- ارسالیها
- 2,315
- پسندها
- 30,499
- امتیازها
- 64,873
- مدالها
- 28
- نویسنده موضوع
- #111
روی صندلی گردی که مشرف به پله بود نشست. ترجیح میداد بداند چه کسی قرار است از آن بالا بیاید. قهوهجوش را برداشت و یک فنجان برای خودش ریخت. ظرف استیل شکر را نادیده گرفت و دانهای شکلات از جای شیشهاش برداشت. بخار قهوه بلند شده بود. پا روی پا انداخت و زرورق شکلات را باز کرد. در دهانش شیرینی شکلات با تلخی قهوهی داغی که مزه کرده بود درهم آمیخت. بیاختیار چشم بست و اشکی آمد و از گوشهی آن سقوط کرد. چند وقت بود که لب به قهوه نزده بود. چند وقت بود که پا روی پا ننداخته و در آرامش تلخی آن را مزه نکرده بود! دقیقاً از دو سال پیش که فرید طردش کرد و تبعید شد به دنیای تنهاییای که تا همین الان گریبانش را گرفته بود. بعد از آن ماجراها آنقدر مشغله و گرفتاری داشت که نخواهد به دم کردن قهوه و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.