- ارسالیها
- 2,315
- پسندها
- 30,437
- امتیازها
- 64,873
- مدالها
- 28
- نویسنده موضوع
- #181
وقتی مطمئن شد که بازی خورده است مانند رباتی که از جای دیگر دستور میگیرد چمدانش را رها کرد و پشت اتومبیل روی صندلی جا خوش کرد. مرد در را بست و چمدانش را پشت صندوق گذاشت. توجهی به سلام رانندهی جوان و قیافهاش نکرد و سر به زیر شد. چیز دیدنی در آن شهر و فرودگاه و خیابانهایش جز زکریا نبود و زکریا هم ناجوان مردانه بدون او رفته بود. اینجا پایان کارش بود و آهوگ میدانست پایان کارش با نظر زکریا مهر خورده است. با بسته شدن، در تنش تکانی خورد و مرد با رویی باز به عقب چرخید و گفت:
- جای نگرانی نیست خانم رستمیان. ما کمکتون میکنیم که برگردین ایران.
به چشمان تاریک و ظلمتزدهاش نگریست. تا دقایقی قبل گمان میکرد جایی کنار جان فدایی خواهد داشت نه این غریبهها.
- چرا همونجا جلوی منو...
- جای نگرانی نیست خانم رستمیان. ما کمکتون میکنیم که برگردین ایران.
به چشمان تاریک و ظلمتزدهاش نگریست. تا دقایقی قبل گمان میکرد جایی کنار جان فدایی خواهد داشت نه این غریبهها.
- چرا همونجا جلوی منو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش