متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

رتبه دوم اجتماعی رمان روژناک | مرضیه حیدرنیا (روجا) نویسنده افتخاری انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع روجا
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 301
  • بازدیدها 6,664
  • کاربران تگ شده هیچ

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,315
پسندها
30,499
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #131
-‌ آشغالِ کثافت. عوضی لعنتی! خیلی بی‌شرفی. آرزوش رو تو دلت می‌ذارم!
بی‌فکر دکمه‌ی سبز را فشرد و با چند بوق پشت هم تماس برقرار شد. زکریا ساکت بود و فقط صدای نفس‌هایش می‌آمد.
-‌ عوضی لعنتی...
ادامه نداده بود که تلفن قطع شد. ناسزاگویان دوباره تماس گرفت. این‌مرتبه هم حرف نمی‌زد:
-‌ تو به چه حقی به وسایل من...
دوباره قطع کرد و بلافاصله پیامکی آمد.
«فقط عذرخواهی!!!!!!»
و دوباره یکی دیگر.
«خانم دکتر به زنگ‌های الکیت ادامه بدی کلماتی که باید بگی عوض میشه.»
-‌ پست فطرتِ آشغال!
انگشت لرزانش برای تماس روی دکمه رفت که لب گزید و پشیمان شد. مشخص بود که مایه‌ی سرگرمی مردک شده و اگر اصرار بورزد مجبورش می‌کند به غلط کردن بیفتد و شاید هم بدتر از آن. با حرص که سر بالا آورد با چشمان مات...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : روجا

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,315
پسندها
30,499
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #132
جان فدایی به او ثابت کرد که بدون پشتیبانی او هیچ کاری از دستش در میان این جماعت که حتی به زن‌های‌شان هم اعتباری نبود، برنمی‌آمد. صدای بچه‌ای بلند شد و پشت بند آن یکی دیگر هم بی‌دلیل فقان کرد. فرصت خوبی بود تا حواس‌ها جمع او نباشد. زیر چادر خودش را جمع کرد و حواسش بود که نور ملایم آن دیده نشود. با آن‌که این‌کار را کوچک شدن خود می‌دانست ولی نوشت:
«خیلی‌خوب هرچی تو گفتی.»
با کمی دودلی پیام را فرستاد. جوابی نیامد و دقایقی بعد پر غیظ تایپ کرد.
«کم آوردم خوبه!»
بازهم جوابی نگرفت فقط مانده بود یک‌ جمله. شاید این آخرین فرصتی بود که می‌توانست از آن موبایل استفاده کند. با آن‌که به هیچ‌وجه تمایلی نداشت بنویسد ولی برای باز شدن قفل دهان مردک تایپ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : روجا

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,315
پسندها
30,499
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #133
از کلافه‌گی و رنج به خودش پیچیده‌ بود که دخترک کر و لال شاد و خندان روبه‌رویش نشست. پیرزنی زیر چشمی نگاه‌شان کرد و خیلی زود رو برگرداند. محیا می‌شدند برای جمع کردن سفره و بعد هم انداختن جای خواب. موبایل را توی ساک چپاند و روبنده را روی سرش انداخت. زبان حرف زدن نداشت ولی از لبخند پت و پهنش پیدا بود که حامل خبر خوشی است. به چشمانش اشاره زد و برگ کوچک سبزِ کار شده توی جاجیمی که زیرشان پهن بود، بعد دو انگشت اشاره‌اش را به نشانه‌ی محبت توی هم چفت کرد. با دیدن چشمان نم گرفته‌ی آنا چهره‌اش را درهم برد و از او خواست تا بخندد. گمان کرده بود آنا از غم دیدار عاشق دلخسته‌اش این‌طور رنجور است. آنا هم تلاشی برای رفع و رجوع تفکر اشتباه او انجام نداد.
سگ‌پاسبان خیلی زود دست‌به‌کار شد. ساعتی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : روجا

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,315
پسندها
30,499
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #134
-‌ با توام اونی که از تو ساکم برداشتی بده بهم.
در حالی که او صدایش می‌لرزید سگ پاسبان بی‌تفاوت روی زمین نشست و این‌بار خودش را با باز کردن کلاش سرگرم کرد. آنا بالا سرش بی‌تاب و طاقت ایستاده بود. زکریا نیم‌نگاهی کرد و سرش را پایین انداخت.
-‌ فردا یه چند ساعتی نیستم، تونستی حموم کن.
غیر مستقیم گفته بود که تنت بوی خوشی ندارد. بهش برخورد.
-‌ صندوق ماشین کولر نداشت!
-‌ کسی مجبورت نکرده بود بچپی اون تو خانم دکتر.
دائم بابت بی‌عقلی‌اش و اعتماد کردن به فخر ملامتش می‌کرد. جان فدایی شاکی و عصبانی بود. نباید پا روی دمش می‌گذاشت و باید مراعات می‌کرد و نرم‌نرمک پیش می‌رفت. البته تا زمانی که به آن سرنگ‌ها برسد. روبه‌رویش در حالی که یک زانو را تا زده و به آن تکیه داده بود نشست. دستان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : روجا

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,315
پسندها
30,499
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #135
داد و هوار او که تمام شد، زکریا روسری خاکستری شبیه مقنعه‌ی او را توی مشت گرفت و جلو کشید. به‌طوری که آنا روی ادوات باز شده‌ی تفنگ خم شد و صورت به صورتش قرار گفت و فاصله‌ای میان چشم‌های‌شان نماند.
-‌ فقط در یه صورت بهت می‌دمشون!
صدایش مملو از غیظ و نارضایتی بود.
-‌ من شوهرت نیستم قرار هم نیست شوهرت باشم ولی اگه تا آخر رسیدن به خواهرت قبول کردی باهام باشی منم قسم می‌خورم تا آخرش تأمینت کنم. از زیر سنگم شده واسه‌ت جورش می‌کنم فقط تو حاضری شرافتتو به اون‌ها بفروشی!
پوزخندی زهرآگین زد و زمزمه کرد:
-‌ کی بدش میاد تو این شرایط بساطِ کیف و حالش جور باشه!
ثانیه‌هایی مردمک چشمان‌شان توی هم قفل شد و تکان نخوردند تا آن‌که زکریا به عقب هولش داد و آنا که انتظار این رهایی و فشار را نداشت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : روجا

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,315
پسندها
30,499
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #136
به زبان ساده بود ولی در عمل هر لحظه به عجز و ناله در می‌آمد و لب روی لب می‌فشرد و آه و فریادهایش را در سینه خفه می‌کرد. زکریا سر به‌زیر مشغول سرهم کردن اسلحه‌اش بود. مشخص بود که فقط می‌خواهد خودش را سرگرم کند.
-‌ سعی کن بخوابی!
چشم گرداند و با گردنی کج نگاهش کرد. چه دل خوشی داشت. با وجود درد بی‌امان تنش و توهین‌هایی که شنیده بود چطور انتظار داشت خواب مهمان چشمانش شود! باید حرف می‌زد و حواس خودش را پرت می‌کرد تا به آن مواد لعنتی فکر نکند. هر چند که بعید می‌دانست یک مزدور بتواند عاشق لطافت و زیبایی، چون یک زن شود؛ پرسید:
-‌ تو زن داری یا یکی که دوسش داشته باشی؟ اگه داشته باشی حس بدی داره از این‌که با یه نفر دیگه هستی، حالا هر چند صوری و زوری و مصلحتی!
تمسخری چسبیده بود به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : روجا

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,315
پسندها
30,499
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #137
کم‌کم خونش به جوش آمد و جوشش خواستن مواد در رگ‌هایش را سرکوب کرد.
- با بدبختی قاچاقی از مرز اومدم اینجا. هزار و یه بلا سرم اومده. نزدیک بود تو انفجار جزغاله بشم. معتادم کردن. نزدیک بود مجبورم کنن با یه کثافت هم... گیر زبون نفهمی مثل تو افتادم که تهش بفهمم قرار نیست ببینمش! که خواهرم اینجا نیست.
زکریا نگاهش کرد و حرفی نزد. وقتی سکوت می‌کرد بیشتر از دیگر مواقع از او بدش می‌آمد و دلش می‌خواست سر به تنش نباشد. با درد خندید:
-‌ خدای من! یعنی با کمال پست‌فطرتی گولم زدین؟ شما دیگه چه کثافت‌هایی هستین که از بی‌خبری من سوءاستفاده کردین!
صلابت صدای رسای جان فدایی صدای پر از غضب او را درهمکوفت.
-‌ باید یادآوری کنم که خودت عقلت رو به‌کار ننداختی پس پاچه‌ی کسی رو نگیر. در ضمن بدبین نباش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : روجا

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,315
پسندها
30,499
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #138
نزدیک ظهر که چشم باز کرد خانه همان خانه بود ولی در سکوت و آرامش. متوجه نشد چه زمانی سرش را روی متکا گذاشت و پتو بر تنش کشید. تا جایی که می‌دانست به دیوار تکیه زده و صدای ترک خوردن استخوان‌هایش را می‌شنید. دم‌دم‌های صبح بود که از ناتوانی از هوش رفت و خواب بر دردهایش چیره شد. اکنون حال بهتری داشت. به عنوان یک پزشک می‌فهمید که این اندازه وابستگی به آن مواد لعنتی فقط به‌خاطر فشار روحی و افسردگی روانی‌ای است که بعد از آن حوادث تلخ جدایی‌اش از فرید و خانواده برایش رخ داده و آنقدر زود وابسته شدن به مواد برای یک انسان معمولی طبیعی نیست. روی طاقچه‌ی پنجره، آینه‌ی کوچک خورشیدی آبی رنگ زنگار بسته‌ای بود. بلند شد و آینه را برداشت. انتظار نداشت آنای دو سال پیش را ببیند ولی انتظار هم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : روجا

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,315
پسندها
30,499
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #139
همان مانده بود که چشم سبز آدم‌کش از او خوشش بیاید. توهینی نمانده بود که به جان فدایی نکرده باشد. زکریا بدون آن‌که لبخندش را بردارد؛ یک دستش را به عنوان تسلیم بالا برد و سینی استکان و قوری را روی سفره که در آن کنسرو و پنیر و نان برشته‌ی محلی بود گذاشت و بلند شد. برای او شبیه تئاتری فکاهی بود تا تهدید.
-‌ یه چایی می‌خوردی بعد. با این حالت زیاد دووم نمی‌یاری.
موهای لغزیده بر پیشانی‌اش را مضطربانه کنار زد.
-‌ لازم نکرده به فکر من باشی. برو کنار می‌خوام رد شم.
زکریا از در فاصله گرفت و آنا در حالی که پاهایش از ترس و هیجان می‌لرزید خواست از کنارش عبور کند. احمقیت بود که خیال کند به همین راحتی می‌تواند از دست یک چریک در برود. در کسری از ثانیه‌ اسلحه از دستش قاپیده شد و خودش را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : روجا

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,315
پسندها
30,499
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #140
دوروبرش کوهستانی و خشک و بی‌آب بود با علف‌های بوته‌ای و خاردار که مقاوم به شرایط سختی چون آنجا بودند و تپه‌های بلند. جای خوبی را برای استتار پیدا کرده بودند. کمی که از روستا فاصله گرفت، نگه داشت. پاهایش از وحشت و هیجان زیاد می‌لرزید و با این شرایط نمی‌توانست راه زیادی بپیماید. سر روی فرمان گذاشت و برای تمدد اعصابش و کنترل بر روی هیجانات آنی خود چشم بست و سعی کرد ذهنش را آرام کند. مردک لعنتی خیلی راحت از خیرش گذشت و اجازه داد تا برود در حالی که دیشب حرف دیگری می‌زد. تازه که به او گفته بود فکرش را مشغول کرده! چه حرف‌ها! همینش مانده بود یک مزدور و کارچاق‌کن که دستش آلوده به خون بی‌گناهان است دلباخته‌ی او شود. یاد هدیه‌اش افتاد و سرش را بلند کرد و در داشبورد را باز کرد. با دیدن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : روجا

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا