• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان بزرگ‌ زاده متواری | pen lady (ماها کیازاده) کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع pen lady
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 91
  • بازدیدها 2,013
  • برچسب‌ها
    عاشقانه
  • کاربران تگ شده هیچ

آیا رمان را پسندید؟

  • خیر

    رای 0 0.0%
  • بله

    رای 2 100.0%

  • مجموع رای دهندگان
    2
  • نظرسنجی بسته .

pen lady

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
22/12/23
ارسالی‌ها
110
پسندها
452
امتیازها
2,753
مدال‌ها
5
سطح
5
 
  • نویسنده موضوع
  • #81
آترین دستش را روی ساعد ماهرخ گذاشت و همان‌طور که با شتاب سمت ورودی غار می‌دوید، گفت:
- بدو دختر...باید سریع از این غار بریم.
دخترک که دامنش را با سمت آزادش جمع کرده و همراهیش می‌کرد، زبان زهر آلودش را گشود و نیش زد:
- شاهزاده‌ای که شاهزاده‌ای... این دلیل نمی‌شه که بهم بگی دختر...باید بگی شاهدخت ماه... .
ناگهان چشمش به همراهان مرد راهزن خورد که خندان و با دستانی لبریز از مواد غذایی و کیسه‌های غلات به سمت غار می‌آمدند. لب گزید و با حیرت دستش را از پنجگان مرد جدا کرد. آترین وقتی متوجه‌ی حرکت او شد، اخم کرده به او نگریست؛ اما ماهرخ را ترسیده و حواس پرت با صورتی رنگ و رو رفته مشاهده کرد. تیله‌گان دخترک به سمت و سویی در حرکت بود و گاهی لرزشی در آن مشاهده می‌شد. آترین مسیر نگاه خیره‌ی او را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

pen lady

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
22/12/23
ارسالی‌ها
110
پسندها
452
امتیازها
2,753
مدال‌ها
5
سطح
5
 
  • نویسنده موضوع
  • #82
ماهرخ اخمی کرد و لبان غنچه شده‌اش را به سمت چپ هدایت کرد. هنوز هم صدای های‌و هوی مردانی که دنبال‌شان بودند، می‌آمد. برای همین ولوم صدای‌شان پایین در حد زمزمه بود.
- بزار ببینمش.
مرد که به خاطر کتک‌های راهزنان و آن حالت وارونه‌اش کمی سرگیجه داشت؛ با بی‌حالی نیم‌نگاهی به دخترک کرد و بی‌حرف کمی خودش را به سمت دخترک کج کرد. ماهرخ با تاسف دو انگشت اشاره‌اش را به پارچه‌ی بریده شده‌ی او رساند و آن را کنار زد تا زخم آترین را ببیند. زخمش عمیق بود و خراش‌هایی دورش را به خاطر کشیده شدن فرا گرفته بود. اخم‌های ماهرخ از دیدن آن خراش‌ها در هم رفت و آب دهانش را قورت داد و نگاهی دلسوز به مرد کرد که از گوشه‌ی چشم به او می‌نگریست. گفت:
- درد داری؟
آترین بی‌حال چشم بست و زمزمه کرد:
- نه...زخمی به این عمیقی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

pen lady

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
22/12/23
ارسالی‌ها
110
پسندها
452
امتیازها
2,753
مدال‌ها
5
سطح
5
 
  • نویسنده موضوع
  • #83
آبتین نفسی عمیق کشید و خاست سخنی بر زبان آورد که ناگهان توسط چند تن از مردان قوی هیکل و قد بلند محاصره شدند. ماهرخ نفس‌نفس‌زنان و با چشمان و دهانی نیمه باز به اطرافش نگریست. مردان زره پوش، پوششی چون سربازان پدرام را داشته و این موضوع لرزه بر پیکرش می‌انداخت. آبتین نیز سکوت کرده به لباس‌ و ظواهر خشن‌ ان‌ها نگریست، سپس دستش را دراز کرد و دست مشت شده‌ی دخترک را محکم گرفت و فشرد. دخترک عاجزانه نگاهی به او انداخت، اما نگاه عمیق و گرم آبتین به او دل‌گرمی داد. مرد نگاهی به سربازان کرد که یکی از سربازان قدمی جلو آمد و تمسخرانه لبش را کج کرد و گفت:
- هی تو... مرد عامی... اگه جونت رو دوست داری دست شاهدخت رو رها کن و برو.
و در اتمام سخنش با انگشت اشاره‌ای به سربازانش کرد. دو سربازی که کنارش ایستاده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

pen lady

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
22/12/23
ارسالی‌ها
110
پسندها
452
امتیازها
2,753
مدال‌ها
5
سطح
5
 
  • نویسنده موضوع
  • #84
اما آبتین دریای چشمانش را به روی او باز نکرد که این کارش گلرخ را به گریه و آه و ناله انداخت. دو سربازی که جلوتر بودند آمدند و بازوان شاهدخت را اسیر پنجگانش کرده و سعی در بلند کردن آن کردند؛ اما گلرخ به شدت خود را تکان داد و با هق‌هق اسم مرد جوان را فریاد زد. تلاش می‌کرد خود را به سمت او بکشاند؛ اما مردان دیگر بی‌توجه به چشمان اشکی و صدای غم‌انگیزش او را روی زمین می‌کشیدند. دو سرباز دیگر نیز جسم بی‌جان آبتین را کشیده و به سمت دره‌ی که کمی آن‌طرف‌تر از آن محوطه قرار داشت، می‌بردند. گلرخ با چشمان گشاد شده و اشکانی که چون سیلاب جاری بود نامش را فریاد زد که پلک‌های مرد جوان آرام لرزید و کمی باز شد؛ اما هیچ کنترلی از خود نداشت و فقط تصویر تاری از دخترک را دید که خود را به سمت او می‌کشید ولی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Ghasedak.

pen lady

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
22/12/23
ارسالی‌ها
110
پسندها
452
امتیازها
2,753
مدال‌ها
5
سطح
5
 
  • نویسنده موضوع
  • #85
دخترک اخمی از حیرت بر پیشانی‌اش نشاند و با ولومی بلند در حالی که بازویش را تکان می‌داد گفت:
- منظورت چیه؟
مرد بالاخره نگاهش را از روبه‌رو گرفت و به چهره‌ی سفید‌گون ماهرخ دوخت، دستش بی‌اختیار بالا رفت تا با پشت انگشتانش گونه‌های برجسته‌ی او را نوازش کند؛ اما وسط راه ایستاد و دستش را عقب کشید. دخترک که خیره‌ی دست او بود سردرگم و گیج زمزمه کرد:
- نمی‌فهمم... منظورت رو نمی‌فهمم... یعنی چی که من تو رو ندیدم؟
مرد آهی کشید و با لبخندی که گوشه‌ی لبانش جا خشک کرده بود جواب داد:
- من همیشه همراه برادرم به قصر می‌امدم... من در تمام جشن‌های سلطنتی ایران زمین و دیگر کشورها حاضر می‌شدم... من بی‌نهایت برادرم رو حمایت کردم تا خواهرت رو بدست بیاره... چون... چون همه‌ی این‌کارها برای تو بود. برای این‌که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Ghasedak.

pen lady

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
22/12/23
ارسالی‌ها
110
پسندها
452
امتیازها
2,753
مدال‌ها
5
سطح
5
 
  • نویسنده موضوع
  • #86
ولی انگار که ماهرخ صدای در زدنش را شنیده و قصد داشت با تمام توان جلویش را بگیرد. او منطقی بود، چون گلرخ بمبی از احساس را با خود حمل نمی‌کرد. او شاهدخت بود و الگو! دیگران رفتارش را تقلید می‌کردند و اگر خطایی می‌کرد، مردم نیز به خطا افتاده و گناه‌شان را به گردن او و خاندان سلطنتی و بی‌عرضه‌گی‌شان می‌انداختند. او چون گلرخ تابع شکن نبود که عاشق رعیت شد و در عشقش سوخت، او ماهرخ بود و نمی‌توانست اجازه دهد برادر دشمن‌شان صاحب قلبش شود و فردا روز نفرین و لعنت مردمانش را به جان بخرد. برای همین به پیوند بین ابروهایش نیروی بیشتری بخشید و رو بگرداند و راهی را پیش گرفت. آترین اما ماند، حیران سرگشته و با دهانی که قصد بسته شدن را نداشت. ماند و پاهایش توان نداشت که به دنبال دخترک خمشگین برود. دستش را به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Ghasedak.

pen lady

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
22/12/23
ارسالی‌ها
110
پسندها
452
امتیازها
2,753
مدال‌ها
5
سطح
5
 
  • نویسنده موضوع
  • #87
ناگاه به خود آمد و نگاهی ترسان و سردرگمش را به اطراف دوخت. ماهرخ نبود! ماهرخ نیامد، او کجا رفت؟ نکند حیوانی به جانش افتاده باشد؟ فکر به این موضوع چنان ترسی در رگ‌هایش تزریق کرد که شروع به دویدن از مسیری کرد که دخترک از آن رفته بود. نگاه لرزانش اطراف را با دقت کنکاش می‌کرد و گه‌گهداری نام دخترک را با فریاد می‌خواند، اما جوابی نمی‌یافت. به قدم‌هایش شدت داد و مسیرش را به سمت چپ گرفت، دو دستش را کنار دهانش گداشته و بانگ داد:
- ماهرخ؟ ... .
و جوابی نگرفت، نفس‌نفس زنان دور خود چرخید و پنجگانش در موهایش قفل شد. سپس همان‌طور که به خود دلداری می‌داد با سرعت به راهش ادامه داده و به فریاد زدنش ادامه داد:
- ماهرخ؟ ... ماهرخ؟ ... .
زیر لب با اضطراب و نگرانی زمزمه کرد:
- چیزی نمیشه... اتفاقی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Ghasedak.

pen lady

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
22/12/23
ارسالی‌ها
110
پسندها
452
امتیازها
2,753
مدال‌ها
5
سطح
5
 
  • نویسنده موضوع
  • #88
آترین وحشت زده به سمت جایی که صدا از آن می‌آمد، دوید. چنان نگران دخترک بود که درد زخمانش را از یاد برده برد و متوجه‌ی خونی که از پیکرش می‌رفت نبود. چشمان سرخش می‌سوخت و قلبش با بی‌تابی می‌کوبید که نکند بلایی سر دخترکش آمده باشد. مرد دوید و دوید از میان درختان و بوته‌ها گذشت که به دخترک رسید؛ اما صحنه‌ای که مقابلش دید روح را پیکرش خارج کرد. گرگی بزرگ با موهای سیاه که به آبی می‌زد و دندان‌هایی که چون خنجر تیز بود روی دخترک افتاده و خرخر کنان دهانش را باز کرده قصد داشت با آن دندان‌های تیز و آب دهانش که به راه افتاده، دخترک را تکه‌تکه کند. ماهرخ هق‌هق کنان جیغ می‌زد و اسم مرد را می‌خواند و با دستانی زخمی و لباسی پاره قصد داشت آن حیوان وحشی را مهار کند. آترین به خود آمد و سمت گرگ دوید و با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Ghasedak.

pen lady

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
22/12/23
ارسالی‌ها
110
پسندها
452
امتیازها
2,753
مدال‌ها
5
سطح
5
 
  • نویسنده موضوع
  • #89
اما نه آترین چشم باز کرد و نه قفسه‌ی سینه‌اش تکان خورد... .
***
با درد چشمانش را باز کرد، تار می‌دید و احساس خستگی و بی‌حالی می‌کرد. طعم دهانش تلخ بود و زبانش آن‌چنان خشک که انگار سالیان سال هست که آب نخورده بود. کمی سرش را که تیر می‌کشید تکان داد و نگاهی به اطرافش انداخت که پیرمرد قد کوتاه و لاغری را دید که پشتش سمت او بوده و مشغول انجام کاری بود. آبتین کمی چشمانش را ریز کرد و خیره‌ی او شد، پیرمرد در حالی که مغز‌های گردویی که کف دستش بود را می‌خورد برگشت و نگاهی با بی‌خیال به آبتین انداخت. وقتی چشمان باز او را دید، بی‌خیال‌تر از قبل آمد و کنارش نشست و گفت:
- آ... بیدار شدی؟
آبتین سعی کرد در جایش بنشیند؛ اما درد مانعش می‌شد. با کلافگی نگاهش را در خانه‌ی کوچکی که در آن بود، گرداند و گفت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Ghasedak.

pen lady

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
22/12/23
ارسالی‌ها
110
پسندها
452
امتیازها
2,753
مدال‌ها
5
سطح
5
 
  • نویسنده موضوع
  • #90
پلک آبتین پرید و فاصله‌ی میان لبانش پدیدار شد تا سخنی بگوید؛ اما نمی‌دانست چه بگوید و چگونه آن پیرمرد خرفت را قانع کند. در آخر چشمانش را محکم بست و حق به جانب گفت:
- می‌دونی که من تنها کسی هستم که می‌تونه شاهدخت این مملکت رو نجات بده؟
پیرمرد بی‌خیال ساعد لاغرش را که تارهای سفیدس روی آن روییده بود‌، روی پیشانی گذاشت و گفت:
- پس برو نجاتش بده.
آبتین حرصی دست به کمر زد و غرید:
- حداقل اسبی چیزی به من بده تا بتونم برم... اون موقع به پادشاه سپر میگم ازت تقدیر و تشکر کنه.
مرد هوفی کشید و با خستگی در حالی که خمیازه می‌کشید، نیم خیز شد و گفت:
- من یه خر بیشتر ندارم اگه می‌خوای با اون شاهدخت رو نجات بدی مشکلی نیست ببرش... پیر شده دیگه به درد من نمی‌خوره مدام جفتک می‌ندازه.
آبتین عصبی اخمی کرد و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 8)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا