متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

رتبه دوم اجتماعی رمان روژناک | مرضیه حیدرنیا (روجا) نویسنده افتخاری انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع روجا
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 301
  • بازدیدها 6,549
  • کاربران تگ شده هیچ

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,315
پسندها
30,437
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #191
لحظه‌ای به یاد جان‌فدایی و دیدارشان توی درمانگاه با آن شرایط سخت متبسم شد. روزهای تلخ و شیرینی بود. دیدن زکریا شیرین بود ولی مردن عباد و همکارش نه. همه‌ی آن خاطرات تلخندی شد و بیرون ریخت.
-‌ یه تور شرکت کردم دور دنیا در هشتاد روز!
خودش هم می‌دانست شوخی‌ای بی‌جا بود پس دنباله داد:
-‌ هیچی! رفتم دنبال خواهرم بگردم! فکر کردم می‌تونم تو هری‌پور پیداش کنم یا کویته ولی نشد.
-‌ تو همه چی رو بهم نمی‌گی آنا! یهویی غیب شدنت به این سادگی‌ها که گفتی نیست!
صاف‌صاف توی چشمان سروش نگاه کردن و حقیقت را کتمان کردن عذابش می‌داد. انگار خدا صدایش را شنید که خانه در تاریکی فرو رفت.
-‌ چی شده آنا!
سرش را به اطراف گرداند و نوری که به چشمش جز روشنایی صفحه‌ی موبایل نیامد سمت پنجره قدم گرفت. برق...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : روجا

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,315
پسندها
30,437
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #192
در صورتی که او نمی‌دانست چطور توضیح دهد سروش دست پشت دست گذاشته و گردن جلو کشیده و حریصانه انتظار می‌کشید دلیلی قانع کننده از غیب شدن او بشنود. خدا او را ببخشد مجبور شد قصه را کمی بپیچاند تا واقعیت‌ها پنهان شود.
-‌ یه مدت کوتاه تا بفهمم کی‌م و چیکارم توی یه خونه بودم، آدم‌های خوبی بودن تا وقتی که حافظه‌م برگشت. گفتن کمکم می‌کنن تا آهوگ رو پیدا کنم. کمکم کردن ولی گیر یه تکفیری...
به اینجا که رسید با حرصش از جان فدایی نفسش سخت و منقبض شد. بدون آن‌که بداند پشت هم بد گفتنش از زکریا چه حالی را به سروش تحمیل می‌کند تند تند حرف زد:
-‌ یه تروریست نامرد لعنتی افتادم. اون منو دزدید. از خودم اختیاری نداشتم، نمی‌تونستم فرار کنم، گیر افتاده بودم، نمی‌تونستم به کسی خبری بدم. دسترسی به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : روجا

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,315
پسندها
30,437
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #193
-‌ سفارت نمیشه. یکم کارم گیره. اون‌هایی که باهاشون بودم یه گروه تروریستی بودن. مجبور شدم به ظاهر باهاشون همکاری کنم. تحت فشار بودم. پام گیره تو دردسر می‌افتم. قانونی نمی‌تونم برگردم.
-‌ تو نگران نباش. فرید انقدر آشنا داره که برت گردونه. اون... اون و سهیلا تصمیم گرفتن ببرنت آمریکا حالا که ترکیه‌ای این بهترین فرصته. از یکی مشورت می‌گیره ببینه تو ایران واسه‌ت مشکلی پیش نیاد اگه بخواد دردسر بشه و قانونی نشه کاری کرد از همونجا می‌برنت اروپا و بعدش هم میری پیش سهیلا و فرید. قانونی و غیرقانونیش فرقی نداره.
چقدر قشنگ همه‌شان سرنوشتش را برای او لقمه گرفته بودند! حواسش جای دیگر رفت. پیش دستبندی که روی مچش دیده نمی‌شد. دیشب زکریا یک اتاق از او فاصله داشت و امشب معلوم نبود بدون او کجا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : روجا

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,315
پسندها
30,437
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #194
با صدای شاد و سرحال پونه از خواب پرید. نه ساعت و نه موبایلی در دسترس داشت که بخواهد بفهمد چه زمانی است اما از بالا آمدن خورشید از پشت خانه‌ها و روشنایی کامل روز و گرمای نسبی حاکم بر هوا مشخص بود که ده یا یازده‌ نزدیک به ظهر می‌باشد. پونه به محض رسیدن با قیل و قال زیادی سمت اتاق بورا که حالا او در آن سکونت داشت آمد. قبل از رسیدن زن از رختخواب جست و با موهایی پریشان و دست و رویی نشسته در را باز کرد. پیش از آن‌که پونه با لبخندی پهن شده بر صورت، پایش را روی دستبند تنبیه شده‌ی او بگذارد با پا کنج دیوار هولش داد و گرم زن را در بغل گرفت.
-‌ خدا می‌دونه چقدر خوشحالم که تو اینجایی آنا!
فرهنگ ایرانی‌اش را حفظ کرده و بوسه‌هایش آبدار و بی‌پروا بود. بعد از یک خواب عمیق و در هپروت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : روجا

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,315
پسندها
30,437
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #195
عصر بعد از پیاده‌روی‌ای طولانی به خانه رسیدند و از تاکسی پیاده شدند. او با همان استایلی بود که از پاکستان آمده بود به این تیپ و شمایل نیاز داشت ولی پونه پیراهن آستین بلند ابریشمی به تن داشت و شلوار جین سفید. از تنها خریدی که راضی بود موبایلش بود با امکانات کامل خریداری کرده بود و مرد فروشنده تمام برنامه‌های مجازی را برایش نصب و راه‌اندازی کرده بود؛ چیزی که برای رفتن پیش آهوگ و گریختن از تله‌ی زکریا به شدت به آن نیازمند بود. در مسیر کوچه‌شان پونه اسماعیل را شناخت که چمدان کوچک دستی را حمل می‌کرد و با چهره‌ای برافروخته به سمت مخالف می‌رفت. آفتاب نیمه‌جان در هنگام غروب می‌تابید. برای پونه سوال شده بود که چرا اسماعیل در فصل امتحانات‌شان بار و بنه‌اش را جمع کرده است! به خانه که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : روجا

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,315
پسندها
30,437
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #196
با شنیدن این جمله گوش‌هایش تیز شد و دست زن را رها کرد. می‌توانست اطلاعات خوبی به او بدهد.
-‌ از اون موقع برای اسماعیل عکس می‌فرستاد. ما خبر داشتیم که داره بچه‌ها رو تهییج می‌کنه تا این‌که امروز بوراک گوشی بورا رو چک می‌کنه و می‌بینه با برادر اسماعیل در ارتباطه. برای اون هم عکس‌های ناجوری از جنگ و خشونت فرستاده بود. آنا نمی‌خوام پسرم به این راه کشیده بشه. الان جوون‌ها دارن فرار می‌کنن و دسته دسته عضو داعش می‌شن ولی من تحملش رو ندارم پسرم تو همچین محیطی و با چنین تفکری درس بخونه. این چه مصیبتی بود که گیر کردیم توش!
-‌ بورا اصلاً همچین روحیه‌ای نداره.
دروغ هم نگفته بود. تا جایی که نسبت به شخصیت آرام بورا شناخت پیدا کرده بود او چنین خلق‌وخویی نداشت. پونه دستی زیر بینی‌اش کشید و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : روجا

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,315
پسندها
30,437
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #197
سروش درگیر بیماری زردی دلوین و بستری کردنش در بیمارستان شد و نتوانست حواسش را جمع او کند. البته که آنا از این وضعیت که سر سروش گرم بود و فرید در جریان چیزی قرار نگرفته بود خوشحال به نظر می‌رسید. پونه و بوراک برای چند روز سفرشان به بوزویوک را عقب انداخته بودند و ترجیح دادند کنار بورا بمانند. پونه مدام از او عذرخواهی می‌کرد که هرچه زودتر او را پیش خودش نمی‌برد در صورتی که آنا تمام این اتفاقات و دل‌مشغولی‌های آنها را به فال نیک گرفته بود. با وجود این پوئن‌های مثبت خبری از آن طرف نشده بود. قطعاً پیامش دیده شد ولی جوابی نگرفت. آهوگ در رویایش بی‌قراری می‌کرد و او هر ساعت پریشان‌تر از قبل انتظار می‌کشید کسی او را به خواهرش برساند و به خود و همه ثابت کند که گذشته را جبران خواهد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : روجا

