متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

رتبه دوم اجتماعی رمان روژناک | مرضیه حیدرنیا (روجا) نویسنده افتخاری انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع روجا
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 301
  • بازدیدها 6,549
  • کاربران تگ شده هیچ

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,315
پسندها
30,437
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #181
وقتی مطمئن شد که بازی خورده است مانند رباتی که از جای دیگر دستور می‌گیرد چمدانش را رها کرد و پشت اتومبیل روی صندلی جا خوش کرد. مرد در را بست و چمدانش را پشت صندوق گذاشت. توجهی به سلام راننده‌ی جوان و قیافه‌اش نکرد و سر به زیر شد. چیز دیدنی در آن شهر و فرودگاه و خیابان‌هایش جز زکریا نبود و زکریا هم ناجوان مردانه بدون او رفته بود. اینجا پایان کارش بود و آهوگ می‌دانست پایان کارش با نظر زکریا مهر خورده است. با بسته شدن، در تنش تکانی خورد و مرد با رویی باز به عقب چرخید و گفت:
-‌ جای نگرانی نیست خانم رستمیان. ما کمکتون می‌کنیم که برگردین ایران.
به چشمان تاریک و ظلمت‌زده‌اش نگریست. تا دقایقی قبل گمان می‌کرد جایی کنار جان فدایی خواهد داشت نه این غریبه‌ها.
-‌ چرا همونجا جلوی منو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : روجا

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,315
پسندها
30,437
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #182
قول یه پارت داده بودم خداروشکر شد دوتا تقدیم به نگاه قشنگتون.:smiling-face-with-hearts:
چند ثانیه طول کشید که عقلش فرمان دهد و از بین دو صندلی جلو بیاید و پشت فرمان بنشیند. سوئیچ را چرخاند و صدای موتور اتومبیل که درآمد راننده با دهانی باز موبایل را از گوشش پایین آورد و داد زد:
-‌ عه عه عه محسن دختره داره در می‌ره!
از آینه می‌دید که محسن کیسه‌‌ی خریدهایش را روی زمین ریخت و دو نفری باهم به دنبالش دویدند.
-‌ احمقا! از شما گنده‌ترش هم نتونست جلوی منو بگیره.
منظورش به زکریا بود. تا انتهای خیابان پشت سرش دویدند. از نفس که افتادند به دنبال اتومبیل‌های دیگر دست تکان دادند که نگه دارند و تعقیبش کنند ولی کسی اعتنایی نکرد. پوزخندی به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : روجا

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,315
پسندها
30,437
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #183
آرام‌تر که شد عصبانی از دست زکریا گریه‌اش را تمام کرد. دو کودک آهوگ مقابلش ایستاده بودند. این یعنی هنوز آهوگ انتظارش را می‌کشید، یعنی هنوز امیدی بود. از ابتدا که پا در این قصه نهاد زکریایی در کار نبود که بخواهد برایش تصمیم‌گیرنده باشد پس باز هم بدون او به هدفش خواهد اندیشید و پیش می‌رفت تا جایی که تن و روحش با دیدن پاره‌‌ی‌تن و پسرانش آرام بگیرد. خیلی نمی‌توانست برای شکست و نارو خوردن از زکریا عزاداری کند. ممکن بود مردم و یا پلیس به او شک کنند و مدارک رانندگی و مدارک ماشین بخواهند. آن پت و مت نگهبان که مطمئن بود زکریا در صورت فهمیدن فراری شدن او حسابی خدمتشان خواهد رسید محض رضای خدا هم توی ماشین چیزی برای خوردن نداشتند. دل ضعفه‌ی شدیدی به خاطر اضطراب و تشویش‌هایی داشت که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : روجا

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,315
پسندها
30,437
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #184
آنا تصحیح کرد:
-‌ من ایرانی هستم! امیدوار بودم که شما هم ایرانی باشید!
همین جمله باعث شد که لبخند دختر جوان پت و پهن‌تر شود و عقب بکشد و در را کامل باز کند.
-‌ سلام، من هم سارا هستم، خوشحالم از آشنایی شما. ما هنوز شیف عصرمون رو شروع نکردیم.

او که وارد شد پلاکارد کوچکی را که روی آن open نوشته بود بیرون در آویزان کرد.
-‌ بفرمایید عزیزم.
راهنمایی کرد که جلو برود. خیال کرده بود برای انجام کارهای مربوط به آرایش و زیبایی به آنجا آمده است. وارد که شد نظرش تغییر کرد. کوچک بود ولی به شدت مجهز. سه آینه‌ی بلند قدی با قاب‌هایی کنده‌کاری شده‌ی چوبی با فاصله‌هایی یک متری از هم قرار داده شده بودند. روبه‌روی هر کدام صندلی‌های پایه فلزی بود. هوای خنک و مطبوعی فضا را پوشش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : روجا

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,315
پسندها
30,437
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #185
حق می‌داد که بخواهد محافظه‌کارانه رفتار کند و در مقابل یک غریبه که نمی‌دانست چه می‌خواهد از صمیمیتش کاسته شود. زبانش گرفت. پیش نیامده بود این‌طور از کسی کمک بخواهد و خود را در مقابل او کوچک کند البته به جز جان فدایی.
-‌ م... من... مو... موبایل و کیف پول و کارت و مدارکم رو وقتی از فرودگاه بیرون اومدم، گم کردم. یعنی نمی... نمی‌دونم شاید دزدیدنش.
دروغ بهتری به ذهنش نرسید. دختر جوان بد نگاه می‌کرد که تصحیح کرد:
-‌ پول نمی‌خوام. می‌خواستم برم بیلجیک پیش دخترخاله‌م. با شوهر ترک و بچه‌هاش اونجا زندگی می‌کنه. فقط یه موبایل بهم بدین تا بتونم به شوهرم تو ایران زنگ بزنم و موضوع رو بهش بگم. می‌تونه کمکم کنه.
از خودش بیزار بود بابت دروغ‌هایی که در جواب صداقت دخترجوان نثارش می‌کرد. سارا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : روجا

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,315
پسندها
30,437
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #186
- اون حسین بدبخت وقتی وویس تو رو به فرید نشون داد مَرده یه‌خورده آروم گرفت. فرید از عذاب‌وجدان داشت دیوونه می‌شد. به خدا همه‌مون تنبیه شدیم فقط تو برگرد! همینو می‌خواستی دیگه؟ که آچمزمون کنی به خدا همون به غلط کردن افتادیم. از فرید بگیر تا من و سهیلا.
آن زمان که چشم نداشت فرید را ببیند و حالا فقط فریدفرید می‌گفت! از بین حرف‌های سروش نام حسین بود که مجابش کرد واکنش نشان دهد.
-‌ حسین! فرید تا اونجا هم رفت؟
باورش سخت بود که فرید به خاطر او به آب و آتش بزند و تا کویته و هری‌پور برود.
-‌ اولش فکر کردیم تو اون انفجار کشته شدی. حسین وقتی به هوش اومد سراغ تو رو می‌گرفت...
جمله‌اش را قطع کرد:
-‌ حسین چش بود! چرا باید به هوش بیاد؟ چه بلایی سر حسین اومد؟ سروش دارم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : روجا

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,315
پسندها
30,437
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #187
نباید می‌گفت آناهیتا. آناهیتای او قد و قواره‌ی آناهیتا گفتن زکریا نبود. چشمش به دستبند زکریا توی دستش خورد. نباید این اندازه به اوی بی‌جنبه محبت می‌کرد و مردانگی نشان می‌داد. حسین هم برای او مردانگی به خرج داد ولی در مردانگی کسی به پای زکریا نمی‌رسید.
-‌ آنا تو آنکارا چیکار می‌کنی؟ آخه تو چه مرگته؟ می‌خوای هممون رو نصف عمر کنی دختر. عقلت کجاست! این دوسالی سرت ضربه خورده؟ تصادف مصادف چیزی کردی؟ آخه تو چه مرگته؟ دنبال چی هستی؟
چقدر حرف می‌زد!
-‌ سروش من وقت ندارم همه‌ی این‌ها رو الان توضیح بدم. گیر افتادم. مدارک و پول و موبایلم گم شده یا زدن نمی‌دونم... الان آنکارام مجبورم برم پیش پونه ولی با این شرایط نمی‌تونم... اینجام از یه بنده خدایی کمک گرفتم تا بهت زنگ بزنم. می‌فهمی که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : روجا

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,315
پسندها
30,437
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #188
کدام قورباغه؟ چرا او ندیده بود! شیر را بست و دست خیسش را توی روشویی تکان داد. کاش زودتر سروش زنگ می‌زد! باید از اینجا می‌گریخت تا اون دو گزمه به سراغش نیایند.
-‌ خودم الان بهش زنگ می‌زنم تا بفهمی اشتباه نمی‌کنم. حتماً همین دور و بر داره...
همین لحظه در را باز کرد و بیرون رفت تا حواسش پرت شود. نباید اجازه می‌داد پای حامد را به اینجا باز کند.
-‌ سلام.
دختر جوان دیگری با موهای مصری قیرگونی بود که هاج و واج نگاهش کرد. سارا به او اشاره زد و گفت:
-‌ بنده‌خدا کارش گیر بود. خداروشکر داره رفع میشه.
انگار از عکس‌العمل دوستش می‌ترسید. چهره‌اش که قلدر و سیاس نشان می‌داد. آنا سمت میز آرایش رفت و خود را مشغول خشک کردن صورت با دنباله‌ی شال روی سرش نشان داد. از آینه می‌دید که آن یکی برای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : روجا

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,315
پسندها
30,437
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #189
نه دلش می‌آمد دستبند را دور بیندازد و نه دوست داشت پیش چشمانش باشد و با دیدن آن به یاد زکریا بیفتد برای همین آن را توی کیف دوشی‌اش چپاند. سوار تاکسی شد و با ساندویچی که به نام حامد بود و به کام او دلی از عزا درآورد. فاصله کمی دور بود. اینجا هم مانند ایران بالاشهر نشین و پایین شهر نشین داشت. بورا و دوستانش در نزدیکی دانشکده‌شان خانه‌ای دو خواب و کوچک را اجاره کرده بودند. از شانس او بود که بورا نمی‌توانست محیط خوابگاهی را تحمل کند و خانه‌ای جدا کرایه کرده بود. تاکسی در محله‌ای که همه‌ی خانه‌هایش ویلایی و حیاط‌دار ارزان‌قیمت بودند توقف کرد. ویلایی به سبک قدیمی نه نو و تازه‌ساخت. از دور صدای ساخت و ساز و سنگ‌چرخ می‌آمد. ظاهراً بساز و بفروش‌ها به جان محله افتاده بودند که دورادور...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : روجا

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,315
پسندها
30,437
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #190
تماس تصویری را متصل کرد و سروش با اشتیاق زایدالوصفی خندید:
-‌ آنا واقعاً خودتی دختر! هنوز باورم نمیشه دارم صحیح و سالم می‌بینمت. دیوونه! نچ‌نچ‌نچ نگاش کن سُر و مُر و گنده روبه‌روم نشسته! باورم نمیشه بعد این همه دنبالت گشتن و این در و اون در زدن خودت بیای سراغم.
برخلاف سروش نه مشتاق بود و نه قدرتی برای تظاهر داشت. فکر می‌کرد بعد از این همه دور زدن دوباره سر جای اولش برگشته است و دستاوردی نداشته.
-‌ اهوم، خودمم. تو چطوری؟ تنهایی آزاده نیست؟
-‌ نه، اون وروجک یه خورده بدقلقی می‌کرد آزاده رو بردم خونه‌ی دایی که مادرش کمک حالش باشه. واسه همین یکم دیر تماس گرفتم.
ناراحت نبود که دیگر اولویت اول زندگی سروش نیست.
-‌ راحت باش. منم که مزاحمت شدم.
-‌ مزاحم چیه آنا! این تعارف‌های...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : روجا

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا