- ارسالیها
- 2,315
- پسندها
- 30,499
- امتیازها
- 64,873
- مدالها
- 28
- نویسنده موضوع
- #71
تا قبل از آن شب طعم عذابوجدان را تا این حد نچشیده بود. آنای بیخبر از همهجا نمیدانست چند کیلومتر آنطرفترحمام خونی بهراه افتاده و حالا او هم یک پای ماجرا است. سه یا چهار ساعت بود که بیهوش شده و قبل از سپیده دم چشمانش را باز کرد. نه خبری از آن دو مرد بود و نه کسان دیگری که به دادش رسیده باشند. پشت گردنش حسابی درد میکرد و سرگیجه داشت. عجب دستش سنگین بود! میدانست کجا و با چه شدتی باید بزند تا طرفش را ناکار کند. برای بار دوم بود که جرأت کرده بود ناغافل به رویش دست بلند کند. آن روز برای اولینبار آرزو کرد کاش دیشب مرده بود. کاش مادرش او را نزائیده و یا هرگز پایش را به آن روستا نگذاشته بود. صبح که پر هیجان و استرس به سراغ عبدالراشد رفت و خواست تا ماشینی جور کند و او را به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش توسط مدیر