متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

رتبه دوم اجتماعی رمان روژناک | مرضیه حیدرنیا (روجا) نویسنده افتخاری انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع روجا
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 301
  • بازدیدها 6,569
  • کاربران تگ شده هیچ

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,315
پسندها
30,439
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #151
فصل چهارم:
«سوریه؛رقه»
ام‌عمار
زن وحشی بازویش را بدجور گاز گرفته بود. شبیه سگ هاری که بعد از مدت‌ها آدم به گیرش می‌افتد. این آن زندگی‌ای نبود که انتظارش را داشت. در همان جا هم به اندازه‌ی کافی از این وهابی‌‌های بی‌همه‌چیز زجر کشیده بود چه برسد که حالا گیر هارترشان افتاده بود. تک در خانه را بهم کوبید و در حالی که عمار را به دنبال خود می‌کشید و محمدِ بی‌حال را بر شانه انداخته بود تو آمد. معلوم نبود این خانه برای کدام بدبختی بود که آواره‌اش کرده و یا کشته بودنش. بعد از یک ماه سختی و رنجی که برای رسیدن به اینجا با دو بچه کشیده بود، چیزی که گیرش آمد خانه نشینی بود و نگاه کردن به در تا کی ابوعمار بیاید و یا خبری از او برسد. دو شبانه روز بود که خبری از ابو عمار نشده و امروز که محمد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : روجا

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,315
پسندها
30,439
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #152
مختصر شامی آماده کرد و بچه‌ها را بر سر سفره نشاند. محمد که داروهایش را خورده بود خواب‌آلود غرغر می‌کرد و عمار هم فقط می‌خورد تا زودتر غذایش تمام شود و با گوشی بازی کند. وضعیت اینترنت هم اجازه نمی‌داد بتواند برایش کارتونی دانلود کند و بچه سرگرم شود. انگار رقه یک زندان بزرگ بزک کرده پر از حسبه‌های مرد و زن بود تا سر بزنگاه خفت کنند و با انگ‌های مختلف سر از بدن بکنند. محمدیوسف خیلی از این کلیپ‌های خشونت‌بار را توی گوشی‌اش داشت که اجازه نمی‌داد او در آن کانال‌ها و یا ویدیوها سرک بکشد چون خودش هم می‌دانست این‌جا جایی نبود که قولش را به او داده بود.
بدش می‌آمد در خانه‌ی غصبی نماز بخواند ولی چاره‌ی دیگری نداشت. هنوز چادرش را جمع نکرده بود و قرآن را نبسته بود که صدای در زدن آمد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : روجا

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,315
پسندها
30,439
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #153
سمت آشپزخانه‌ی دالان مانند خانه رفت و سوزی از شیشه شکسته‌ی تک پنجره تو آمد که نگاهش را به آن سمت کشاند. در اثر بمباران شیشه‌ها فرو ریخته بودند. مجبور شدند پنجره‌ها را با نایلون یا پارچه ببندند. توی درمانگاه سری به پزشک زد و با چیزهایی که از حالش تعریف کرد پزشک تاجیک که به تازگی به عضویت حکومت اسلامی درآمده بود گفت که باردار است و باید مواظب خودش باشد. چون ممکن است سرباز اسلام دیگری در بطن داشته باشد. با این فکر لبخندی زد و با سینی چای و خرما سمت اتاق پذیرایی خانه رفت، انتهای دالان آشپزخانه نرسیده بود که صدای‌شان را شنید. نوار باریکی از گچ‌بری بود که ریخته و اجازه می‌داد با چشم‌هایی ریز کرده چیزهایی از نشیمن خانه ببیند. اول از همه محمد یوسف بود که حرف زد:
-‌ صلاح‌الدین خمیس...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : روجا

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,315
پسندها
30,439
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #154
آن شب تا رفتن جمال غمبرک زد و توی اتاق کنار محمد که خوابیده بود ماند. محمدیوسف از این خصوصیات نداشت که بخواهد به هم‌کیش خود آزار برساند. همین چندماه پیش ابتدای ورودشان بود که صلاح‌الدین به‌خاطر پیروزی‌شان بزمی‌ گرفت و آن‌ها را هم دعوت کرد. چقدر با خانواده‌اش خوش گذراندند! از آن به بعد با دختر و عروسانش رفیق شده بود. حالا امشب شنیده بود که شوهر خودش باعث بدبختی آنها شده است. دائم خود را جای آنها تصور می‌کرد که اگر یک روز محمدیوسف نباشد و یا برنگردد چه بلایی بر سر او و بچه‌هایش می‌آید. آنقدر حالش بد شده بود که دیگر اشتیاقی به گفتن حامله بودنش نداشت.
جای بچه‌ها را طبق معمول توی نشیمن انداخت. محمد در خوابِ حاصل از دارو و بیماری غلت زد. جای عمار را پهن کرد و بعد از درازکشیدن، سرش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : روجا

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,315
پسندها
30,439
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #155
یادش رفته بود که امروز توی راه خانه چه اتفاقی افتاد و قرار گذاشت موبه‌مویش را برای او تعریف کند. شنیده‌هایش از گفتگوی محمدیوسف و جمال و حرف‌هایی که عمار زده بود همه باهم حواسش را پرت کرده بود. با کینه گفت:
-‌ هیچی یه سگ حکومتی گازم گرفته!
کنار محمدیوسف دراز کشید. دست محمدیوسف که به تنش خورد مورمورش شد ولی نه مانند همیشه عاشقانه بلکه حس می‌کرد خیانتکاری به او قصد دست‌درازی دارد. رویش را آن‌طرف کرد و پشت به شوهرش گفت:
-‌ محمد مریض بود خسته‌م کرد خوابم میاد.
دیوار خطی‌خطی شده با مدادرنگی بچه‌ها برایش جذاب‌تر از تماشای چهره‌ی مردی جاسوس بود. محمدیوسف حالش را فهمید یا نه که او هم پشت کرد و بعد از چند ثانیه صدای خر و پفش بلند شد. بیچاره مرد ساده‌ای بود. قبل از آن‌که برادرانش از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : روجا

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,315
پسندها
30,439
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #156
قبل از آن‌که محمدیوسف و بچه‌ها از خواب بیدار شوند به سراغ زن تونسی همسایه‌اش رفت. محمد نیمه شب مانند همیشه بهانه گرفت و سر از اتاق آنها درآورد. به خاطر همین قبل از بیرون رفتن از در محمد سر بزنگاه گیرش آورد و طبق معمول به تنش چسبید. از وقتی وارد این شهر جنگ‌زده شده بودند محمد حتی لحظه‌ای از او فاصله نمی‌گرفت. ام نظیر روسری بزرگی روی سر بسته و با چشمانی پف کرده و قلبی نالان از مرگ پسرانش، کنار بستر صلاح‌الدین نشسته و ماتم گرفته بود و مرثیه می‌خواند. خانه بوی ادرار می‌داد. صلاح‌الدین جایش را خیس کرده بود ولی ام‌نظیر رمقی نداشت تا بلند شود و جا و لباسش را عوض کند. صلاح‌الدین تمام حس و عقل خود را از دست داده بود. گوشتی به تن نداشت و مرد صد کیلویی شده بود پوستی که به استخوان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : روجا

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,315
پسندها
30,439
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #157
در این گیر و دار محمد مدام به پایش می‌چسبید و ولش نمی‌کرد. روح و روان پسرک در این شهر جنگ‌زده کاملاً ازهم پاشیده بود و تحمل یک مشاجره‌ی آرام را هم نداشت. تشر زد:
-‌ تازه می‌گی که چی؟ می‌فهمی دو تا پسرهاش مردن.
محمدیوسف انگشتش را تأکیدوار پیش چشمان او تکان داد.
-‌‌ مرگ نه. جهاد کردن و اجر شهادت رو بردن. این کجاش بده!
بعد از آن این آیه را خواند:
«ولا تحسبن الذین فی سبیل الله امواتا بل احیاء عند ربهم یرزقون.»
«هرگز گمان مبر آنان که در راه خدا کشته شدند مرده‌اند، بلکه زنده‌اند و نزد پروردگارشان روزی داده می‌شوند.»
از ابوحنیفه یاد گرفته بود چطور مغزشان را با این آیات شستشو دهد. هر کاری کرد محمد ولش کند موثر نبود. حتی سیلی هم خورد اما عکس‌العملی جز شیون و فریاد نشان نداد. سمج...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : روجا

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,315
پسندها
30,439
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #158
همینش مانده بود که عمار مقابل او بایستد.

***
دوباره چند شب بی‌خبری. می‌دانست که زنده‌ است وگرنه ابوحنیفه یکی را می‌فرستاد تا به او خبر شهادتش را بدهند. به محض شهادت محمدیوسف ابوحنیفه او را از اینجا می‌برد. رفتن این مرتبه‌ی محمدیوسف مانند دفعات قبل که برایش آرزوی سلامتی و سعادت می‌کرد میمون و مبارک نبود. بعد از آن مشاجره گرچه دلش با شوهرش صاف نشده بود ولی با تمام وجود می‌خواست که صحیح و سالم برگردد. نمی‌خواست به سرنوشت عروسان ام‌نظیر دچار شود. عمار از او رو می‌گرفت. کم حرف می‌زد و تندخویی می‌کرد. مدام او را متهم می‌کرد که زن ترسویی است. حتی یک‌بار محمد که تازه زبان باز کرده بود ندانسته خندید و به او گفت بزدل. کودکانش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : روجا

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,315
پسندها
30,439
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #159
با صدای سینی و استکان از خواب پرید و کلاشینکفش را که هیچ‌گاه مردان‌شان از خود جدا نمی‌کردند توی دست گرفت. سلاح مانند نوامیس آنها عزت و احترام داشت. دست روی زانوی او نهاد و لبخند زد:
-‌ منم عزیزم.
بعد پرسید:
-‌ تو که تو کتیبه‌های حکومتی نبودی چرا رفتی نبرد؟
محمدیوسف نفس آسوده‌ای کشید و با گرفتن استکان داغ اقرار کرد.
-‌ تو تل‌ابیض درگیری بدی با کردها داشتیم. کنترل پهبادشناسایی دست من بود. خداروشکر خدا با ما بود. هم کشته دادن هم گورشون رو از سرزمین ما گم کردن.
‌-‌ خیره انشالله!
می‌توانست صدای تکبیر بلند آنها که بعد از فتح و پیروزی و جوی خون راه انداختن سر داده بودند را در همین لحظه هم بشنود. در حالی که دست روی زانو گذاشته و سعی می‌کرد لبخند بزند به همین جمله‌ی کوتاه اکتفا کرد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : روجا

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,315
پسندها
30,439
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #160
ترسیده بود و به پهنای صورت اشک می‌ریخت. آخر این خانه خرابی‌ها قسمت او هم شده بود؛ آن‌که همسرش از جنگ غنیمت بیاورد و ارباب یک صبیه شود. در آن لحظه نمی‌فهمید دلش برای دخترک ایزدی بسوزد و یا خودش که محمدیوسف از داشتن کنیز آن‌طور چشمانش برق ‌زد. روی زانو نشست و مشغول باز کردن دست و پای دخترک شد. پیراهن گلدار قرمز توی تنش پاره شده و پاهایش خراشیدگی‌های خون‌آلود وسیعی داشت؛ مثل آن‌که برای آمدن تقلا کرده و او را روی زمین کشیده بودند. دست و پایش که باز شد وحشت‌زده‌تر از قبل خود را جمع کرد و به تخت چوبی بید خورده‌ای که روی آن پر از خنزل‌پنزل صاحب قبلی بود، چسبید. مجموع طول و عرض انباری کوچک چهارمتر بود که فقط ده درصد جای خالی داشت. دست او بود همه‌شان را در...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : روجا

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا