- ارسالیها
- 2,315
- پسندها
- 30,499
- امتیازها
- 64,873
- مدالها
- 28
- نویسنده موضوع
- #81
ممنون میشم با نظراتتون منو همراهی کنید ببینم تا اینجای قصه چطور پیش رفتم
به دنبال عباد اطراف را زیرو رو کرد. نه، فقط وهمی بود لولیده در افکارش. بیشرف خیلی راحت داشت پیش چشمانش میخندید و فک میچرخاند. انگار نه انگار که دو جوان را زیر خاک کرده بود. یعنی واقعاً مأموران امنیتی نمیتوانستند پیدایش کنند و حسابش را کف دستش بگذارند!مأموران امنیتی نبودن ولی او که بود. چند شب بود که فکر و خیال عابد و آن درجهدار خواب و خوراک را از او گرفته، پس شاید فرصتی بود تا از این عذاب رها شود. او که دیگر چیزی برای از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش توسط مدیر