متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

رتبه دوم اجتماعی رمان روژناک | مرضیه حیدرنیا (روجا) نویسنده افتخاری انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع روجا
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 301
  • بازدیدها 6,672
  • کاربران تگ شده هیچ

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,315
پسندها
30,499
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #71
تا قبل از آن شب طعم عذاب‌وجدان را تا این حد نچشیده بود. آنای بی‌خبر از همه‌جا نمی‌دانست چند کیلومتر آن‌طرف‌ترحمام خونی به‌راه افتاده و حالا او هم یک پای ماجرا است. سه یا چهار ساعت بود که بی‌هوش شده و قبل از سپیده دم چشمانش را باز کرد. نه خبری از آن دو مرد بود و نه کسان دیگری که به دادش رسیده باشند. پشت گردنش حسابی درد می‌کرد و سرگیجه داشت. عجب دستش سنگین بود! می‌دانست کجا و با چه شدتی باید بزند تا طرفش را ناکار کند. برای بار دوم بود که جرأت کرده بود ناغافل به رویش دست بلند کند. آن روز برای اولین‌بار آرزو کرد کاش دیشب مرده بود. کاش مادرش او را نزائیده و یا هرگز پایش را به آن روستا نگذاشته بود. صبح که پر هیجان و استرس به سراغ عبدالراشد رفت و خواست تا ماشینی جور کند و او را به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : روجا

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,315
پسندها
30,499
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #72
-‌ اون یارویی که اومد تو خانه‌ی بهداشت دو روز مهمان عبدالرشید بود. پسر دایی تو. برادر من. پای اون هم گیره. تازه که تو ابوالاعلی رو نجاتش دادی. می‌دونی اون کیه؟ می‌دونی چقدر خرابکاری کرده؟ می‌دونی یکی از مهره‌های اصلی یکی از گروهک‌های تکفیری تو کویته‌ست؟ می‌دونی پای من و عبدالرشید این وسط گیره؟ می‌دونی مأمورها تو درگیری دیشب دو تا کشته دادن و چندتا زخمی!
آخری خبری بود نه پرسشی. آنا نگاه هراسانش را در چشمان باریک پسردایی ناتنی‌اش چرخاند و ناباور لب زد:
-‌ چی؟ دو نفر شهید شدن! تو... تو مطمئنی؟
برخلاف تصور او عبدالراشد انکار نکرد.
-‌ خانم دکتر، امروز و فرداست که مأمورهای اطلاعاتی بیان و بگیرنت. می‌تونی ثابت کنی با اون سلفی‌های بی‌شرف رابطه‌ای نداشتی؟ عبدالرشید هم گم و گور شده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : روجا

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,315
پسندها
30,499
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #73
با این افکار درهم قدم‌به‌قدم به درمانگاه نزدیک‌تر شد. چقدر دیشب کیفور شده بود از آن‌که توانست آن ملعون را نجات دهد. باید می‌گذاشت از خون‌ریزی بمیرد و سَقط شود، باید اجازه می‌داد درد بکشد و جان بدهد. حالا در قبال آن دو شهید مسئولیت داشت چون هم پای خواهرش در بین بود و هم خودش که جان یک جانی را نجات داده بود.
عبدالراشد اصرار کرده بود لزومی ندارد در تشییع جنازه‌ی شهدا شرکت کند ولی او زیر بار نرفت. شهدا را به زاهدان منتقل کرده بود و آنا که قلبش در حال تکه و پاره شدن بود، در تشییع جنازه‌ی مظلومان جوان اشک ریخت. تا قبل از آن‌که بفهمد آن دو شهید چه کسانی هستند زندگی بهتری داشت ولی بعد از آن جهنم را با چشمانش دید و فهمید سوختن در آتش عذاب چگونه است. مادر پیرش پاهایش را روی زمین...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : روجا

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,315
پسندها
30,499
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #74
حس کرد کفش پیرزن زیر پای او جا مانده. صدای ونگ ونگ تازه نوزادی تمام اتاق را گرفته بود. دو تابوت پیچیده در پرچم با چه سرعتی جلو می‌رفتند. شنیده بود مرده که آدم خوبی باشد مردم باید پشت سر جنازه‌اش بدوند.
-‌ سلام.
بعد از این مدت شنیدن صدای یک آشنا از گذشته‌های خوب دلگرمش می‌کرد. مخصوصاً که بهانه‌ای بود تا برای لحظاتی هم که شده صدای سرباز جوان و لهجه‌اش دست از سر او بردارد. پاهایش را تو شکم جمع کرد و زیر زبانی گفت:
-‌ نباید بهت پیام می‌دادم. یه خورده کسالت داشتم همین.
-‌ هنوزم مغروری. فکر کنم نوشته بودی تو دردسر افتادی!
صدای بچه کم بود، صدای مارش نظامی هم به آن اضافه شد. انگار که از جلوی بهداری رد می‌شدند. گردن کشید و تلاش کرد از همانجا پشت پنجره را ببیند. به گمانش به سرش زده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : روجا

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,315
پسندها
30,499
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #75
-‌ نیستم آنا. نه برای آزاده شوهرم نه برای دخترم پدر. من بدون تو هیچی نیستم.
نباید حرف به اینجا می‌کشید. یکم گفت‌وگوی‌شان ادامه می‌یافت قطعاً سروش زیر گریه می‌زد. فکرش را نمی‌کرد سروش بعد از دو سال نتوانسته فراموشش کند. بلند شد و در حالی که با یک دست جمجمه‌ی مغز دردناکش را فشار می‌داد شروع کرد به قدم زدن. واهمه داشت کنار پنجره بایستد و آن ملعون صورت پوشیده را با چشمان سبز هیولاوارش ببیند. یا صورت آن دو شهید مظلوم را. یعنی واقعاً نتوانست برود و کودکش را ببیند! مادر کودکش از بس کوچک اندام بود لای جمعیت گم می‌شد. نمی‌توانست درست و حسابی تماشایش کند و قلباً عذر تقصیر بخواهد. زن بینوا از این به بعد باید عکس شوهر شهیدش را نشان کودک می‌داد و می‌گفت به او بگوید پدر. بازهم رگه‌های خشم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : روجا

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,315
پسندها
30,499
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #76
-‌ من مثل تو سنگ‌دل نیستم آنا. تو هیچ‌وقت انقدر که من دوستت داشتم دوسم نداشتی. این رو می‌دونستم ولی دل سگ مصبم فقط تو رو می‌خواست. این چیزها حالیش نمی‌شد.
تقریباً با غیظ داد زد:
-‌ سروش بس کن. من تموم شدم ولی آزاده زنده‌ست تو زندگیته. نذار روح اون هم مثل سهیلا نابود بشه. نذار ازت ناامید بشه. مرد باش و پای کاری که کردی وایسا. پای من واینستادی ولی لاأقل شرف داشته باش و پای اون وایسا. هیچ‌زنی ارزشش بهم زدن زندگی‌ت رو نداره حتی من!
خودش هم باید مرد بود و پای کارش می‌ایستاد. نه این‌که مانند بزدل‌ها فرار کند. حرف‌های سروش باعث شد تصمیمش را برای گریز از اینجا تغییر دهد. یک تغییر تکان دهنده و زجرآور. صدای در زدن که آمد، قلبش از کار ایستاد و از جا پرید.
-‌ منم عبدالراشد!
آمده بود که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : روجا

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,315
پسندها
30,499
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #77
-‌ خودت می‌فهمی چی می‌گی؟ مگه به همین راحتی‌هاست؟
-‌ آره وقتی واسه عبدالرشید راحته برای من هم هست. می‌خوام برم خواهرم رو ببینم. می‌خوام بدونم چیزهایی که این همه سال ازشون بی‌خبر بودم چیا هستن.
سروش پشت هم زنگ می‌زد و کوتاه نمی‌آمد. هرچه رد تماس می‌داد هم فایده‌ای نداشت. شب را در منزل عبدالراشد گذراند. از تنها ماندن در درمانگاه وحشت داشت، نه تنها از آدم‌های زنده بلکه از روح آن دو جوان هم می‌ترسید. سروش دائم زنگ می‌زد و پیام می‌فرستاد. همه‌اش هم التماس می‌کرد تا خبری بدهد و بگوید کجاست و چه می‌کند. قرار بود صبح خیلی زود عبدالراشد اتومبیل مطمئنی پیدا کند و او را طرف مرز جایی که عبدالرشید منتظرش بود، بفرستد. از سفره کنار کشید و از روزخاتون بابت مهمان‌نوازی‌اش تشکر کرد. باید حالش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : روجا

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,315
پسندها
30,499
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #78
-‌ آنا عزیزم.
مگر نگفته‌ بود من و تو با هم نسبتی نداریم الان به او می‌گفت عزیزم! بغض بدموقعی بود ولی مگر می‌شد بعد از دو سال دلتنگی نترکد!
-‌ فکر کردم فراموشم کردی. فکر کردم دیگه نمک نشناسی مثل منو نمی‌شناسی!
با آن هول و ولا که بیرون آمد روزخاتون سری به او زد ولی از دیدن حال نامساعد او پیگیر نشد و به سراغ بچه‌هایش رفت. عبدالصمد هم در اتاق جاری‌ و بچه‌هایش خواب بود. نفس‌های سنگین فرید اکسیژن خالصی بود که از این راه دور هم وجودش را تر و تازه می‌کرد، حتی بیشتر از نسیم خنکی که از سمت هوتِک پر آب می‌وزید.
-‌ مووزوزی اگه بدونی چقدر دلم برات تنگ شده؛ اگه بدونی چقدر می‌خوام دوباره ببینمت و پزت رو به همه بدم!
لعنت بر قلب ناآرامی که بلد نبود سیاست داشته...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : روجا

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,315
پسندها
30,499
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #79
مانند سروش اجازه نداد با حرف‌های بیشتر مانع رفتنش شود. در حالی که چشمانش نمناک بود و فین‌فین می‌کرد سیم‌کارت را درآورد و توی مشتش فشرد. تمام شد. حرف زدن با فرید آخرین باری بود که بر شانه‌ی او سنگینی می‌کرد که آن هم برداشته شد. ولی همچنان برای حرف زدن با فرید حریص بود و وجودش برای رسیدن به او مقاومت می‌کرد. بچه‌ها خیلی زود از خستگی خواب‌شان برد. روزخاتون به فکر جور کردن جهاز شراره بود. قرار بود بعد از عید قربان برایش عروسی بگیرند. به عنوان کادو دستبند نازکی که قلب‌های کوچک از آن آویزان بودند را به شراره بخشید و برایش آرزوی خوشبختی کرد.
ساعتی قبل از سپیده‌دم روزخاتون و بچه‌ها غرق خواب بودند که عبدالراشد بالای سرش ظاهر شد. مدت کوتاهی بود که با یاد فرید در خواب رفت و چشمانش گرم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : روجا

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,315
پسندها
30,499
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #80
کم‌کم که روز باز شد و ستاره‌ها سوسو زنان ناپدید شدند، از یک قسمتی از جاده به بعد تعداد اتومبیل‌های حامل سوخت زیاد شد. انگار که رمه‌ای به سمت مرز می‌رفتند. کنار جاده لاشه‌ی کامیونت واژگون شده‌ای بود که چند روز قبل در اثر تصادف با شوتی‌ها دود شد و به هوا رفت و دو جین آدم را به کشتن داد. عبدالراشد می‌گفت خیلی از این اتومبیل‌ها که پلاک ایرانی دارند صاحبان‌شان پاکستانی است و این‌ها فقط راننده‌های بینوایی هستند که برای مشتی پول جان‌شان را کف دستشان می‌گذارند. راندن اتومبیل‌های حامل سوخت یعنی حمل کردن بمب‌های آماده به انفجار. شوتی‌ها هم که با سرعت بالا رانندگی می‌کردند در مواجه با این اتومبیل‌ها کنار می‌کشیدند تا از این دست اتفاقات کمتر رخ دهد ولی در این‌کار این خطرها اجتناب‌ناپذیر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : روجا

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا