متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

رتبه دوم اجتماعی رمان روژناک | مرضیه حیدرنیا (روجا) نویسنده افتخاری انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع روجا
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 301
  • بازدیدها 6,667
  • کاربران تگ شده هیچ

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,315
پسندها
30,499
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #111
روی صندلی گردی که مشرف به پله بود نشست. ترجیح می‌داد بداند چه کسی قرار است از آن بالا بیاید. قهوه‌جوش را برداشت و یک فنجان برای خودش ریخت. ظرف استیل شکر را نادیده گرفت و دانه‌ای شکلات از جای شیشه‌اش برداشت. بخار قهوه بلند شده بود. پا روی پا انداخت و زرورق شکلات را باز کرد. در دهانش شیرینی شکلات با تلخی قهوه‌ی داغی که مزه کرده بود درهم آمیخت. بی‌اختیار چشم بست و اشکی آمد و از گوشه‌ی آن سقوط کرد. چند وقت بود که لب به قهوه نزده بود. چند وقت بود که پا روی پا ننداخته و در آرامش تلخی آن را مزه نکرده بود! دقیقاً از دو سال پیش که فرید طردش کرد و تبعید شد به دنیای تنهایی‌ای که تا همین الان گریبانش را گرفته بود. بعد از آن ماجراها آنقدر مشغله و گرفتاری داشت که نخواهد به دم کردن قهوه و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : روجا

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,315
پسندها
30,499
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #112
فنجانش را برداشت و پا روی پا انداخت و بازهم به سکوتش ادامه داد. روی قلمه‌ی دست راستش زخم نه چندان کهنه‌ای داشت و هنوز هم به او نگاه نکرده بود. نه مثل آن‌که زکریا لال بود و حرف زدن بلد نبود نه او! مرد شصت و اندی ساله با سرفه‌ای توجه‌اش را جلب کرد تا دست از نگاه کردن به جوان بی‌ادب کناری بردارد.
-‌ بهتر این بحث بین خودمون ادامه پیدا کنه خانم رستمیان. باید با این فامیلی صداتون کنم دیگه درسته؟
پس می‌دانست فرزند فرید نیست و فامیلی‌‌اش را قرضی یدک می‌کشد! اگر رستمیان صدایش نمی‌زدند هم، فامیلی دیگری نداشت که بخواهد تنگ روژناک بچسباند. صدای ضعیفی از او شنیده شد.
-‌ بله!
-‌ خواستم یه وقت جسارتی بهتون نکرده باشم. ما وجه اشتراک زیادی داریم و می‌تونیم باهم معامله‌ی خوبی...
حرفش تمام...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : روجا

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,315
پسندها
30,499
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #113
نیشخندی گوشه‌ی لب مرد روبه‌رویی‌اش بود.
-‌ مثل این‌که بدجور ازش زهرچشم گرفتی! سنگ‌کوب کرده طفلک!... چه بلایی سرش آوردی؟
سگ نگهبان دستش را جلو آورد و زخم روی ساعد آن را نشان داد.
-‌ باید بگی اون چه بلایی سر من آورده! توصیه می‌کنم زیاد بهش نزدیک نشی. ممکنه تو آستینش یه اسباب‌بازی خطرناک قائم کرده باشه.
باید هم مسخره‌اش می‌کرد. دلش نمی‌خواست سربچرخاند و نگاه پر استهزائش را ببیند.
-‌ وَووو... خیلی بد شد که. پس اونی که می‌خواست ابوالعلی رو زیر بگیره تو بودی! عجب دل و جرئتی داری دختر!
خواست بگوید اگر سگ نگهبانش اجازه می‌داد آن روز سقط شده بود. مردی که تا قبل از آن‌که بفهمد این‌ها چه کسانی هستند برایش متشخص بود، ادامه داد:
-‌ ازت خوشم میاد. سر نترسی داری خانم دکتر... بهتر بی‌ادبی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : روجا

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,315
پسندها
30,499
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #114
زکریا با صدای رسا و کاملاً جدی مداخله کرده بود. به حدی که آنا سربگرداند و برای مرتبه‌ی دوم به چشمان و پلک‌افتاده‌اش نگریست؛ چیزهایی که از آنها فراری بود.
-‌ دیگه ادامه نده.
-‌ ولی...
-‌ کافیه دیگه! این بحث همین‌جا تمومه.
مرد نوچی از سر کلافگی گفت و عقب نشست. آنا بی‌مهابا گفت:
-‌ من فقط می‌خوام برگردم ایران. دیگه نمی‌خوام اینجا بمونم. ازتون کمک هم نمی‌خوام فقط راحتم بذارین تا برگردم... معذرت می‌خوام باید یکم با خودم خلوت کنم.
این را گفت و بلند شد. کم‌کم داشت استخوان‌هایش درد می‌گرفت و نمی‌توانست آرام بنشیند. چقدر زود زمان تزریق آن لعنتی رسید! از پله‌ها پایین آمد و انتهای آن که به نشیمن و راهرو می‌رسید ایستاد. می‌خواست ببیند وقتی نیست راجع‌به چه چیزی حرف می‌زند.
-‌ اون دختره...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : روجا

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,315
پسندها
30,499
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #115
بی‌آن‌که منتظرش بمانند مشغول غذا بودند. غذای‌شان روی میز زرشک‌پلو همراه مرغ بود. یادش نمی‌آمد آخرین‌بار کی لب به این غذا زد؛ ولی هنوز مزه‌ی دست‌پخت مینا را زیر زبانش احساس می‌کرد. برخلاف پرگو‌یی دقایق قبل‌شان همه‌شان در سکوت مشغول خوردن شدند. دلشاد برایش برنج کشید و بی‌توجه به آن دو تعارف کرد بخورد، اما هر لحظه بیشتر از قبل مطمئن می‌شد که حالش خوب نیست و به آن مواد لعنتی احتیاج دارد. آنقدر که به آن چشم رنگی کنار دستش هم توجهی نکند و حرف جاهلانه‌اش را نادیده بگیرد. همه‌ی حواسش را جمع کرده بود تا آنها متوجه ضعفش نشوند و در برابر آنها بر انگ معتاد بودن خود و آن انگ زشت دیگرشان برچسب حقیقت نچسباند. سه چهارم غذایش را دست‌نخورده گذاشت و تشکر کرد. کسی چیزی نگفت. تمام مدت سرش پایین...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : روجا

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,315
پسندها
30,499
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #116
"اون" منظورش به زکریا بود که از گفتن اسمش ابا داشت. مرد پیپش را گوشه‌ی لب گذاشت و فندک کشید. صبر کرد دلشاد میز را با دستمال پاک کند و بعدش اشاره‌ای زد و زن رفت. آنا فهمیده بود که با نگاهش غدقن کرد دوباره دلشاد برگردد و حرف‌های‌شان را بشنود.
-‌ اینجا یه خورده موضوع سیاسی می‌شه. بذار با یه مثال برات روشن کنم. یه مردی بود چهارتا پسر داشت. اونقدری هم ثروت داشت که به همشون مال و منال برسه. از یه جایی به بعد مرد پیر و پیرتر شد تا جایی که نه تنها توانایی کارکردن نداشت بلکه باید دیگران ازش مراقبت می‌کردن. به حدی پیر شده بود که نه زنده‌اش ارزشی داشت و نه تموم می‌کرد و خلاص. کم‌کم دیگه صدای اعتراض خانواده‌های این پسرها دراومد و تصمیم گرفتن دورهم جمع بشن و به نتیجه‌ی قابل قبولی برسن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : روجا

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,315
پسندها
30,499
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #117
مردک تهدیدش کرده بود. توتون پیپش بوی وانیل و یا شکلات می‌داد.
-‌ شماها هر کی هستین دارین با تروریست‌ها همکاری می‌کنین. از من توقع نداشته باشین کمکتون کنم.
به راه رفته‌ی پسر جوان اشاره زد:
-‌ اون فقط یه سگ پاسبونه که براش اهمیتی نداره صاحبش یه کفتار وحشیه.
-‌ توصیه می‌کنم با خودش اصلاً با این ادبیات حرف نزنی خانم دکتر خیلی اعصاب نداره.

-‌ شما پدرش هستین؟
با وجود مکالمه‌ی تقریباً طولانی و پر تنشششان مرد همچنان آرام بود.
-‌ خیلی دلم می‌خواست پسری مثل اون داشته باشم ولی متأسفانه نشد. شجاعت و سر نترس داشتنش به من رفته و باید بگم کله‌خر بودنش و حرف شنوی نداشتنش کاملاً به پدرش کشیده.
بعد با تکیه زدن به صندلی‌اش مکثی کرد و آهی دمید.
-‌ با همین کاراش سرشو به باد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : روجا

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,315
پسندها
30,499
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #118
خیلی طول نکشید که تنش آرام گرفت و در عوض نئشگی به سراغش آمد. حسی خوب آمیخته با توهماتی نه‌چندان شیرین برای او. مدام تصور می‌کرد که آن مرد چشم رنگی در حال مسخره کردنش هست و به فخر می‌گوید سرمایه‌ات مفنگی بیچاره‌ای‌ست که حتی نمی‌تواند بر افیون توی رگ‌هایش پیروز شود. تصویر چهره‌اش که سر میز شام چند سانت با او فاصله داشت و چشمان بی‌خودش دائماً جلو و عقب می‌رفت و با آن‌که صدای خنده‌اش را نشنیده بود ولی با همان تن صدا، مغزش خنده‌ای چندش‌آور ساخت و در فضای مسموم خود روی اسپیکر گذاشت و با صدای بلند پخش کرد. حتی نئشگی‌هایش هم درد داشت.
وقتی بعد از دقایقی نسبتاً طولانی به خودش آمد، سرش مماس دیوار روی زمین بود و پاهایش را توی شکم جمع کرده بود. چه وضعیت أسف باری! وقتی خواست درست بنشیند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : روجا

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,315
پسندها
30,499
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #119
می‌دانست زیر ذره‌بین فخر زیاد نمی‌تواند دوام بیاورد.
از نگاه مستقیم به مرد ابا داشت. سر و صورتش غرق عرق بود و می‌دانست که زیر دو چشمانش گود افتاده. قطعاً فخر فهمیده بود که از آن مسکن لعنتی استفاده کرده و فقط به رویش نمی‌آورد. گرما داشت کلافه‌اش می‌کرد. روسری را به پهنا باز کرد و دستش را به گلویش کشید، خیسی عرق کاملاً مشخص و قابل لمس بود.
-‌ این منصفانه نیست. من فقط چند ساعته که باهاتون آشنا شدم. هنوز نمی‌دونم کی هستین. اینجا چیکار می‌کنین. برای چی دارین رو کسی که نمی‌شناسین سرمایه‌گذاری کنین. اصلاً این موضوع چه ربطی به من و خواهرم داره؟
-‌ سوالات زیادی برات مطرح شده، بهت حق می‌دم که نخوای اعتماد کنی. ولی مسئله چندان پیچیده نیست. تو مهره‌ی ما برای رسیدن به یه نفر
هستی و ما...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : روجا

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,315
پسندها
30,499
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #120
مرد کلافه روی میز و توی جیبش به دنبال پیپ گشت و نتیجه‌ای که نگرفت ادامه داد:
-‌ در حال حاضر نظر اون مهم نیست. تو عمل انجام شده قرار بگیره به همه‌چی تن می‌ده، اون تربیت شده برای همچین شرایط‌هایی و این‌که وقتی
قراره به چیزی برسی باید براش هزینه کنی. تو خواهرت رو می‌خوای باید بودن با زکریا و برخوردش رو هم تو خودت حل کنی. اون میشه تاوان، در قبال چیزی که گیرت میاد.
-‌ توقع داشتم یه خورده دلداریم بدین و از فضایلش برام زبون‌بازی کنین تا نرم بشم!
بلند شد و سمت میز ناهار خوری ابتدای راهروی ویلا رفت.
-‌ نیمه‌ی پر لیوان رو ببین. چه زکریا با رضایت خودش تو رو ببره و یا چه ندونسته همراهش بری مطمئن باش همه‌جوره هواتو داره. حتی تا پای جونش. یه نمونه‌اش ابوالعلی.
دلش نمی‌خواست او را با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : روجا

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا