- ارسالیها
- 2,315
- پسندها
- 30,437
- امتیازها
- 64,873
- مدالها
- 28
- نویسنده موضوع
- #191
لحظهای به یاد جانفدایی و دیدارشان توی درمانگاه با آن شرایط سخت متبسم شد. روزهای تلخ و شیرینی بود. دیدن زکریا شیرین بود ولی مردن عباد و همکارش نه. همهی آن خاطرات تلخندی شد و بیرون ریخت.
- یه تور شرکت کردم دور دنیا در هشتاد روز!
خودش هم میدانست شوخیای بیجا بود پس دنباله داد:
- هیچی! رفتم دنبال خواهرم بگردم! فکر کردم میتونم تو هریپور پیداش کنم یا کویته ولی نشد.
- تو همه چی رو بهم نمیگی آنا! یهویی غیب شدنت به این سادگیها که گفتی نیست!
صافصاف توی چشمان سروش نگاه کردن و حقیقت را کتمان کردن عذابش میداد. انگار خدا صدایش را شنید که خانه در تاریکی فرو رفت.
- چی شده آنا!
سرش را به اطراف گرداند و نوری که به چشمش جز روشنایی صفحهی موبایل نیامد سمت پنجره قدم گرفت. برق...
- یه تور شرکت کردم دور دنیا در هشتاد روز!
خودش هم میدانست شوخیای بیجا بود پس دنباله داد:
- هیچی! رفتم دنبال خواهرم بگردم! فکر کردم میتونم تو هریپور پیداش کنم یا کویته ولی نشد.
- تو همه چی رو بهم نمیگی آنا! یهویی غیب شدنت به این سادگیها که گفتی نیست!
صافصاف توی چشمان سروش نگاه کردن و حقیقت را کتمان کردن عذابش میداد. انگار خدا صدایش را شنید که خانه در تاریکی فرو رفت.
- چی شده آنا!
سرش را به اطراف گرداند و نوری که به چشمش جز روشنایی صفحهی موبایل نیامد سمت پنجره قدم گرفت. برق...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش توسط مدیر