- ارسالیها
- 2,315
- پسندها
- 30,499
- امتیازها
- 64,873
- مدالها
- 28
- نویسنده موضوع
- #101
بشیره این را گفت و رفت. نگاهش به غذای سرد شدهی توی سینی بود. اگر همهچیز از خاطرش نمیرفت بهتر میتوانست تصمیم بگیرد چطور رفتار کند و چه خواهشی داشته باشد. احساس ضعف شدیدی داشت. در شبانه روز فقط یک وعده غذای خوب گیرش میآمد که بعد از آن حسابی کسل میشد و ترجیح میداد بخوابد. بعد از غذا را هم دوست داشت و هم نه. از طرفی لذت شیرینی به جانش مینشست و از طرفی دیگر خلع صلاحش میکرد و اجازه نمیداد مغزش عاقلانه کار کند.
این مرتبه وقتی بیدار شده بود یکروز کامل دیگر گذشته بود. مانند همیشه تنش رخوت عجیبی داشت که روزبهروز عقلش را زائلتر میکرد. بشیره که به دیدنش آمد لباسهای نو و تازهای به دست داشت و گفت امروز نوبت حمام کردن او است. ولی خیلی زود باید کارش را تمام کند تا...
این مرتبه وقتی بیدار شده بود یکروز کامل دیگر گذشته بود. مانند همیشه تنش رخوت عجیبی داشت که روزبهروز عقلش را زائلتر میکرد. بشیره که به دیدنش آمد لباسهای نو و تازهای به دست داشت و گفت امروز نوبت حمام کردن او است. ولی خیلی زود باید کارش را تمام کند تا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش