متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

رتبه دوم اجتماعی رمان روژناک | مرضیه حیدرنیا (روجا) نویسنده افتخاری انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع روجا
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 301
  • بازدیدها 6,559
  • کاربران تگ شده هیچ

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,315
پسندها
30,439
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #161
قبل از آن‌که دستش به موهای دخترک برسد و آن را چنگ بگرید، آهوگ به دست و پایش افتاد. این بچه‌ها به قدر کافی خشونت دیده و داد و هوار شنیده بودند.
-‌ ولش کن. اون فقط یه بچه‌ست. خواهش می‌کنم کاریش نداشته باش.
محمدیوسف با چهره‌ای سرخ و لب‌هایی که از فرط خشم می‌لرزید داد زد:
-‌ چرا گذاشتی این نجاست بیاد تو خونه‌ی من! تو قرآن می‌خونی پس چطور دلت برای این کفار به رحم میاد؟
بعد هم این آیه را خواند.
«ای مومنان با کافران جهاد کنید که در زمین فتنه و فساد دیگری نماند و آئین همه دین خدا گردد... 39 انفال»
مانند ابوحنیفه قرآن را از بر نبود ولی تا جایی که به‌کاری می‌آمد چنین آیه‌هایی را حفظ می‌کرد. از همین جمله استفاده کرد و نالید:
-‌ مسلمان میشه. مگه کنیز نیاوردی؟ مگه نمی‌خوای نگه‌ش داری؟...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : روجا

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,315
پسندها
30,439
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #162
فهمیدن یا نفهمیدنش چندان اهمیتی نداشت. اگر مقاومت می‌کرد هم مجبورش می‌کردند مسلمان شود. با دیدن ژیلان یاد خودش افتاد. کمی از او بزرگ‌تر بود که به عقد محمدیوسف هفده‌ساله درآمد. آن زمان محمدیوسف پسر بدی نبود؛ اما خیلی چیزهایی هم حالی‌اش نمی‌شد. در فقر فرهنگی‌ای که در آن رشد کرده بود کسی به او یاد نداده بود که نحوه‌ی برخورد با یک دختری که هنوز به سن بلوغ جسمانی نرسیده چگونه است. محمدیوسف به زبان نمی‌آورد اما از سکناتش پیدا بود که عقده‌های جوانی‌اش در این سن و سال سی‌و‌اندی ساله بروز پیدا کرده است و اکنون می‌خواهد هر طور که هست خودش را بالا بکشد. ساعتی بعد ژیلان در لباس زنان حکومت اسلامی همراه ابوعمار راهی شد. می‌رفت تا مسلمان شود و به عقد محمدیوسف دربیاید. هرچند که آنها برای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : روجا

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,315
پسندها
30,439
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #163
روزبه‌روز اخبار جنگ را می‌شنید که بیشتر آن حول محور پیروزی‌هایی بود که حکومت اسلامی کسب کرده بود. پیروزی‌هایی که منتج می‌شد به کشته و آواره شدن بسیاری از مردم سوریه و عراق. جاهایی که به نفعشان بود تبلیغات گسترده‌ای می‌کردند و سخت‌گیری‌های کمتری نسبت به اهالی منطقه‌ی تحت اشغال‌شان انجام می‌دادند و جاهایی که نه، اینترنت را قطع می‌کردند تا به رسانه‌های بیگانه دسترسی کمی داشته باشند.
محمدیوسف مأموریت دیگری رفت و قرار شد وقتی که برگشت ژیلان را تحویل ابوحنیفه بدهد. در این مدت ژیلان به شدت بی‌قراری می‌کرد و از او می‌خواست تا نگه‌ش دارد. جاهای دیگر حتی زن‌های‌شان رفتارهای مناسبی با او انجام نمی‌دادند و بی‌بهانه و با بهانه مجازاتش می‌کردند. بعد از ظهر در کنار بستر محمد و عمار به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : روجا

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,315
پسندها
30,439
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #164
دلش هری ریخت. اگر او هم مادر و دلگرمی داشت مجبور نمی‌شد به عقد محمدیوسف دربیاید. دکمه‌ی تماس را فشرد و گفت:
-‌ نمی‌فهمم چی می‌گی. بگو یکی که عربه حرف بزنه.
به لطف محمدیوسف و برادرانش عرب را خوب آموخته بود. آنها می‌دانستند که داعش به جماعت عرب‌ بهای بیشتری می‌دهد و از باقی ملیت‌ها به عنوان استشهادی و یا پایه‌های دون و کتیبه‌های جنگ استفاده می‌کند. تلفن را قطع کرد و محمد را توی بغلش تاب داد. این مدت مانند پر کاه سبک و بی‌وزن شده بود. چون کاری جز گریه و لجبازی نداشت. وقتی از شیر او را گرفت در خوردن غذا هم آزارش می‌داد و بهانه می‌گرفت. ژیلان چسبیده به کابینت ساکت ماند و زانو در بغل گرفت. گرچه دخترک زبانش را نمی‌فهمید ولی کلافه و ناراحت گفت:
-‌ چیکار کنم؟ از من چی می‌خوای؟ بذارم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : روجا

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,315
پسندها
30,439
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #165
برای چند لحظه صدایی از مرد در نیامد. مادر ژیلان بود که پشت خط بی‌تابی می‌کرد و از مرد می‌پرسید که چرا حرف نمی‌زند و چیزی نمی‌گوید. بعضی از خانواده‌ها ترجیح می‌دادند دختران و زنان‌شان خودکشی کنند ولی به ننگ و خفت تن ندهند. مادرش گوشی را گرفت و با گریه و زاری به التماس افتاد. مردی سرش داد کشید ولی زن اهمیتی نداد. نگاه خسته‌اش را به نگاه غم‌زده‌ی ژیلان پیوند زد. دلش به حال او به رحم آمده بود. توجهی نکرد آن طرف خط چه خبر است فقط گفت:
-‌ آدرس رو براتون پیامک می‌کنم. فقط زودتر. نمی‌تونم زیاد نگه‌ش دارم. شوهرم می‌خواد اونو تحویل امیر اردوگاه بده. دیگه هم بهم زنگ نزنین.
این را گفت و تلفن را قطع کرد. توی باکس پیامک‌ها رفت و آدرس را برای‌شان نوشت. دیگر دست خودشان بود. فقط چند روز...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : روجا

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,315
پسندها
30,439
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #166
محمدیوسف که آمد خودش را توی آشپزخانه سرگرمِ درست کردن شام نشان داد. مرد مدام غر می‌زد و می‌گفت ژیلان کجاست تا لباس‌های تمیز برایش بیاورد و این‌هایی که تنش بودند را بشوید. تشویش داشت از آن‌که محمدیوسف بفهمد که ژیلان در خانه‌شان نیست. سینی چای را پیش شوهرش گذاشت و دوباره به آشپزخانه برگشت که عمار به پدرش گفت ژیلان از صبح پیدایش نیست و از اینجا رفته. زیر قابلمه‌ی غذا که بویش کل خانه را برداشته بود، خاموش کرد و منتظر عکس‌العمل محمدیوسف ماند. به چند ثانیه نکشید که مرد تمام خانه را زیر و رو کرد و به آشپزخانه رسید:
-‌ کجاست؟ اون صبیه کجاست؟
جزء اولین دروغ‌هایی بود که بهم می‌بافت.
-‌ خواب بودم که کلید خونه رو از زیر بالشم برداشت. متوجه نشدم چطور تونست فرار کنه.
محمدیوسف بازویش را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : روجا

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,315
پسندها
30,439
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #167
پس پیامک آدرس را خوانده بود!
-‌ اون مردی که اون‌ور خط بود تو رو می‌شناخت. تو اون صبیه رو فراری دادی خائن.
محمد را توی بغلش گرفت و بلند شد. می‌توانست مانع خوبی در برابر خشم پدرش باشد. باید از این محمدیوسف مجاهد حکومت اسلامی که رحم نداشت می‌ترسید.
-‌ من... من... نمی‌دونم از چی داری حرف می‌زنی.
-‌ تو به من خ**یا*نت کردی. تو زن احمقی هستی. در حالی که تو فراریش دادی من داشتم همه‌جا رو دنبالش می‌گشتم.
سمتش هجوم برد و ام‌عمار محمد را توی بغلش کنج دیوار جمع کرد و جیغ کشید. محمدیوسف جای آن‌که روی او دست بلند کند محمد را از توی بغلش کشید و گفت:
-‌ تو مادر لایقی برای یه شیربچه‌ی مجاهد خدا نیستی. این‌ها باید تو مدرسه درس بخونن تا با افکار پوک تو بزرگ نشن.
محمد زار می‌زد و بغل مادرش را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : روجا

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,315
پسندها
30,439
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #168
-‌ مرد حق داره هر چقدر که می‌خواد زن اختیار کنه. تا نسل مسلمانان زیاد بشه. شماها یه مشت ناقص‌العقلین.
در کویته کجا محمدیوسف از این حرف‌ها بلد بود که بزند! این‌ها همه سوغات سرزمین اسلامی زیر لوای حکومت یک مشت خودمختار بود. فرقی نداشت که بخواهد با وجود بی‌سوادی خودش با او دهان‌به‌دهان پیش برود.
-‌ حق با توعه هر چی دلت می‌خواد زن بگیر. فقط تو این خونه نیار؛ مهم نیست. عمار رو بهم برگردون.
دیگر احساسات برای محمدیوسف معنا نداشت.
-‌ یه جوری حرف می‌زنی که انگار بچه‌ت رو ازت گرفتن! تا اینجا هم خیلی دیر شده. باید احکام یاد بگیره باید قرآن حفظ کنه. تفنگ دست بگیره و دل شیر پیدا کنه... زیر دست مجنونی مثل تو چی ازش درمیاد یه بچه‌ی ترسو نه یه مجاهد.
آن شب خیلی تو گوشش خواند و التماس کرد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : روجا

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,315
پسندها
30,439
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #169
بعد از این پست‌ انشالله میریم سراغ آنا و زکریا یکم تلخی این چند پارت رو بشوره ببره:sugarwarez-235:
مصمم شده بود از این موضوع استفاده کند و به محمدیوسف برای فرار از اینجا فشار بیاورد. والا کسی که به سرزمین اسلامی وارد می‌شد به همین راحتی‌ها نمی‌توانست هر وقت دلش خواست برود. برخلاف توقع‌اش محمدیوسف بعد از فهمیدن ماجرا نه تنها شوکه نشد بلکه به پسرش افتخار می‌کرد. نه! مثل آن‌که این مرد کاملاً عقلش را از دست داده بود و می‌خواست پسرشان را هم شبیه خود کند. دست و تن و تمام وجودشان تشنه‌ی خون بود. خود را به حق می‌دانستند و هر کس غیر از تفکرات آنها حرفی می‌زد را تکفیر می‌کردند و لایق مرگ می‌دانستند؛ حتی به عضوهای ارشد سابق خود که از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : روجا

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,315
پسندها
30,439
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #170
فصل پنجم:
پاکستان:
بار دیگر دیدن آدم‌های متمدن همراه با تکنولوژی‌های امروزی نصیبش شده بود. آن هم با نامی جعلی در یکی از هتل‌های پنج ستاره‌ی اسلام‌آباد. اگر زکریا را از این ماجرا فاکتور می‌گرفت به یک نقطه‌ی امن رسیده بود که در آن نه خبر از حکومت خود خوانده‌ی اسلامی بود و نه سلاح‌های سبک و سنگین آدم‌کشی. جواز حرکتشان که از طرف ابوالعلی صادر شد زکریا لحظه‌ای درنگ نکرد. در طول این مدت صحبت‌هایی جزیی به غیر از موارد مورد نیاز و کوتاه بین‌شان رد و بدل نشد. از این سکوت میان خود و زکریا راضی بود. نباید اجازه می‌داد احساساتش افسار پاره کند و به آن که نباید دل ‌ببازد حتی اگر آن یک نفر ناجی زندگی‌اش بوده و بارها او را از خطر نجات داده باشد. باید فاصله‌اش را با جان فدایی حفظ می‌کرد و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : روجا

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا