متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

رتبه دوم اجتماعی رمان روژناک | مرضیه حیدرنیا (روجا) نویسنده افتخاری انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع روجا
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 301
  • بازدیدها 6,557
  • کاربران تگ شده هیچ

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,315
پسندها
30,438
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #171
-‌ سلام خانم دکتر. خیلی‌خیلی خوشحالم که صحیح و سالم می‌بینمتون.
فخر به احترامش کلاه شاپویش را برداشت و نیم‌خیز شد و دوباره روی کاناپه‌ی زغالی نشست. به دسته‌ی چوبی کاناپه زد و خندید:
-‌ مثل این‌که این ازدواج مبارک و میمون به هردوتون ساخته. براوو به خودم از انتخابی که براتون کردم.
نتوانست نسبت به وقاحت مرد بی‌تفاوت باشد.
-‌ واقعاً که عجب رویی دارین شما.
-‌ بَده یه شوهر مفت و مجانی گیرت اومده! زکریا دم به تله‌ی هرکس نمیده خانم دکتر.
-‌ تله‌ی شما تله‌ی مرگ بود نه عروسی عموجان!
عموجانش کنایه بود. عزم نشستن کرد که زکریا دستش را به منظور اینجا بنشین کنار خود روی کاناپه گذاشت. یک‌مرتبه تمام حس‌هایی که این‌چند روز زور زده بود در خاک قلبش مدفون بماند سر برداشتند و انقلاب کردند. نفس...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : روجا

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,315
پسندها
30,438
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #172
عزیزان هرجا سوالی پیش اومده براتون در خدمتم
پاسپورت او را باز کرد و عکسی که از روی تصویر او جعل شده بود را نشانش داد.
-‌ ماریه عزیزی. یه زن دورگه‌ی مراکشی ایرلندی که تو انگلیس بزرگ شده. اینجوری تو زبونت به مشکل نمی‌خوری. زکریا هم یه عرب‌زبانه از عمان. باید جدا از هم باشین اینجوری بهتون شک نمی‌کنن یا در نهایت یکیتون لو برین؛ که احتمالش ضعیفه، به دلت بد را نده خانم دکتر. لازم به ذکره که این‌ها فقط تا زمانی اعتبار دارن که بخواین از فرودگاه خارج بشین و به مرز ترکیه و سوریه برسین. اونجا دوباره باید به هویت خودتون برگردین تا بتونید اعتمادشون رو جلب کنین.
زکریا سرش توی گوشی بود و با سرعت چیزی را تایپ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : روجا

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,315
پسندها
30,438
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #173
توی کابین آسانسور با یک خدمه‌ی زن میان‌سال هم مسیر بود و نمی‌توانست با صدای بلند شکوه کند؛ اما زیر لب غر زد:
-‌ دختر انقدر سبک! واقعاً اون ارزشش رو داره که بخواد حلاوه‌ حیات کسی باشه! بعید بدونم.
ادای صدای نامیمون را درآورد:
-‌ انت حلاوه‌ حیاتی زکریا هِه!
چشمش به خدمه‌ی مسلمانِ پوشیده افتاد که چپ‌چپ نگاهش می‌کرد. غریبه بود تازه که زبانش را نمی‌فهمید پس لزومی نداشت بخواهد توضیح دهد و یا شرم داشته باشد. بیش از سماح و زکریا و عشق میان‌شان از دست خود ناراضی و خشمگین بود. چرا باید اجازه می‌داد کارش با یک مزدور و پول بگیر به اینجا بکشد که عقل سلیمش را از دست بدهد و به او دل ببازد! در یک مهمانی دوستانه دوست دختر سابق سروش همزمان با او حضور داشت. سروش خود را به آب و آتش زد تا به او...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : روجا

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,315
پسندها
30,438
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #174
دستپاچه شد، یعنی چه فکری راجع‌به علاقه‌ی او به فرید می‌کرد؟ پوزخندی کنار لبش جا خوش کرده بود که آنا از آن متنفر بود.
-‌ رابطه‌ی ما اون چیزی نیست که فکر می‌کنی، اون فقط قیمم بود و من مثل پدر دوسش داشتم.
احمقانه بود که اشکی از گوشه‌ی چشمش بیفتد، آن هم زیر نگاه زکریا. نگاه دزدید و دسته‌ی چمدان کوچک آبی نفتی‌اش را توی مشت گرفت و پیش افتاد. احساس سرشکشتگی می‌کرد. احساس شکست ناجور در زندگی‌اش. قطعاً آن‌طور که او به جان فدایی می‌اندیشید و در برابر نگاهش مستأصل می‌شد و دست‌وپایش را گم می‌کرد او این‌گونه نبود، اصلاً در فکر او نبود. مأیوس‌تر از قبل زیر لب زمزمه کرد:
-‌ نباید نوشته‌هامو می‌خوندی. نباید می‌خوندی.
به لطف خواندن آن دلنوشته‌هایی که از روی احساساتش تراوش کرده بود حالا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : روجا

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,315
پسندها
30,438
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #175
نگاهش کرد. بغل دستش نشسته بود در حالی که لب و چشمانش همزمان می‌خندیدند. تصویر زکریا تار و در هاله‌ای از ابر و مه اشک‌هایش ناواضح دیده می‌شد. هنوز باور نکرده بود که بدون او نرفته است.
-‌ گفتم هر وقت دلت شوهر خواست بهم بگو!
نامحسوس به چند نفر نشسته توی لابی و کارمندان پذیرش اشاره زد:
-‌ لزومی نداشت انقدر علنیش کنی عزیزم.
در حالی که زکریا دستش می‌انداخت ناامیدانه پرسید:
-‌ به پرواز نرسیدیم؟ دیر شده!
با اشاره به ساعت مشکی بزرگ دیجیتالی میخ شده بر دیوار اصلی پهن لابی که زمان را با اعداد قرمز به نمایش درآورده بود گفت:
-‌ یک‌ربع رو شاید بشه جبران کرد البته اگه عجله کنی.
حق با او بود. زمان خیلی کند گذشته بود در صورتی که او خیال می‌کرد زمان زیادی را در توهمات گذشته سپری کرده است.
-‌...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : روجا

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,315
پسندها
30,438
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #176
-‌ نبودی ابوالعلی رو زیر نمی‌گرفتی و قیچی ابروت رو نمی‌کاشتی تو ساعدم و نمی‌چپیدی پشت صندوق ماشین که عضو داعش بشی. تازه به زور مجبورم کردی که عقدت کنم.
چقدر آتو دستش داشت! البته که گیر افتادن در خانه‌ی فساد محله‌ی الماس را فاکتور گرفته بود. با صدای بلند تلخندی زد و هم‌قامت جان فدایی قد راست کرد تا در مناظره برابر باشند.
-‌ تو هم که چه قدر بدت اومد! یکی رو گیر آوردی که دستش بندازی.
-‌ تو خودت رو قالبم کردی عزیزم. من که داشتم زندگیمو می‌کردم!
غیظش گرفت. نباید ضعفش را به روی او می‌آورد. نباید در مقابل مضحکه قرار دادن جان فدایی ساکت می‌ماند.
-‌ من اگه می‌خواستم خودمو به کسی بندازم سهیلا رو از خونش بیرون می‌کردم تا تو غربت گیر زبون نفهمِ بی‌ادبی مثل تو نیفتم که بلد نیست با یه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : روجا

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,315
پسندها
30,438
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #177
هتل برای‌شان تا فرودگاه تاکسی رزو کرد و هر دو پشت ماشین نشستند. زکریا به دیدار چند دقیقه‌ای خود با فخر نرسید و قرار شد فخر امانتی کوچکش را به فرودگاه بفرستد و به دستش برساند. کنار هم که نشسته بودند آنا توجه به خیابان‌ اسلام‌آباد و مردم توی گذر و پیاده‌روها داشت که زکریا پرسید:
-‌ چرا این همه سال نخواستی دنبال خواهرت بگردی ولی حالا اصرار داری تو این شرایط بری پیشش؟
پس زکریا جدا از خواندن آن دفتر خیلی چیزهای دیگری هم از زندگی‌اش می‌دانست! بعد از مکالمه‌ی کوتاهش با فخر عجیب شده بود. سرد و منفعل مانند وقت‌هایی که او را نمی‌شناخت. برای عوض کردن جو میان‌شان احمقانه طعنه زد:
-‌ ریز و درشت زندگی همه‌رو درمیاری؟
احمقانه‌تر انتظار داشت که پاسخ بدهد همه نه فقط تو!
-‌ ترجیح می‌دم با کسی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : روجا

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,315
پسندها
30,438
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #178
با مخاطب قرار گرفتنش این مرتبه از چشمان صامت و آرام مرد نگریخت و سر جنباند:
-‌ می‌خواد بچه‌هاش رو بده به من. با تموم وجودم این رو حس می‌کنم. واسه همین نمی‌تونم عقب بکشم. برای یه‌بار هم که شده می‌خوام خواهر خوبی براش باشم. من باید کمکش کنم تا به خودم کمک کنم خودمو ببخشم. به این بخشش برای ادامه‌ی زندگیم نیاز دارم.
نفس گرفت و با نگاه به راننده‌ی آفتاب سوخته‌ی جوان که دست‌فرمان خوبی هم داشت، نطقش خاموش شد. ولی سنگینی نگاه زکریا را حس می‌کرد. پیش او اعتراف کرده بود؛ اعتراف کرده بود که چه خواهر و فرزند نفرت‌انگیزی بود که ترجیح داد گذشته و خانواده‌اش را فراموش کند. ناخواسته بی‌آن‌که نگاه از گردن سوخته‌ی مرد بردارد پرسید:
-‌ از من بدت اومده نه؟ من دختر بدی بودم که مادر و خواهرم رو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : روجا

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,315
پسندها
30,438
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #179
قول می‌داد که از یک کشور جنگ زده صحیح و سالم برش گرداند؟ چه اعتماد به نفس کاذبی! آنجا حتی اختیار جان خود را هم نداشت چه برسد به او.
-‌ آناهیتا!
لعنت به او. چرا باید به اسم صدایش می‌زد و قلبش را به تقلا و تپش می‌انداخت!
-‌ مهم نیست به خاطر فشار مشکلات زندگیت چیکار کردی. مهم اینه که شجاعت اعتراف کردن رو داشتی و داری همه‌ی تلاشت رو می‌کنی تا جبران کنی.
جدایی چند ساعته هم برای ندیدن چشمان سبز و پلک افتاده‌ی او شکنجه بود. از همین الان دلش برای بودن با جان فدایی تنگ شده بود. تا می‌خواست روی علاقه‌اش به او سرپوش بگذارد بازهم حرکتی می‌کرد که تمام تلاشش بی‌نتیجه می‌ماند. نباید این لحظه‌ی آخر به اسم او را صدا می‌زد و قلب شیدایش را با این کار برمی‌آشفت. از آن نقطه به بعد از زکریا جدا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : روجا

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,315
پسندها
30,438
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #180
رو گرداند سمت او و با مظلومیت گفت:
-‌ پسرهام رو جا نذار. پسرهامو جا نذار روژناک. اون‌ها رو جا نذار.
با تکانی که هواپیما خورد از خواب پرید و زن ترکیه‌ای دستش را گرفت. به زبان ترکی با موهایی آزاد چیزی گفت و وقتی زبانش را نفهمید به انگلیسی ادامه داد:
-‌ چیزی نیست. داریم فرود میایم. بار اولته که سوار هواپیما میشی؟
از ابتدای سفر قصد داشت تا سر صحبت با او را باز کند. با خوابی که دیده بود حوصله‌ای برای روده‌درازی نداشت. در این مواقع فقط حضور جان فدایی می‌توانست آرامش کند. جواب زن را کوتاه داد و برای خاتمه دادن به صحبت‌ها‌ی‌شان مجله‌ای از پشت صندلی جلویی برداشت و خود را مشغول آن نشان داد. زن که خیال می‌کرد قصد دارد روی ترس از هواپیمایش سرپوش بگذارد حرفی نزد. چرا آهوگ باید از او...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : روجا

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا