متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

رتبه دوم اجتماعی رمان روژناک | مرضیه حیدرنیا (روجا) نویسنده افتخاری انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع روجا
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 301
  • بازدیدها 6,671
  • کاربران تگ شده هیچ

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,315
پسندها
30,499
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #81
ممنون میشم با نظراتتون منو همراهی کنید ببینم تا اینجای قصه چطور پیش رفتم
به دنبال عباد اطراف را زیرو رو کرد. نه، فقط وهمی بود لولیده در افکارش. بی‌شرف خیلی راحت داشت پیش چشمانش می‌خندید و فک می‌چرخاند. انگار نه انگار که دو جوان را زیر خاک کرده بود. یعنی واقعاً مأموران امنیتی نمی‌توانستند پیدایش کنند و حسابش را کف دستش بگذارند!
مأموران امنیتی نبودن ولی او که بود. چند شب بود که فکر و خیال عابد و آن درجه‌دار خواب و خوراک را از او گرفته، پس شاید فرصتی بود تا از این عذاب رها شود. او که دیگر چیزی برای از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : روجا

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,315
پسندها
30,499
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #82
تازه یادش آمد اصلاً کجا رفته بود و قرار بود چه غلطی بکند. نگاهش که به دوروبر چرخید نه آن ریشوی منفور بود نه سگ نگهابانش. مردک کی آمده و غول بیابانی‌اش را جمع کرده بود! پس چرا دخل او را نیاورد!
-‌ سوالم جواب نداره؟ مگه نگفتم از ماشین دور نشو.
طول کشید تا دروغی دست‌وپا کند.
-‌ دستشویی که خبر نمی‌کنه. نمی‌تونستم صبر کنم تا تو و دامادت پیدا شین. از عبدالرشید چه خبر. تونستی پیداش کنی؟
عبدالراشد از پنجره ماشین فاصله گرفت و در حالی که دوروبر را نگاه می‌کرد با لنگ آویزان بر گردنش عرق شره کرده از صورت و گردنش را گرفت. بوی گازوئیل کلافه‌شان کرده بود.
-‌ داره با راننده‌ی مخزن حرف می‌زنه. قبول کرده تا مسیری شما رو برسونه به جاده که رسیدین از اونجا سمت پنجگور ماشین هست.
عبدالرشید بعد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : روجا

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,315
پسندها
30,499
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #83
همان‌طور که عبدالراشد می‌گفت وضع مالی کریم بخش مطلوب بود و میوه فروشی‌ای بزرگی در وسط بازار داشت و عبدالرشید را با کمال میل زیر بال و پر خود گرفت. همه‌چیز خوب پیش می‌رفت و مهمان‌نوازی ریحان روزبه‌روز بیشتر می‌شد. تمام مدت منتظر بود که عبدالرشید پای آهوگ را به میان بیاورد و خبری از او برایش بگیرد. ریحان از آهوگ حرف می‌زد و می‌گفت که با هم گه‌گاهی رفت‌وآمد می‌کردند. نام همسرش محمد یوسف است و در خیابان اقبال کویته یک مغازه‌ی الکتریکی داشت. آهوگ از او یک پسر دارد و دومی را در شکم حامله بود که دیگر خبری از آنها نشد و ریحان از عاقبتشان بی‌خبر ماند. ریحان دائماً از فعل مضارع به ماضی می‌پرید و به‌گونه‌ای حرف می‌زد که آهوگ دیگر در کویته زندگی نمی‌کند.
سکوت عبدالرشید و همچنین ریحان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : روجا

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,315
پسندها
30,499
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #84
روی تشک نشست و به اطرافش نگاه کرد. فضا، فضای اتاق خانه‌ی ریحان بود و روشنایی‌اش هم به قدر نوری که از چراغ بیرون تابیده می‌شد. تنش را به عقب کشید و به دیوار تکیه زد. زانوهایش را بغل گرفت و سر روی آن گذاشت. در ته وجودش یکی می‌گفت آهوگ برایت پیغامی دارد ولی چه پیغامی؟ چرا این اندازه گنگ؟ چرا لقمه‌لقمه و تکه‌تکه! نه آمدنش دست خودش بود و ظاهراً نه رفتنش. انگار یکی هولش می‌داد به سمت اتفاقاتی که قابل پیشبینی نبودند.
بدتر آن‌که در غربت به امید دیدن خواهرش گیر افتاده بود و حالا نه پولی داشت و نه جا و مکانی. تا کی می‌توانست مزاحم این خانواده باشد مخصوصاً که فهمیده بود کریم بخش دلخوشی از خانواده‌ی شوهری آهوگ ندارد. با این شرایط باید مدتی را به دنبال آهوگ می‌گشت و بعد از آن به ایران...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : روجا

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,315
پسندها
30,499
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #85
نرم‌نرمک شلوغی و هیاهوی خیابان و بوهای مختلفی از غذا که در محیط پیچیده بود مجابش کرد، دست از افکار بیهوده بردارد و برای لحظاتی مانند گذشته که از همه چیز و همه کس بی‌خبر بود، برای خودش زندگی کند و مانند گردشگرها میان مردم و بازار بگردد. فقط یک دوربین عکاسی کم داشت تا کاملاً مانند آنها شود. خیلی از مردم با مهمان‌نوازی به او لبخند می‌زدند و می‌خواستند تا از صنایع دستی و غذاهای رنگارنگشان تهیه کند. اگر دو سال پیش بود و هنوز فریدی بود که ساپورت مالی‌اش کند قطعاً گونی به گونی سوغات برمی‌داشت. با دیدن هر چیزی یاد سهیلا و دخترهایش و فرید می‌افتاد. چقدر خوب می‌شد همه‌چیز مانند سابق بود و طوفانی نمی‌آمد و زندگی‌اش را زیرورو نمی‌کرد! البته در آن صورت قطعاً هرگز گذرش به کویته این شهر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : روجا

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,315
پسندها
30,499
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #86
نگاهی به سرتا پایش انداخت. چهره‌اش شبیه مردمان چشم باریک و صورت گرد هزاره‌ای بود. به کت و شلوار مشکی اتوکشیده و ریش‌های تیغ کرده و موهای فرم داده‌اش نمی‌آمد که مزاحم خیابانی باشد. تازه که تسلط زیادی نسبت به دیگران به کلمات فارسی امروزی داشت و این مطلب دلگرمش می‌کرد. دستی در هوا گرداند و دومرتبه سر تا ته کوچه را با نگاهش رصد کرد.

-‌ بله! اومده بودم خونه‌ی یکی از اقوامم و راستش گم شدم. از یکی از همین کوچه‌ها بیرون اومدم ولی الان یادم نیست کدومش بود. این‌ها خیلی شبیه همدیگه هستن.
-‌ اشکالی نداره کمکتون کنم؟
شاید می‌خواست او را دو دستی تقدیم آن یوزپلنگ وحشی کند! نگاهش کماکان اطراف را می‌پایید. نباید بدبینی قدرت تفکر را از او سلب می‌کرد.نه به قیافه‌اش می‌خورد و نه توهمات ذهن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : روجا

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,315
پسندها
30,499
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #87
کنار حوض نشسته و خیره به بازیگوشی ماهی‌های کوچک سرخ و سیاه درون آن با دست به آب می‌زد و انعکاس تابش نور ماه در حوض را موج‌دار می‌کرد. آن شب لحظه‌ای به ذهنش رسیده بود برای گرو کشی به جواب خواستگاری دکترحسین هم که شده ریحان را تحت فشار بگذارد تا خواهرش را برایش پیدا کند، اما خیلی زود از این فکر شرم‌زده شد. درست نبود از مهمان‌نوازی آنها سوء استفاده کند، آن‌هم با این روش.
موهای وزخورده روی پیشانی‌اش را زیر شال انداخت و دستانش را زیر بغل زد. عازم شده بود به اتاقش برود که دکتر حسین را با لباس سفید بلند و جلیقه‌ی جیب‌دار توسی بر آن دید، استایل مشابهی که کریم بخش در آن دیده می‌شد.
-‌ پیشنهاد مادرم غافلگیرتون کرد؟
یعنی انتظار داشت مانند دختران ندید بدید امروزی جیغ بکشد و ناباورانه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : روجا

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,315
پسندها
30,499
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #88
-‌ نمی‌تونم قبول کنم هنوز یه روز هم از آشناییمون نگذشته از من خوشت اومده باشه. در صورتی که همدیگه‌رو نمی‌شناسیم. در صورتی که تو یه آقای دکتری و به راحتی می‌تونی شخص مناسبی رو برای خودت دست و پا کنی. نمی‌دونم فرهنگ شما چطوری ولی ما تو ایران به همچین کیس‌های مشکوک می‌شیم و با خودمون می‌گیم حتماً پسره یه ریگی تو کفشش هست.
نسیم ملایمی میان‌شان به تلاطم افتاد و عطر گل سرخ توی باغچه را برای لحظه‌ای در هوا ریخت. حسین فقط ثانیه‌هایی در سکوت گذراند خیلی زود فهمید که جنس آنا با دختران زندگی‌اش فرق می‌کند و این مطلب حریص‌ترش می‌کرد تا پافشاری کند.
-‌ آشنا میشیم. تو بخواه تا این اتفاق بیفته.
خنده‌اش گرفت، آن هم پر صدا. به حدی که اشکی از گوشه‌ی چشمش پایین افتاد و با انگشت گرفت. هوای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : روجا

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,315
پسندها
30,499
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #89
-‌ می‌دونی پیشنهادت برام وسوسه کننده‌ست ولی واقعاً الان شرایط روحی و فکری مناسبی ندارم. تا وقتی خواهرم رو نبینم نمی‌تونم تصمیم درستی بگیرم. تو می‌تونی آهوگ رو برام پیداش کنی؟ باور کن حسین گرو کشی نیست ولی مطمئناً بعد از رسیدن به خواهرم ممکنه خیلی چیزها بینمون عوض بشه.
مستقیم نگفت جواب من به درخواست تو برای زندگی مشترک به پیدا کردن آهوگ بستگی دارد، ولی حسین آنقدر هم ناآگاه نبود که منظورش را نفهمد.
-‌ من نمی‌دونم مشکل پدرت با محمدیوسف چیه ولی تو می‌تونی پدرت رو راضی کنی. اون روی تو حساب دیگه‌ای می‌کنه.
حسین سکوت کرد و یکمرتبه توی فکر رفت. آنا هم حرفی نزد و دستش را زیر آب حوض برد و عکس ماه بیچاره را بهم ریخت. چند ماهی دم‌زنان به طمع غذا دور موج جمع شدند، بعد از این همه تکرار به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : روجا

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,315
پسندها
30,499
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #90
روز بعد ساعت از ده گذشته بود که بیدار شد. شب مزخرفی را گذرانده بود. تا دم‌دم‌های صبح از ترس کابوس‌هایی که رهایش نمی‌کردند لحظه‌ای پلک روی هم نگذاشته بود. از یک طرف مردی که چشمانش چون گرگی وحشی به کمین خواب‌های او نشسته بود و از طرفی دیگر آهوگ که به هر هیبت عجیب و غریبی درمی‌آمد. در عوض صبح در خواب عمیقی فرو رفت. به حدی که قیل و قال خانواده در هنگام رفتن به مدرسه و سرکار به چشمش نیامد. اگر دیشب بابت بیرون رفتن با حسین قرار و مدار نگذاشته بود، امکان نداشت تا ظهر از خواب بیدار شود. ریحان صبحانه‌ی مفصل‌تری نسبت به روزهای قبل تدارک دید. در حالی که فکر و ذکرش شده بود کابوس‌های مزخرف شبانه‌ و سرنوشت خواهرش همراه حسین راهی شد. حسین ابتدا ریکشایی شش نفره را در بست اختیار کرد و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : روجا

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا