر می‌پرید و از بقالی به سوی خانه می‌دوید. برای آن‌که بسته‌ای را که در دست‌های کبودش از سرما گرفته بود نیندازد، آن را محکم روی سینه‌اش فشار داده و بی‌آن‌که به اطراف نگاه کند، با تمام توان پاهای چابکش و نفس‌زنان می‌دوید.
دو دقیقه بعد، از در باغی که لولاهایش از جا درآمده و کج شده بود، وارد شد. برای آن‌که پاهایش روی چاله‌های پر از آب حیاط نرود، از روی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

بند انگشتی

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
21/7/23
ارسالی‌ها
44
پسندها
10
امتیازها
53
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #4
حَتیجه خانم، بیوه‌ی یکی از کارمندان بلندپایه‌ی اداره‌ی مالیه، باقیمانده‌ی پراکنده‌ی دارایی پیشین خود را در این اتاق جمع کرده و توانسته بود آن را به اتاقی نسبتاً دلنشین تبدیل کند.
وقتی دخترش وارد شد، حَتیجه خانم کنار پنجره مشغول خیاطی بود. با شنیدن صدای قدم‌ها، چهره‌ی بی‌رنگش را که از بیماری و تنگدستی پرچین شده بود، بالا آورد:
ـ «خیلی خیس شدی، عزیزم؟»
ـ «نه مادر، انگار اصلاً خیس نشدم... دویدم و زود رفتم و برگشتم. وقتی از کوچه می‌آیی اینجا چه گرم است!»
این را گفت و شالش را از سر برداشت. موهای طلایی با درخشش زرین، صورت باریک و لطیفی که از سرما و خستگی گلگون شده بود، و چشمان درشت و سیاهی که چون مخمل جلوه داشت، آشکار شد.
دخترک به مادر نزدیک شد و بازویش را دور گردن او حلقه کرد:
ـ «دیگر این کار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

بند انگشتی

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
21/7/23
ارسالی‌ها
44
پسندها
10
امتیازها
53
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #5
در حالی که نریمه‌ی کوچک بین اتاق و آشپزخانه رفت‌وآمد کرده و سعی در آماده‌کردن غذا داشت، حَتیجه خانم پس از آنکه با حسرت سال‌های خوش گذشته، زندگی کوتاه اما آسوده‌ی زناشویی‌اش را با همسرش که کارمند بلندپایه‌ی مالیه بود به یاد آورد، ذهنش به روزگار نزدیک‌تری رفت:
پس از چهار پنج سال زندگیِ سرشار از خوشبختی، شوهرش از دنیا رفته بود؛ آپارتمانی که در رهن «صندوق امانات» بود به بهایی ناچیز فروخته شده و حَتیجه خانم که ذاتاً ضعیف و ناتوان بود، با اندک پولی و یک کودک خردسال تنها مانده بود. در همین زمان، یکی از دوستان خانوادگی که از همکاران شوهرش و رفت‌وآمدش به خانه‌شان همیشگی بود، از یک‌سو اندک دارایی باقیمانده را به‌خاطر مدیریت بد خود از بین برد و از سوی دیگر، بنیه‌ی ضعیف حَتیجه خانم را چنان از پا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

بند انگشتی

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
21/7/23
ارسالی‌ها
44
پسندها
10
امتیازها
53
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #6
هر بار که به چهره دخترش نگاه می‌کرد، آهی می‌کشید و در دل می‌گفت:
«چند سال بعد چه دختر زیبایی خواهد شد؛ حیف که نمی‌توانم آن‌طور که می‌خواهم بزرگش کنم!»
تقریباً هیچ خویشاوندی برای حَتیجه خانم باقی نمانده بود. آن معدود بستگانی هم که داشت، کسانی نبودند که بتوانند به او دست یاری دهند. تنها یکی از بستگان شوهرش، عموزاده‌ای ثروتمند بود که در ازمیر زندگی می‌کرد. امّا به خاطر یک مسئله قدیمی و حل‌نشده‌ی ارث، که حتی خودش هم می‌دانست شوهرش از آن خانواده مبلغ قابل‌توجهی طلبکار است، جرأت روی آوردن به آن‌ها را نداشت.
زیرا در گذشته، پدرشوهرش و بعدتر شوهرش، برای حل این موضوع میراث از راه مسالمت‌آمیز، به آن خانواده مراجعه کرده بودند، ولی با برخوردی بسیار سرد روبه‌رو شده بودند. شوهر حَتیجه خانم با آنکه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

بند انگشتی

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
21/7/23
ارسالی‌ها
44
پسندها
10
امتیازها
53
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #7
سُهیلا خانم، حتی زمانی که پدرشوهر و شوهر حَتیجه خانم هنوز زنده بودند، بدون ترس و با جملاتی همچون:
«آن پول را هم مثل بقیه‌ی پول‌هایی که قبلاً به دست‌تان رسیده بود، به باد هوا می‌دادید!»
به حَتیجه خانم توهین می‌کرد.
اگر او در آن زمان که این حرف‌های تند را می‌زد، چنین روحیه‌ی سنگینی داشت، حالا که قرار است درخواست کمک کند، خدا می‌داند چگونه پاسخ خواهد داد؟
حَتیجه خانم با در نظر گرفتن همه این دلایل، تا آخرین لحظه تصمیم گرفت به آن‌ها مراجعه نکند و از آن زن مغرور و تحقیرکننده کمک نخواهد خواست.
او تا وقتی که فقط پولی داشت که بتواند یک ماه زندگی کند، این کار را به تأخیر انداخت و با خودش گفت:
«کمی صبر کنیم، شاید زمستان را پشت سر بگذاریم، کمی بهتر شوم و دوباره شروع به کار کنم.»
اما یک روز که کاملاً...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

بند انگشتی

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
21/7/23
ارسالی‌ها
44
پسندها
10
امتیازها
53
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #8
زن بیچاره در حالی که غمگین و اندوهناک به همه این‌ها فکر می‌کرد، تاریکی شب فرو نشسته بود و اتاقی که حتی در روشنایی روز سرد و یخ‌زده بود، حالا کاملاً سرد و یخ‌زده شده بود. باد شدیدی در بیرون می‌وزید، دانه‌های یخ به پنجره‌ها می‌خوردند و هوایی که از درها و پنجره‌های نیمه‌باز به داخل می‌آمد، جریان دائمی هوای سردی را در اتاق ایجاد می‌کرد.
هادیجه‌خانم که تا مغز استخوانش را لرزه فرا گرفته بود، بیشتر به ژاکتش چسبید و به دخترش گفت:
ـ «نریمه جان، بیا دیگه، یخ می‌زنی!»
ـ «آبگوشت رو گرم کردم، الآن میام مامان عزیزم.»
دخترک با گام‌هایی سبک و نرم مثل یک پرنده دوید و جلوی مادرش روی میز، دستمالی پهن کرد و دو بشقاب روبه‌روی هم گذاشت. بدن باریکش زیر سایه تاریکی شب مثل سایه‌ای لطیف و نازک شده بود و چهره‌اش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

بند انگشتی

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
21/7/23
ارسالی‌ها
44
پسندها
10
امتیازها
53
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #9
نریمه برای روشن کردن چراغ به آشپزخانه رفته بود. از در نیم‌باز صدای این حرف‌ها را می‌شنید؛ دل حساس و مغرورش به‌شدت به این توهین‌های خشن و این ناله‌های دردناک که روی شانه‌های ضعیف مادرش بار شده بود، واکنش نشان می‌داد و پر از خشم می‌شد.
وقتی با چراغ به دست وارد اتاق شد، دید دو زن کنار پنجره نشسته‌اند و در نور کم و مبهم شب به‌صورت رو در رو با هم حرف می‌زنند.
سُهیلا خانم کمی سرش را خم کرد و به دخترک نگاه کرد:
«این بچه‌ی شماست؟»
«بله، نریمه کوچولوی من است، تنها امید زندگی‌ام، آرامشم...»
زن ثروتمند با نگاه سرد و سخت از سر تا پای دخترک را وارسی کرد و پرسید:
«چند سالش است؟»
«سیزده ساله...»
«سیزده سال؟ اصلاً معلوم نیست؛ چقدر لاغر و ضعیف است! دخترخواهرزاده‌ام نسریین هم همین سن است ولی آنقدر قوی و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

بند انگشتی

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
21/7/23
ارسالی‌ها
44
پسندها
10
امتیازها
53
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #10
دل حَتیجه خانم تنگ شده بود، وجودش زیر بار این توهین‌ها به شورش درآمده بود و همه وجودش را دود خشم فرا گرفته بود. اما اگر حتی یک کلمه هم بر زبان می‌آورد، می‌دانست که با زندگی نریمه بازی خواهد کرد؛ بنابراین ناخن‌هایش را به گوشت دستش می‌فشرد و تلاش می‌کرد تحمل کند.
او با مراجعه به این خویشاوندان ثروتمند، انتظار داشت که حمایت مالی و پناهی بیابد. اما حالا به او پیشنهاد می‌دادند که زندگی اسیری داشته باشد و همچون یک آواره در خانه‌شان بماند. زندگی کنار این زن مغرور و تحقیرکننده چه جهنمی خواهد بود!
از سوی دیگر، چاره‌ای جز قبول نداشت؛ آیا می‌توانست پیشنهادی بهتر از این داشته باشد؟ اگر چند روز دیگر دوباره بیمار می‌شد، هم خودش و هم دخترش ممکن بود گرسنه بمانند یا در خیابان‌ها سرگردان شوند؛ پس مجبور...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

عقب
بالا