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,315
پسندها
30,437
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #198
بوراک به او شک کرده بود ولی پونه حتی نمی‌دانست که او فرزند فرید نیست با این وجود چه چیزی را برایش توضیح می‌داد؟ چطور می‌توانست از آهوگ و گذشته‌اش تعریف کند و این همه توضیح و تشریح دهد که برای چه قرار است به سرزمین داعش قدم بگذارد! باز شدن دهان او و گفتن راز سهیلا و فرید یعنی باز شدن دهان پونه و فهمیدن واقعیت توسط همه‌ی فک و فامیل‌های سهیلا. نمی‌توانست چنین رسیکی کند و از طرفی هم نمی‌توانست بیشتر از این معطل بماند. غضب کرد و به سراغ گوشی رفت. وارد یوتویوپ شد و دوباره تایپ کرد.
-‌ می‌خوام به مجاهدین و حکومت اسلامی خدمت کنم. نمی‌تونم منتظر بمونم. لطفاً جواب بدین!
شام در سکوت صرف شد و کسی چیزی نگفت. بورا بابت رفتن اسماعیل دلخور بود و پونه و بوراک به خاطر پنهان‌کاری او هراس...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : روجا

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,315
پسندها
30,437
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #199
یعنی باز زکریا رو می‌بینه:face-with-monocle:
از تخت پایین آمد و از کنج دیوار برش داشت. شب که می‌شد دلتنگ می‌شد. به صدای نفس کشیدنش عادت کرده بود. همین که بود برایش دلگرمی بود. دستبند را به دست کرد و تردید را کنار گذاشت. زکریا به او آموخته بود که باید سرسختانه به دنبال هدفش برود و برای رسیدن به آن زحمت بکشد، والا زندگی لاکچری و بی‌دغدغه‌ای در ویلای فخر داشت و دلیلی نداشت توی کوه و کمر با یک تعداد جانی سر کند! یعنی بار دیگر سرنوشت، او و زکریا را بهم می‌رساند؟ مملو از تردید و ترس بود که سایه‌ی پسران آهوگ کنج دیوار نمایان شد و به او قوت قلب بخشید. نمی‌توانست بعد از این همه سختی و وقتی که خواهرش به آمدن او امید بسته بود پا پس...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : روجا

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,315
پسندها
30,437
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #200
سکوت و سکوت چیزی بود که نصیبش شد. فقط می‌دانست از فضای شهری دور می‌شوند و به حومه می‌روند ولی نه می‌دانست کجا و نه می‌دانست چرا آنقدر دور. یک زن توی اتومبیل بود و دو مرد که جلو نشسته بودند. ریش‌های کوتاه داشتند و به شمایل‌شان نمی‌خورد شبیه مردمان حکومت اسلامی باشند. شاید تمام این‌ها برای رد گم کردن بود! در مسیر گاهاً درختی و گاهاًً با مناظر نه چندان لطیف آفتاب بالا آمد و پهنای آسمان را پر کرد. تا به حال پیش نیامده بود ذره‌ذره‌ی طلوع خورشید را رصد کند و صبح سحر از تاریکی شب به زیبایی آسمان آبی با لکه‌های ابر سفید برسد. در موقعیتی دیگر شاهد چنین طنازی‌هایی از طبیعت بود کیف می‌کرد و از زیبایی‌هایش بهره می‌گرفت اما در آن لحظه شبیه پری بی‌اختیار بود که توی هوا معلق مانده و بادِ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : روجا

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا