متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

رتبه دوم اجتماعی رمان روژناک | مرضیه حیدرنیا (روجا) نویسنده افتخاری انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع روجا
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 301
  • بازدیدها 6,668
  • کاربران تگ شده هیچ

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,315
پسندها
30,499
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #101
بشیره این را گفت و رفت. نگاهش به غذای سرد شده‌ی توی سینی بود. اگر همه‌چیز از خاطرش نمی‌رفت بهتر می‌توانست تصمیم بگیرد چطور رفتار کند و چه خواهشی داشته باشد. احساس ضعف شدیدی داشت. در شبانه روز فقط یک وعده غذای خوب گیرش می‌آمد که بعد از آن حسابی کسل می‌شد و ترجیح می‌داد بخوابد. بعد از غذا را هم دوست داشت و هم نه. از طرفی لذت شیرینی به جانش می‌نشست و از طرفی دیگر خلع صلاحش می‌کرد و اجازه نمی‌داد مغزش عاقلانه کار کند.
این مرتبه وقتی بیدار شده بود یک‌روز کامل دیگر گذشته بود. مانند همیشه تنش رخوت عجیبی داشت که روزبه‌روز عقلش را زائل‌تر می‌کرد. بشیره که به دیدنش آمد لباس‌های نو و تازه‌ای به دست داشت و گفت امروز نوبت حمام کردن او است. ولی خیلی زود باید کارش را تمام کند تا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : روجا

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,315
پسندها
30,499
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #102
از وان در آمد و دقایقی بعد با موهایی خیس و تنی که نصفه و نیمه آب کشیده بود، بیرون آمد. صلاح ندانست بیشتر توی حمام بماند. حوله روی سرش بود که مرد درشت هیکل و سیاه چهره؛ مانند همه‌شان به چشمش خورد. مثل گاو نری پر گوشت و هیبت در نظرش نشست. نگاه نافذ تندی داشت و صورت بیش از اندازه خشک و خشن. سبیل کلفت و زشتی هم تنگ همه‌شان اضافه کرده بود. ته حیاط ایستاده بود و با موبایلش حرف می‌زد. پس این خانه چندان هم به دور از تکنولوژی نبود و این حقیقت کورسوی امیدی بود که خودش را نجات دهد.
وقتی وارد اتاق شد سینی غذا کنار بسترش بود. اشتهایی به غذا نداشت اما تنها وعده‌ای بود که اگر نمی‌خورد دیگر گیرش نمی‌آمد. بشیره تقریباً هولش داد داخل اتاق. حسابی از دستش دلخور بود.
-‌ نوبت تو هم می‌شود. فقط...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : روجا

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,315
پسندها
30,499
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #103
برای نخوردن تمام غذا بود و یا این مرتبه دز دارو را کم کرده‌ بودند، کسل و خواب‌آلود شد اما نه آنقدر که نفهمد دوروبرش چه می‌گذرد. زیر لحاف خزید و همه‌ی سعی‌اش را به کار گرفت خواب عمیقی به سراغش نیاید و او را در بی‌خبری فرو نبرد. هرچه پرده‌ی چشمانش سنگین و ثقیل‌تر می‌شد، مقاومت او هم بیشتر می‌شد. تنش کرخت شده و توانایی جسمانی‌اش افول یافته بود ولی هنوز هوشیاری‌اش را داشت. اولین مرتبه بشیره تو آمد و با نگاهی به او سینی غذا را برداشت و رفت. اتفاقی نیفتاد. زیاد بدبین بودن در این شرایط به نفعش نبود. می‌خواست خودش را دست شیرینی خواب بسپارد که بازهم در باز شد. زن میان‌سال و آن پیرزن تو آمدند و کنارش نشستند. همه‌چیز پیش چشمانش اتفاق می‌افتاد ولی سستی و بی‌حالی بر او چیره شده و قدرتی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : روجا

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,315
پسندها
30,499
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #104
بی‌پروا بلند شد و سمت در خیز برداشت. سرگیجه داشت و حالش کاملاً جا نیامده بود. با یادآوری بلایی که بر سرش آورده بودند جسارتش هم از خواب پرید و به دادش رسید. دستگیره‌ی فلزی خمیده‌ی در که توی مشتش افتاد، یادش آمد که در را پشت سرشان می‌بندند اما به امتحانش می‌ارزید. این‌مرتبه به آرامی در را عقب کشید که با جیر آرامی باز شد. آنقدر از خودشان مطمئن بودند از خواب بیدار نمی‌شود که شب‌ها در را قفل نمی‌کردند. می‌ترسید از آن‌که فراتر از این اتاق چه چیز انتظارش را می‌کشد. چون صدای همهمه و قهقه‌های خفته‌ی مردانه‌ و زنانه‌ی زیادی شنیده می‌شد. مثل آن‌که بزمی گرفته بودند و یا دوره‌همی خودمانی‌ای چیزی داشتند. هر طور که بود باید خودش را به بیرون از این خانه می‌رساند و بعد از آن فقط کافی بود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : روجا

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,315
پسندها
30,499
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #105
مزخرف پشت هم ردیف می‌کرد. در این کشور غریبه مگر دستش به جایی بند بود! مرد که سر خم کرده بود تو بیاید کنار کشید و پیرزن لنگرزنان پیش آمد و سعی کرد آرامش کنند. تند تند دست تکان می‌کرد و حرف می‌زد. می‌خواست که آرام باشد و داد و هوار راه نیندازد. تا دست آن جادوگر زشت به تنش نشست مشمئزشده بیشتر هوار زد و تنش را به دیوار چسابند. انگار که خوک لجن خورده‌ای لمسش کرده باشد.
-‌ گمشو عفریته‌ی عوضی. حق نداری بهم دست بزنین. شماها منو دزدیدن. شماها یه مشت بی‌شرفین...
همچنان داشت داد و هوار می‌کرد که پیرزن از سر عقل آمدن او ناامید شد و غرولندکنان کنار رفت و مردک پیش آمد و از چانه او را گرفت و بلند کرد. تا به خودش بجنبد قرصی داخل دهانش چپانده شد و بعد از آن لیوان آبی را با زور به خوردش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : روجا

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,315
پسندها
30,499
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #106
وقتی حسین گفت با هم در لاهور زندگی می‌کنیم، با سرچِ چند ساعته خیلی چیزها از لاهور فهمیده بود. یکی‌اش هم هیرامندی یا بازار الماسش بود که جای الماس و جواهر در آن دخترانی مانند بشیره پیدا می‌شدند. دخترانی از خانواده‌هایی روستایی و یا فقیر و یا مهاجر که با مبالغی فروخته و برای چنین کارهایی ازشان استفاده می‌شد. این بازار جزیی از میراث فرهنگی چند صدساله‌ی لاهور به شمار می‌رفت که طرفداران زیاد و البته قربانیان زیادی هم داشت. حالا بشیره به نحو دیگری به این بازار ننگین راه پیدا کرده بود، مانند آنا که او را دزدیده بودند. خیلی طول نکشید که از رمق افتاد و روی زمین دراز کشید. با وجود رخوت و نئشگی‌ای مفرطی که دامانش را گرفت حاضر نشد جای سفت و سختش را با نرمی لحاف مشمئز کننده عوض کند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : روجا

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,315
پسندها
30,499
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #107
او به چه فکر می‌کرد و بشیره توی چه فکری بود! چقدر دنیای‌شان فرق داشت! دست توی لباسش فرو برد و چیزی درآورد. پولی چروکیده.
-‌ سیل کن! این دالر هم برای من است. صدایش را درنیاوردم. مدهوش که شد هچی نفهمید چه مِکُند. بیا از این لب‌چرب‌ها بمالم صورتت را زِیبا مِکند... رختت همین برای امشب خوبَه.
مرتبه دوم بود که راجع‌به شب حرف می‌زد. نتوانست ساکت بماند و نپرسد:
-‌ امشب! مگه قراره شب چی بشه؟
-‌ خودت را به موش مردگی مِزدی بهتر بود. کارت جلو اَفتید. تقصیر خودته...
بشیره روی پا ایستاد و سرپیچ لامپ را گرداند و درآورد. حتی فکر اینجا را هم کرده بودند که با شیشه‌ی لامپ بخواهد بلایی سر خودش بیاورد. دخترک بیرون رفت و در را از پشت بست. تاریکی مطلق در اتاقش حاکم شد. دقایقی بعد که کمی جان گرفت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : روجا

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,315
پسندها
30,499
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #108
می‌دیدشان، همه‌شان کنارش بودند. مواد حسابی در رگ و پی او اثر گذاشته بود. پریشان چهره و پریشان احوال به گوشه‌ای در تاریکی زل زده بود که در باز شد و نور زیادی سمتش هجوم برد. توقع نداشت به این زودی سراغش بیایند، بشیره گفته بود هر جهنمی است برای شب است. دستش را روبه‌روی نور قرار داد و سعی کرد بفهمد چه کسی میان چهارچوب در کمر خم کرده. مردی قد بلند و درشت بود ولی آن اقبال بی‌صفت نبود. نباید باور می‌کرد فرید به سراغش آمده ولی آمده بود. فرید نگاهش می‌کرد و آنا مستأصل سمت او روی زمین چهاردست و پا خزید و چشمانش را برنداشت حتی قدر یک پلک زدن ناقابل. باید یقین می‌کرد که واقعاً فرید به دنبالش آمده است؛ اما برخلاف خیالات خوش و دلنشینی که داشت مطمئن بود که مواد تأثیر خودش را کرده و هزیان و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : روجا

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,315
پسندها
30,499
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #109
-‌ این تا کی می‌خواد بخوابه؟دیگه بسشه.
صدای مردی نه چندان مسن بود.
-‌ شما خیلی عجولین آقا. مگه ندیدین با چه وضعی آوردنش! تازه دکتر هم گفت هر چه بیشتر استراحت کنه به نفعشه.
این یکی صدای زنی در همان سال؛ اما کمی گرفته و لرزان‌تر بود.
- دلشادجان مثل این‌که اون پسرک احمق رو نمی‌شناسی. ممکنه هر لحظه یهو غیبش بزنه. اون‌وقت دست من به جایی بند نیست.
-‌ من نمی‌دونم تو سرتون چی می‌گذره ولی بهتره شر به‌پا نکنین. اصلاً دلم نمی‌خواد جاروجنجال دیگه‌ای راه بیفته. وگرنه جمع می‌کنم و برمی‌گردم ایران. این دفعه کاملاً جدی‌ام.
هردوشان فارسی غلیظِ بدون لهجه‌ حرف می‌زدند. اسم ایران را که شنید مثل آن‌که سوزنی به تنش فرو کرده باشند، سریعاً چشم باز کرد. آخرین‌بار که در گمراهی بیدار شد توی دخمه‌ی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : روجا

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,315
پسندها
30,499
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #110
نگاهش به سرویس افتاد و تصمیم گرفت آبی به دست و صورتش بزند و رفع حاجتی بکند. بعد از آن روبه‌روی شیشه‌بند ایستاد و موهای پف‌کرده‌اش را زیر روسری مرتب کرد و دنباله‌ی روسری را روی قفسه‌ی سینه‌اش رها گذاشت. از بیرون فقط صدای غرغر پیرزن می‌آمد. به‌شدت احساس ضعف و ناتوانی داشت و البته کمی هم لرزش دست. پشت در نفسی گرفت و دستگیره‌اش را چرخاند. زن با سینی قهوه و متعلقاتش او را غافلگیر کرد.
-‌ بالأخره تصمیم گرفتی از اون تو دربیای! دنبال من بیا. اینجا انقدرها هم بزرگ نیست که بخوای گم بشی ولی تا همین الان هم زیادی وقت تلف کردی.
زن از راهروی باریکی گذشت و وارد تراس کوچک خانه شد. سبکی اروپایی و ویلایی داشت؛ با وسایلی اندک اما شیک و آنتیک. معماری ساده و به کار نبردن شلوغی بی‌جهت در طراحی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : روجا

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا