- تاریخ ثبتنام
- 22/12/23
- ارسالیها
- 113
- پسندها
- 452
- امتیازها
- 2,753
- مدالها
- 5
سطح
5
- نویسنده موضوع
- #91
***
سه روز گذشته بود و او خود را به پادشاه رسانده بود؛ اما چه رساندنی! ابتدا که سربازان وقتی او را دیدند که به سمت خیمههای جنگی میآمد، یک دل سیر کتکش زدنت بعد از انکه متوجه شدند که جاسوس نیست و پادشاه سپهر او را دید رهایش کردند؛ ولی نه تنها عذر و بخششی از او نشد بلکه دعوای مفصلی هم با پادشاه کرد. نفسی عمیق کشید و اخمی عمیق بر پیشانی نشاند که باعث درد زخم گوشهی ابروی چپش شد، با همان چهرهی زمخت وارد خیمهی مخصوص پادشاه شد. سپهر درحالی که ایستاده بود و دو سربازه زرهی جنگی را به تنش میدادند، نگاهی به آبتین کرد و با لحنی غیر دوستانه گفت:
- آماده شو.
آبتین با غیض نگاهش کرد که ابروهای سپهر از نگاه او در هم رفت و با خشم زیر لب گفت:
- میتونید برید.
دو سرباز بیدرنگ از خیمهی بزرگ خارج شده...
سه روز گذشته بود و او خود را به پادشاه رسانده بود؛ اما چه رساندنی! ابتدا که سربازان وقتی او را دیدند که به سمت خیمههای جنگی میآمد، یک دل سیر کتکش زدنت بعد از انکه متوجه شدند که جاسوس نیست و پادشاه سپهر او را دید رهایش کردند؛ ولی نه تنها عذر و بخششی از او نشد بلکه دعوای مفصلی هم با پادشاه کرد. نفسی عمیق کشید و اخمی عمیق بر پیشانی نشاند که باعث درد زخم گوشهی ابروی چپش شد، با همان چهرهی زمخت وارد خیمهی مخصوص پادشاه شد. سپهر درحالی که ایستاده بود و دو سربازه زرهی جنگی را به تنش میدادند، نگاهی به آبتین کرد و با لحنی غیر دوستانه گفت:
- آماده شو.
آبتین با غیض نگاهش کرد که ابروهای سپهر از نگاه او در هم رفت و با خشم زیر لب گفت:
- میتونید برید.
دو سرباز بیدرنگ از خیمهی بزرگ خارج شده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.