متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

رتبه دوم اجتماعی رمان روژناک | مرضیه حیدرنیا (روجا) نویسنده افتخاری انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع روجا
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 301
  • بازدیدها 6,670
  • کاربران تگ شده هیچ

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,315
پسندها
30,499
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #91
پس او را آورده بود تا از گذشته‌اش برایش بگوید و از نامزد مرده‌اش تعریف کند! اما نه دانستن این مطالب جذابیتی برایش داشت و نه گذشته‌ی حسین اهمیتی. فقط از این‌که چند دختربچه جانشان را در راه تحصیل از دست داده بودند متأثر بود.
-‌ واقعاً متأسفم. آخه چرا باید با چندتا دختر نوجوون که فقط می‌خواستن درس بخونن این کار رو بکنن؟
-‍ ما هزاره‌ها اینجا برای خیلی چیزهای ابتدایی که حق هر شهروندی هست داریم مجازات میشیم. آنا تو تو ایران بزرگ شدی. مدتی رو اونجا و تو دانشگاه با ایرانی‌ها گذروندم. فرهنگ شما با مردم من خیلی متفاوته. شما اقوام زیادی از شیعه و سنی و ترک و کرد و بلوچ هستین که در کنار هم به خوبی دارین زندگی می‌کنین ولی اینجا... اینجا ما شیعه‌ها امنیت جانی نداریم. اقلیتی هستیم که تحت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : روجا

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,315
پسندها
30,499
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #92
-‌ برای همین پدرم نمی‌خواد کمکت کنه. اون‌ها به خون ما رافضی‌ها و به قول خودشون کفار تشنه هستن. اون‌ها حتی به خودشون هم رحم نمی‌کنن. خیلی از مولوی‌ها از ترس جونشون نمی‌تونن اعتراضی بکن و در مقابلشون بایستن چون خیلی زود حذف می‌شن. آنا شاید باید تمومش کنی. آهوگ تو مسیر دیگه‌ای داره زندگی می‌کنه. بچه‌هاش تو مدارسی تربیت شدن که مُثله کردن آدم‌های کافر براشون از نون شب واجب‌تره. من قول می‌دم تو رو از همه‌ی این اتفاقات دور نگه دارم. این پوسته‌ی ظاهری‌ای از زندگی خودمون بود که برات گفتم. می‌دونم ما با این شرایط زندگی کردن عادت کردیم و برای یکی که تو کشوری امن زندگی کرده پذیرش چنین اختلافات و درگیری‌هایی سخته؛ ولی لاهور یک شهر پیشرفته و دارای امکاناته و بدور از این ماجراها. تو و من...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : روجا

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,315
پسندها
30,499
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #93
صاحب مسافرخانه مردی درشت هیکل بلوچی بود که سبیل سفید او از روی ریش‌های پرش رد می‌شد و به بناگوش می‌رسید. به لطف مرد از صبح تا شب آهنگ بلوچی شاد و غمگین ساختمان قدیمی دو طبقه را پر می‌کرد. فقط از ساعت دو بعد از ظهر تا پنج بعد از ظهر و از آن سمت نه شب صدای آهنگ‌ را می‌برید تا ملت چشمی روی هم بگذارند و گوش و مغزشان استراحت کند. گاهی که دوست و آشنایی خوشش نمی‌آمد آهنگ درخواستی هم می‌گذاشت. دستگاه صوتی کوچکی روی پیشخان بود که صدا را با کیفیت نه چندان مطلوبی پخش می‌کرد. پیشاور هم مانند دیگر شهرهای پاکستان شلوغ و پر جمعیت بود و همین اول کار از مسافرخانه و اتوبوس‌های لبالب مسافرش پیدا بود. حسین نتوانست راضی‌اش کند که در خانه‌ی کریم‌بخش بماند و آنا با لجاجت همراهش به پیشاور آمد تا در...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : روجا

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,315
پسندها
30,499
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #94
تصمیم گرفته بود با فرید تماس بگیرد. حتماً بعد از آخرین تماس‌شان در دلواپسی پس افتاده بود. می‌دانست فرید تحمل بی‌خبری از او را ندارد. در این دو سال هم کاملاً آگاه بود او روز و شبش را چطور می‌گذراند، فقط مانند سایه‌ای بیخ دیوار مانده و دخالتی نمی‌کرد. مثل آن‌که به حسین خیلی برخورده بود. انتظار نداشت بعد از این همه لطفی که به او کرده بود آنا غریبه فرضش کند و بخواهد تنها بماند. حسین تنها کسی بود که می‌دانست برای چه آنا مصر است خواهر و خواهرزاده‌هایش را پیدا کند و البته تنها کسی بود که می‌دانست چرا تا دیروقت چراغ اتاقش را روشن می‌گذارد و نمی‌خوابد. از آنا زنی رنجور و نحیف مانده بود که گاهی اوقات روبه‌روی آینه به خودش زل می‌زد و از این همه رنگ پریدگی حیران می‌ماند و با خودش می‌گفت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : روجا

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,315
پسندها
30,499
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #95
نفس‌نفس‌زنان چنان پرنده‌ای که از قفس پریده باشد از جا جست و سمت میوه‌فروشی و جهنمی که برپا شده بود خیز برداشت. عباد اونجا بود و از او کمک می‌خواست. حسین بیچاره گفته بود که اینجا برای ما امن نیست. گفته بود که انسان‌های در ظاهر مسلمان می‌توانند چقدر ظالم باشند ولی او باور نکرده بود. آن پسرنوجوان از ذهنش کاملاً پاک شده بود اما با چند قدم فاصله دوباره به یادش افتاد و به عقب چرخید همان لحظه صدای انفجار کوچک دیگری که بسامدی خیلی پایین‌تر از آن یکی داشت، شنیده شد و پس از آن فقط حواسش بود که پسرکی پیش چشمان او خودش را تکه و پاره کرد و تکه‌ای از گوشت خون‌آلود و داغش روی گونه‌ی او نشست. باورش نمی‌شد که انسانی به همین راحتی جانش را بگیرد. چنان جیغ کشید که نزدیک بود قلبش از جا کنده و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : روجا

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,315
پسندها
30,499
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #96
چند روز گذشته بود، نمی‌دانست. اینجا کجا بود این را هم نمی‌دانست. سرش درد می‌کرد. قیل و قال معده و اسیدهای فراوانی که مشغول سوراخ کردن ته آن بودند، خبر می‌داد که مدت زیادی‌ست که چیز دندان‌گیری گیرشان نیامده. احساس ضعف و گرسنگی شدیدی داشت. مینا باید تا الان صبحانه را آماده کرده باشد. سهیلا روزهای آخر حاملگی دومش را می‌گذراند و شکم برآمده‌اش اجازه طبابت به او نمی‌داد. می‌دانست دیرش شده و باید خیلی زود جزوه‌هایش را جمع کند و خودش را به کنفرانس دکتر جوشقانی برساند. سهیلا حتماً دوباره غرغر می‌کرد و فرید را در جریان تنبلی‌های این مدت او قرار می‌داد. اگر شب‌نشینی‌های پیامکی سروش و مسخره‌بازی‌هایش تمام می‌شد می‌توانست به خودش مسلط باشد و بعد از تمام شدن کتاب‌ها کمی استراحت کند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : روجا

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,315
پسندها
30,499
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #97
روی زمین نشست و در برابر چشمان متحیر آنا سینی را پیش داد.
-‌ تب شدیدی به جانت رفته بود! الان حالت به جاست. تا می‌توانی بخور تا قوت به جانت بیفتد. خسرکلان گفت زبانت را نمی‌فهمد. گفت یک‌جور شبیه ایرانی‌ها گپ می‌زنی به خاطر همین من آمدم.
هرچند دلش ضعف می‌رفت لقمه‌ای غذای حاضر و آماده بخورد و لبی با آب زلال درون لیوان تر کند، اما مقاومت کرد و بی‌پروا گفت:
‌-‌ من اینجا چیکار می‌کنم! شماها کی هستین؟ چرا کیف و مدارکم همراهم نیست. اصلاً چرا به جای این‌که به بیمارستان منتقلم کنین آوردین توی این خراب شده؟
-‌ وقتی تو را یافتن چیزی همراهت نبود! نزدیک بود زندگی سرت خلاص شود و بمیری.
شنیده بود مهاجرین افغان تمام شهرهای ایران را قرق کرده‌اند ولی انتظار نداشت در روز روشن او را بدزدند. تازه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : روجا

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,315
پسندها
30,499
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #98
با آن‌که پتکی توی کله‌اش شروع کرد به کوبیدن دست از دامنش رها نکرد. نباید اجازه می‌داد در بی‌خبری ولش کند. خودش هم می‌دانست فرید و سهیلا از او خیلی دور هستند و پازلی که درهم چیده کاملاً اشتباه است، اما نمی‌دانست چطور باید سرهمش کند. فقط می‌دانست که آخرین تصاویری که از این‌ها ضبط کرده توی آرشیو خاطراتش خاک خورده و بوی نا گرفته و اکنون نوعی گنگی و گیجی به جانش افتاده که زمان و مکان را کاملاً از یاد برده است.
زیبا نبود. اما کشش خاصی داشت. راه رفتن و حرف زدنش نشان می‌داد که نازپروده است و یا خوب بلد است دلبرانه رفتار کند.
-‌ اینجا جایت جور است. خیرتی است که اِیورم(برادرشوهرم) تو را یافته کرد. تو پرسان می‌کنی ولی من جوابت ندارُم. خود باید بدانی تو پیشاور چه کردی. خسرکلانم درمانت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : روجا

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,315
پسندها
30,499
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #99
دومرتبه که به هوش آمد چنان رخوت و مستی‌ای به جانش افتاده بود که حس می‌کرد لیترلیتر مورفین بهش تزریق کرده‌اند. پیرزن خوب می‌دانست چطور باید آرامش کند وگرنه از آن‌همه بی‌خبری و فراموشی مغزش می‌ترکید. مدت زمان کوتاهی طول کشید تا آرام شود و دست از کولی‌بازی بردارد. یعنی می‌خواست هم نمی‌توانست قیل و قال زیادی به پا کند. مدت زیادی از شبانه‌روز را در خواب بود و بعد از تا ساعاتی حالت گیجی و منگی به سراغش می‌آمد و البته حسی ناشناخته و شیرین. انگار که توی رگ‌هایش می‌پیچید و توهماتی را به سراغش می‌فرستاد که دلش نمی‌خواست تمامی داشته باشند. حتی گاهی اوقات از فکر کردن به آنها هم شرمش می‌شد. جدا از تمام خلسه‌گی فراگیر و تمام ناشدنی‌اش، آن بندگان خدا که گناهی نداشتند پاچه‌شان را بگیرد و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : روجا

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,315
پسندها
30,499
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #100
بشیره نگاهش کرد. نگاه معصومی داشت. بعد یکهو زیر خنده زد. اما نه چندان بلند که به بیرون برسد. خنده‌هایش اغواگرایانه بود مانند تن نازکِ چون بید او که به راحتی می‌لغزید و به رقص در می‌آمد. طنازی زیرکانه‌ای داشت. وقتی نگاهش خصمانه شد، خنده‌اش را فرو خورد و گفت:
-‌ من و سه زن شویم روی یک سفره ششته و غذا می‌خوریم.
جا خورد از آن‌که دخترکی در این سن و سال آن همه هوو داشته باشد. خودش دنباله داد:
-‌ در این خانه دختران زیادی هستند. خرج این خانه با زنان و دخترانش است.
لابد با هنرهای دستی از پس مخارجشان برمی‌آمدند و مردان مفت‌خورشان از این‌کار لذت می‌بردند. در خاطر داشت که گفت برادر شوهرم تو را به اینجا آورد.
-‌ برادر شوهرت هم همینه؟
-‌ بلی او هم سه زن اختیار کرده! ما اینجا با هم جوریم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : روجا

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا