متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

رتبه دوم اجتماعی رمان روژناک | مرضیه حیدرنیا (روجا) نویسنده افتخاری انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع روجا
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 301
  • بازدیدها 6,666
  • کاربران تگ شده هیچ

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,315
پسندها
30,499
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #121
-‌ زکریا چند ساعت قبل از سفر می‌خوابه تا خوب ریکاوری کرده باشه و تو اون تایم خوشش نمیاد مزاحمش بشن. عادت نداره تو مسیر توقف کنه و به‌گاز می‌زنه تو دل جاده... بی‌تجربه نیستی وقتی به پاکستان هم اومدی چندان سفر دلچسبی نداشتی. در ضمن منطقی تصمیم بگیر آناهیتا. زکریا بیدار بشه امکان نداره بتونیم مجابش کنیم که تو رو همراه خودش ببره. برعکس؛ تا چند ساعت دیگه خودت رو کت بسته لب مرز و در حال رفتن به ایران و کیلومترها دورتر از خواهرت تصور کن. وقتی اون بگه نه یعنی نه.
عرق روی تن و صورتش خشکید. بلند شد که برود. خونسردی مرد کلافه‌اش می‌کرد.
-‌ من هم وقتی بگم نه یعنی نه!
انتظار داشت فخر به دست و پایش بیفتد و یا اصرار بیشتری بورزد ولی در کمال تعجب نگاه فخر به پیپش زیر میز افتاد و خم شد و با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : روجا

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,315
پسندها
30,499
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #122
وارد اتاق که شد همه‌ی تلاشش آن بود که نسبت به سرنگ توی سطل واکنشی نشان ندهد چون او را به یاد زشت‌ترین صحنه‌ی زندگی‌اش می‌انداخت. سمت پنجره رفت و پرده را تا سانت آخرش کشید. از آن چشم رنگی بد طینت هیچ‌چیز بعید نبود. شاید هم دوربینی در اتاق گذاشته و او را می‌پایید. با این تصور سرگرداند و بی‌اختیار تمام گوشه و کناره‌های سقف را دید زد. ظاهراً دوربینی درکار نبود. شاید هم فخر برایش نقش بازی می‌کرد و آن سگ پاسبان با نقشه‌ی قبلی خودش را به خواب زده بود که مثلاً چیزی نمی‌داند. خسته از این همه ندانستن‌ها و به نتیجه نرسیدن‌ها روی تخت نشست و چشم به در دوخت. وقتی نظر قطعی‌اش را به فخر گفت و به او اطمینان داد که تا آخر همین مسیر کوتاه با آنها همراه هست؛ مرد گفت منتظر باشد تا ساکی را برایش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : روجا

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,315
پسندها
30,499
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #123
وقتی با بُرقع پاکستانی توی صندوق خودش را جمع کرد و فخر در را بست، تازه فهمید چه غلطی کرده است. برقع چادری دو تکه بود که تمام هیکلش را می‌پوشاند؛ حتی‌صورتش را. فقط پارچه‌ای مشبک و توری در قسمت چشم‌ها بود و اجازه می‌داد همه‌چیز را نصفه و نیمه ببیند. از همان‌هایی که در پیشاور و هری‌پور زیاد تن زنان‌شان دیده بود ولی فکر نمی‌کرد یک‌روز خودش هم مجبور شود از این‌ها به تن کند. فخر به او یک ساعت و یک باطری آب معدنی و یک ساندویج پنیر داده بود که در صورت لزوم از آنها استفاده کند. ولی حدالمقدور صدایی از تو صندوق درنیاید که آن سگ پاسبان را به شک بیندازد.
صندوق برای یک اتومبیل شاسی بلند جادار بود ولی برای دختر احمقی که بخواهد هفت ساعت و نیم را در آن جمع شده سر کند و تازه صدایش درنیاید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : روجا

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,315
پسندها
30,499
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #124
-‌ آهوگ، آهوگ. منم چرا منو نگاه نمی‌کنی! ببین این‌همه راه اومدم تو رو ببینم.
خورشید یک‌مرتبه از پشت ابر درآمد و نور شدیدی تابید. دستش را سایبان قرار داد و در حالی که تا زیر جناقش در شن فرو رفته بود؛ داد زد:
-‌ آهوگ کمکم کن! دارم غرق می‌شم.
آهوگ بلند شد و دامن بلند داپوتایش(لباس بلند زنان پاکستانی) توی باد به رقص درآمد. به سمت او چرخید. آهوگ نبود خودش بود که بی‌تفاوت از کنار خودش رد شد و در آخرین لحظه گفت:
-‌ تو به من نمی‌رسی، هیچ‌وقت!
شن زیر گردنش رسید که ترسیده از خواب پرید. ابتدا تاریکی به چشمش نشست و اتومبیل هم‌چنان تو دل جاده می‌تازاند. برای لحظاتی یادش رفت در چه شرایطی قرار دارد و وحشت تمامش را دربرگرفت و عقلش را از کار انداخت. فکر می‌کرد در حال خفه شدن توی شن‌های سوزان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : روجا

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,315
پسندها
30,499
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #125
یه توضیح مختصر بدم زمان رمان مال وقتی که داعش تو منطقه قدرت گرفته بود.
منظورش به زکریا بود. مثل آن‌که گاف بدی داده بود. فخر گفته بود حتی اگر جانش را هم می‌گیرند فارسی حرف نزند. روی دوشش یک کلاش بود و لباس بلند تیره با نوشته‌ی سفید لاالاالله به تن داشت و شلوار ارتشی چند جیب. اسلحه را از پشت درآورد و لوله‌اش را سمت او گرفت و به بلوچی گفت:
-‌ راه بیفت.
با لوله‌ی تفنگ هولش داد. چند اتومبیل تویوتا و سوزوکی و نیسان پشت هم ردیف شده بودند که پرچم‌هایی بزرگ و سیاه روی‌شان برافراشته بود. پشت یکی‌شان تیربار بزرگی را سوار کرده بودند که از دیدن آن هم وحشت کرد. منطقه شبیه روستایی جنگ زده دور افتاده از شهر بود. قسمت‌های مختلف پاکستان کاملاً...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : روجا

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,315
پسندها
30,499
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #126
یکهو با دیدن تعجب زکریا مانند بچه‌ای که بعد از ساعت‌ها گم شدن در خیابان و سر و کله زدن با آدم‌های جورواجور به مادرش رسیده باشد زیر گریه زد. توقع داشت فخر و او نقش بازی کرده و او از آمدنش باخبر باشد نه این‌که این‌طور با دیدنش شوکه شود. برای آن‌که اشک چشمانش را پنهان کند روبنده را روی صورت انداخت و زانوان دردناک از جمع نشستن در صندوق را بر ریگ زمین تکیه گاه قرار داد. کاری از دستش برنمی‌آمد.
-‌ خوب رفیق بیا هدیه‌ت رو بگیر. پیشکش ایرانی آوردی اون‌هم یه حوری بهشتی‌شو.
خودش هم خجالت کشید از این‌که این حرف‌ها را در موردش در میان جماعتی مردانه گفت. صدای پوتین‌های زکریا را می‌شنید که آن اختلاف سطح و فاصله را توی چند ثانیه طی کرد و خودش را رساند. سایه‌اش روی سر او افتاده بود.
-‌ با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : روجا

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,315
پسندها
30,499
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #127
چشمانش تو پرتو آفتاب جمع شده بود. ابوالعلی بالای سرش بود و او با چند قدم فاصله بر زمین زانو زده بود. اگر به خاطر این دخترزبان‌نفهم نبود هیچ‌وقت به این خاری نمی‌افتاد.
-‌ صبیه و کافر نیست؛ رافضی(شیعه) هم نیست. بلوچه مثل خود من. غریبه نیست ابوالعلی! می‌شناسیش.
آنا زیر چشمی و با نگاهی تیره از اشک و توری جلوی چشمانش همه‌چیز را می‌پایید. نفسش توی سینه جمع شد زمانی که ابوالعلی لوله‌ی تفنگ را زیر روبند زد و آن را بالای سرش انداخت. سرش که بالا آمد او جوانی را دید که زمانی خونین و مالین به درمانگاهش آمد و کمکش کرد جان نجسش نجات پیدا کند. جوانی که در مرتبه‌ی بعد بدش نمی‌آمد زیر چرخ‌های اتومبیل جان بکند و بمیرد. ابوالعلی نگاه گرداند در چهره‌ای که برایش خیلی آشنا بود و حیرت کرد:
-‌...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : روجا

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,315
پسندها
30,499
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #128
دوستان گفتمان زکریا و آنا از این قسمت به بعد بلوچی و بقیه هم به فارسی ترجمه شده می‌نویسم. تا تعدد زبان باعث آزار نشه.
زکریا گفت و رفت و آنا با خود اندیشید منظورش از این تهدیدها چه بود! فقط آمده بود آهوگ را ببیند و بعد از آن گورش را برای همیشه گم کند. قصد ماندن در این خراب شده با یک مشت جانی را نداشت. بی‌تابی‌های آهوگ در خواب، او را در بیداری بی‌تاب‌تر می‌کرد. هرچه دیدارش با آهوگ بیشتر می‌شد کمتر پسرانش را در توهمات بیداری خود می‌دید. با صدای داد یک مرد یکه خورد و شانه‌هایش جمع شد. همهمه و گفتگو میان مردان زیاد بود ولی فریاد نه. تحمل نکرد و از پنجره‌ی ویران در حالی که پاهایش روی جنازه‌ی سوخته‌ی کتاب‌ها بود به بیرون نگریست...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : روجا

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,315
پسندها
30,499
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #129
زکریا پر غیظ و غضب در حالی که رگ‌های پیشانی و گردنشش از جوشش غیرت نبض داشت از کتابخانه بیرون زد. برای چه حرف‌هایش گنگ و نامفهوم بود! یعنی چه که ابوالعلی و نوچه‌هایش گزینه‌های خوبی برای رسیدن به خواهرش و در امان ماندن او در این جهنم هستند! با آخرین ضربه‌های شلاق شانه‌هایش جمع شد و با خودش گفت چه حماقتی بود که از او سر زد! برای چه به مردی اعتماد کرد که فقط چند ساعت بود او را ‌شناخت! این‌ها همان جماعتی بودند که در سیستان و بلوچستان عباد و سربازان بیچاره‌ی دیگر را به شهادت رسانده بودند. این‌ها همان‌ها بودند که تو پیشاور جهنمی به آن عظمت را به‌وجود آورند. این‌ها همان‌ها بودند که شبانه‌روز رسانه‌ها از جنایت‌های‌شان گزارش تهیه می‌کردند آن‌وقت چطور به‌شان اعتماد کرد! شاید آهوگ هم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : روجا

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,315
پسندها
30,499
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #130
بلوچی پاکستانی میان‌شان به تعداد انگشت‌شماری بودند. همان لحظات اول فهمید که در مکتب آنها زن‌ها حق ندارند بدون محارم رفت و آمد کنند و از خانه‌ها‌ی‌شان بیرون بیایند. یعنی او هم حتماً باید برای خودش محرمی جور کند. وقتی زنی می‌خواهد در راه جهاد و مجاهده قدم بردارد باید تابع قوانین شرع باشد. حالا مگر جرئت داشت بگوید من از شما نیستم و مکتب و مذهب و عقیده‌م متفاوت است و فقط آمدم از خواهرم و بچه‌هایش خبر بگیرم! باید تقیه می‌کرد تا جان سالم به در ببرد. تا حدود زیادی حق با جان فدایی بود. با چنین قوانین دست‌وپا گیری نمی‌توانست با آهوگ دیدار داشته باشد. برای همین فخر می‌گفت این یک معمامله‌ی پایاپای است. او با ازدواج با زکریا به آهوگ می‌رسد و آنها با ازدواج زکریا با او با خوانواده‌ی شوهر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : روجا

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا