متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

رتبه دوم اجتماعی رمان روژناک | مرضیه حیدرنیا (روجا) نویسنده افتخاری انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع روجا
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 301
  • بازدیدها 6,663
  • کاربران تگ شده هیچ

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,315
پسندها
30,499
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #141
تقدیم به نگاه قشنگتون:1020::458211-8e33e52a2f7bd5005505daf268120cac:
شتاب‌زده داخل خانه برگشت و چادرش را برداشت. به دختر نوجوان که رسید از او خواست تا چادر مشکی‌اش را که نماد زنان حکومت اسلامی بود با او تعویض کند. مشخص بود که زکریا را هم به محل تجمع‌شان یعنی مسجد بردند. پشت فرمان نشست و با سرعت کوچه پس کوچه‌های خاکی و پر چاله چوله را رد کرد. در انتهای اتومبیل‌ها پارک کرد و پیاده شد. باید حالی‌شان می‌کرد که فراری در کار نبود. وارد مسجد که شد نه ترس دیروز به سراغش آمد و نه هول و ولایی. این‌بار مصمم بود که چه می‌خواهد و قرار است به چه برسد. بی‌آن‌که به جمعیت مردانه‌ی مسلح نگاهی بیندازد سمت مسجد رفت. دو نفر سد راهش ایستادند و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : روجا

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,315
پسندها
30,499
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #142
به او که رسید بی‌اختیار دستش بالا رفت و با قسمت آستین چادر، خونی که بر صورت او دلمه بسته بود را پاک کرد. زمانی کوتاه به چشمانش خیره ماند. شرمنده بود از بی‌عقلی‌هایی که تاوانش را زکریا می‌داد. با یاد چیزی اشکش یکهو سرازیر شد. روبنده را روی صورتش کشید و فاصله گرفت. چرا در این لحظه باید آن خاطرات نامطلوب در ذهنش بیدار می‌شدند!
ابوالعلی برای دلجویی از زکریا پایین آمد و در آغوشش گرفت.
-‌ برادر باید ما رو ببخشی! برات جبران می‌کنم. شاکر و ابراهیم کینه‌ی عبدالله تو دلشون بود. ما هم منصف نبودیم...
نتوانست بایستد که بفهمد زکریا با ابوالعلی چه مکالمه‌ای رد و بدل می‌کند. بیرون رفت و توی ماشین منتظر ماند. با آمدن او زکریا تبرعه شده بود. گریه‌اش نه برای دیدن شکاف روی پیشانی زکریا بود و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : روجا

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,315
پسندها
30,499
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #143
آنا همه‌چیز را توی سفره ریخت و سفره را پیچید. نیم‌نگاهی کرد و دلش به حال او سوخت. بدجور سرش شکاف برداشته بود. در هر صورت زکریا فداکاری بزرگی در حقش انجام داده بود.
-‌ باید از سرت سی‌تی‌اسکن بگیرن که طوریت نشده باشه.
زکریا معطلش نکرد و نگاهش را که در عین خون‌آلودی شفاف و زننده بود برنداشت.
-‌ چرا برگشتی؟
این‌مرتبه شده بود همان مرد مرموز و سخت که نمی‌شد از جواب دادن به او طفره رفت.
-‌ تو که می‌دونستی قراره این بلا سرت بیاد چرا گذاشتی برم!
وقتی زکریا خلقیاتش برمی‌گشت معذب می‌شد. این زکریا را که می‌شد تاوان او دوست نداشت. باید اعتراف می‌کرد شوخ‌طبعی‌اش موجب می‌شد که احساس راحتی کند و از توهمات ذهنش دور بماند.
-‌ فخر اشتباه می‌کنه، این راهی نیست که بشه با زور کسی رو نگه داشت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : روجا

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,315
پسندها
30,499
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #144
گیره‌ی روسری‌اش را باز کرد و اجازه داد تا موهای جمع شده‌ی زیر آن بادی بخورند. تنش بوی عرق و چرک می‌داد به حدی که لباس به آن چسبیده بود. سیمای بهم ریخته و زردش شبیه انسانی بود که سوء تغذیه دارد و رنگ تمدن ندیده. جوانی‌اش زیر پوستی که بی‌واسطه به استخوان می‌رسید، دفن شده بود. پس چه انتظاری داشت که با این وجنات به چشم یک مرد بیاید! خواستن و یا نخواستن آن داعشی جان‌فدایی برایش اهمیتی نداشت ولی از آن‌که شوق زندگی در تن و روحش مرده بود، بدش می‌آمد. کلافه از حضور او که کاری جز عذاب دادنش نداشت و درد ممتد و مزخرفی که از نرسیدن مسکن زجرش می‌داد با غیظ گفت:
-‌ از دیشب همه‌جوره پدرمو درآوردی. لاأقل چند نخ سیگار بهم بده!
-‌ می‌خوای هر دوتامونو مثل اون یارو ببندن به درخت یا بندازنمون تو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : روجا

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,315
پسندها
30,499
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #145
دو روز بی‌نتیجه در خانه سرکردند. روز قبل بعد از ساعت‌ها کلنجار رفتن و دود خوردن و دست و لباسش را سوزاندن توانست با هیزم آتشی دست و پا کند و با گرم کردن آب وقتی جان‌فدایی در خانه نبود به حمام برود. زکریا با آن‌که می‌دید برای روشن کردن آتش به دردسر افتاده اما کمکی نکرد. بی‌اهمیتی او حرصش را درمی‌آورد. حمامشان به عنوان دو سکوی جداگانه توی دستشویی بی‌در و پیکری بود که دورش را شمدهای کهنه پیچیده بودند. محدودیت‌ها برای اویی که عادت به‌ زندگی صحرا نشینی و بی‌امکانات نداشت دیوانه کننده بود. به عنوان اعتراض از رفتارهای زننده زکریا روزه‌ی سکوت گرفت. جان‌فدایی هم تلاشی برای به حرف گرفتن او انجام نداد. علت دست‌دست کردن زکریا را نمی‌دانست اما راضی هم نبود با او هم‌کلام شود. ترجیح می‌داد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : روجا

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,315
پسندها
30,499
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #146
وقتی زکریا حرف می‌زد صدایش را از توی بدن او می‌شنید. حس تازه‌ای بود.
-‌ تبلیغات! می‌تونه یه حکومت رو سرنگون و یا احیا کنه. راست و دروغ و دوست و دشمنش هم تفاوتی نمی‌کنه. بعضی از شبکه‌های خبری بزرگ با پوشش بی‌وقفه و مفت و مجانی و تأثیرگذارشون از اوضاع سوریه باعث شدند ماه‌ها این کشور تو هرج و مرج دست‌وپا بزنه در صورتی که شاید می‌شد خیلی زودتر جمعش کرد.
-‌ کی قراره بریم سوریه؟ اصلاً چطوری قراره بریم!
-‌ فخر داره پاسپورت و بلیط جور می‌کنه. باید بریم ازمیر و از اونجا شهر مرزی غازی عینتاب بعدش زمینی تا رقه.
دست زکریا که روی موهای گره خورده‌اش نشست و گفت: "فریدجون حق داشت بهت بگه مووزوزی." به خودش آمد و فوراً سرش را برداشت. در گفتن این حرف معذب بود.
-‌ معذرت می‌خوام، حَ... حواسم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : روجا

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,315
پسندها
30,499
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #147
سلام عزیزان، امیدوارم حال دلتون خوب باشه.. پست‌های آخر این فصله و بعد اون یه مدت فرصت می‌خوام
تا برم سراغ ام‌عمار، پیچیدگی قصه‌ی آهوگ و سختیش شاید باعث بشه یکم کندتر از آنا پیش بره پیشاپیش از صبوریتون ممنونم.:1020::458211-8e33e52a2f7bd5005505daf268120cac:
ترک موتوری که زکریا آورده بود نشست و با خودش گفت؛ بودن با جان فدایی حس خوبی دارد چه در کوه و کمر باشد و چه در یک ویلای لاکچری. اصلاً دلش می‌خواست هر کجا که می‌رود او هم باشد اما برای چه؟ چرا یکهو عقیده‌اش از زمین تا آسمان فرق کرد؟ چرا دلش می‌خواست با او تا ته جهنم هم برود چه برسد به شهری جنگ زده و رفتن در مسیر رسیدن به آهوگ و کودکانش! این حس خوبی بود ولی نه برای او. یک‌جای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : روجا

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,315
پسندها
30,499
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #148
از او چه انتظاری داشت وقتی یک قدمی‌اش ایستاده و جان و دلش را قبضه کرده بود! در این حالت مگر عقل و منطقش کار می‌کرد که بخواهد چیزی حالی‌اش شود! نگاهش روی تکه فلز برآمده‌ای که زکریا به آن گفت؛ گلنگدن مانده بود که تذکر داد:
-‌ کجایی؟ حواست نیست!
از نگریستن به او گریزان شد و نفس گرفت:
-‌ دارم سعی می‌کنم یادم بمونه.
زکریا "بعید بدونمی" لب زد و عقب رفت تا فضایی برای نفس کشیدن داشته باشد و عقلش جدا از قلبی که زبان نمی‌فهمید به‌کار بیفتد. با نگاهی به خشاب و اسلحه مشغول سر و کله زدن با آن شد گرچه کار ساده‌ای به نظر می‌آمد ولی نتواست خشاب را جا بزند. وقتی که زکریا آن‌طور دست روی زانو گذاشته و خیره به او، تماشایش می‌کرد دستانش با شدت بیشتری می‌لرزید. تا ابد هم طول می‌کشید نمی‌توانست...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : روجا

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,315
پسندها
30,499
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #149
تسبیح دانه درشت چوبی‌ روی سینه‌اش تاب می‌خورد. بعد از ویلا اولین‌بار بود که آن را می‌دید. زیر لب نق زد:
-‌ همه رو برق می‌گیره منو چراغ نفتی!
-‌ غر نباشه. رو کارت تمرکز کن. اون تفنگم محکم تو دستت بگیر. شل بگیری پرتت می‌کنه.
اسلحه را سمت هدف نشانه رفت و محکم به آن چسبید. ماشه را چکاند ولی اتفاقی نیفتاد. زکریا چپ‌چپ نگاهش کرد. چانه جمع کرد و شانه بالا پراند.
-‌ خوب چیه می‌گم خرابه دیگه!
جان فدایی با برآمدگی انگشتان خود توی سرش کوفت و سه بار تکرار کرد:
-‌ ضامن! ضامن! ضامن!
با یاد آن روز که توی خانه کنف شده بود و نتوانست تیر در کند، خنده‌اش گرفت:
-‌ اوو ببخشید! این ماسماسکو همش یادم میره.
-‌ حواست رو جمع کن خانم دکتر. بذارش رو تک‌تیر. اول کاری به رگبارنبندمون.
زکریا دست به کمر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : روجا

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,315
پسندها
30,499
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #150
بازهم عذاب‌وجدانی که در آن روستای مرزی داشت به سراغش آمد. نگاهی وسواسی به دستانش انداخت و با خودش گفت سرخی‌هایی که با چشم سر دیده نمی‌شود و می‌درخشد خون عباد است. دست او آغشته به خون جوانان امنیت کشورش هست.
این منصفانه نبود که عشق را در چنین شرایطی و با مردی که چنین پیشینه‌ی بدی داشت تجربه کند. تناقض حسی بود که تمامش را پر کرده بود. می‌دانست که این حرارت و تب‌ها ردپای عشقی‌ست که نرم‌نرمک سمتش هجوم می‌آورد؛ اما چرا بعد از این همه کشمکش در زندگی‌اش با این مرد! چرا با سروش و یا فرید رخ نشان نداد اما با این چشم سبز جان ‌فدایی، خودش را به نمایش نهاد! چرا در مسیری که کودکان خواهرش برایش محیا کرده بودن هر لحظه غافلگیر می‌شد!
-‌ چت شد یهو؟
صدایش پر غیظ و غضب بود وقتی از بالای دره به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : روجا

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا