متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

رتبه دوم اجتماعی رمان روژناک | مرضیه حیدرنیا (روجا) نویسنده افتخاری انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع روجا
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 301
  • بازدیدها 6,534
  • کاربران تگ شده هیچ

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,315
پسندها
30,434
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #201
به انگلیسی مسلط بود. با عذرخواهی او سر تکان داد. این رفتارها چیزی را عوض نمی‌کرد. یا آنها نمی‌دانستند قرار است به کجا بروند و یا او بیش از حد به دولت حکومت اسلامی و آدم‌هایش بدبین بود. کنج دیوار که جای خوابش را پهن کرده بود نشست. یادگاری زکریا نباید به دست کسی غیر از او می‌افتاد. حتماًً تا الان به رقه رسیده بود چون کسی نبود که جلوی دست و پایش را بگیرد. همین را می‌خواست؛ شاید هم تا حالا با دیدن سماح چشمانش روشن شده بود! قطعاً بعد از مدت‌ها رسیدن به معشوق لذت دیگری داشت. یعنی این اندازه که او به فکر زکریا می‌افتاد زکریا هم یادی از او می‌کرد؛ حتی در حد آن‌که دست و پا گیر بودن او را لعنت کند؟
یکدفعه به سرش زد و موبایلش را روشن کرد. با انبوهی از پیام‌ها که حامل تماس‌های مکرر سروش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : روجا

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,315
پسندها
30,434
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #202
-‌ اشتباه کردم. باید همون موقع خواهرتم می‌آوردم پیش خودم. وقتی فهمیدم مادرت مرده باید می‌رفتم دنبالش.
چندان تعجب نکرده بود. این روزها کمتر چیزهایی باعث می‌شد متعجب شود.
-‌ می‌دونستی مادرم مرده و بهم نگفتی؟
-‌ نمی‌خواستم این خبر تلخ رو از زبون من بشنوی. ولی ای کاش می‌دونستم تهش می‌خواد بشه این، اون موقع زمین و به زمان می‌دوختم و نمی‌ذاشتم ازم دور بمونی. نمی‌ذاشتم پاتو اونجا بذاری. اگه کینه نمی‌کردم از خودم و بدخواه بودنم خیلی چیزها عوض می‌شد... آناهیتا دیر نشده برگرد. همه چی رو درست می‌کنیم همه‌مون باهم. من به غزاله قول دادم تو هم میای پیشمون. کلی نقشه و برنامه واسه اومدنت چیده. می‌خواد همه‌جا رو بهت نشون بده می‌خواد برات تموم بلیط کنسرت‌های خواننده‌های ایرونیِ اینجا رو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : روجا

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,315
پسندها
30,434
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #203
سرش سنگین بود. زیر بینی‌اش بوی تند آشنایی می‌چرخید. چشمانش بسته و چیزی روی دهانش چفت شده بود. سرش با ضربات آرامی توی نرمیِ بوی تند فرو می‌رفت و در می‌آمد. همزمان با تکان‌های اتومبیل شبیه ضربه‌گیر عمل می‌کرد. دختر آلمانی دستبندش را گرفته بود و صدای ونگ بچه می‌آمد و مرد نگهبان چشم از او برنمی‌داشت تا وقتی که غیبش زد. با یاد آن‌که کسی او را بی‌هوش کرد شتاب‌زده چشم گشود. پیراهنی زیر سرش بود که بو از آن ساطع می‌شد. صندلی جلویی اتومبیل نشسته و دهانش را بسته بودند. سعی کرد دستانش را سمت دهانش ببرد و پارچه‌ی متفنی را که با آن مقابل دهانش را گرفته بودند پایین بکشد ولی متوجه شد که دستانش هم از پشت بهم قفل شده است. وقتی فهمید اسیر شده شروع کرد به تقلا کردن. بی‌وقفه با صدای خفه‌ای که در...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : روجا

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,315
پسندها
30,434
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #204
پارچه‌ی بد مزه را از گردنش باز کرد و از پنجره بیرون انداخت. زکریا اجازه نداشت با او این‌طور رفتار کند!
-‌ این چیه باهاش دهن منو بستی؟ مزه‌ی لجن می‌داد!
زکریا اتومبیل را روشن کرد و با جدیت طعنه زد:
-‌ نه مثل این‌که حالت خوبه و زبونت هم مثل فرفره کار می‌کنه!
وقتی دید زکریا بازهم مسیر پیش رو را طی می‌کند و اهمیتی به او نمی‌دهد و مانند یک بچه یا سفیه با او رفتار می‌کند شتاب‌زده روی داشبورد کوبید و جیغ زد:
-‌ نگه دار. داری منو کجا می‌بری؟... نمی‌خوام برگردم. با توأم دیوونه! نگه دار. همین الان نگه‌دار.
دست زکریا را از روی فرمان کشید که اتومبیل کج شد و زکریا دوباره به مسیر برش گرداند. با آن‌که به شدت غضبناک بود چیزی نگفت و نگاهش نکرد. این بیشتر لج آنا درمی‌آورد. او را از آن خانه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : روجا

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,315
پسندها
30,434
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #205
حالش که بد شد زکریا از زجر دادن او دست کشید و چانه‌‌اش را رها کرد. به محض آزاد شد در ماشین را باز کرد و همانجا روی زمین زانو زد. نفس کم آورده بود. تمام اکسیژن ترکیه‌هم کارساز نمی‌افتاد تا حس خفگی نکند. برای ذره‌ای هوا و زندگی به التماس افتاده بود. نباید این‌طور می‌شد. نباید واقعیت این‌گونه بی‌پروایانه در صورتش کوبیده می‌شد. تمام این مدت زکریا پوششی بر روی این زشتی‌ها بود ولی حالا بی‌پرده حقیقت را پیش چشمانش به دار کشید تا تماشاگر آن باشد. از دلی رحیم او برنمی‌آمد چنین صحنه‌های وحشتناکی را ببیند و دم نزند. فین فین گریه‌اش بند نمی‌آمد. حجم اطلاعات مغزش یکهو زشت و پلید شده بودند. تصوراتش بهم ریخت و نسبت به همه بدبین شد، حتی خواهرش و پسرانش.
در همان حال صدای زکریا را ‌شنید.
-‌...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : روجا

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,315
پسندها
30,434
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #206
زکریا خیابان را دور زد و دل تاریکی را این مرتبه در جهتی شکافت که قلب آنا در سینه آرام بگیرد. بعد از آن لحظه بر دهان زکریا مهر خورد و او هم جرئت نکرد برای قضای حاجت هم درخواست توقف کند. زکریا چند ساعت بدون وقفه راند و آنا هم ثانیه‌به ثانیه‌اش را با چشمانی باز جاده را کاوید. ترس برگردانده شدن توسط جان فدایی موجب بود خواب از چشمانش فراری بماند. جدا از این مطلب فیلم کوتاهی که دیده بود اندیشه‌اش را درگیر خود کرده بود. چطور می‌شد یک نوجوان تا این اندازه قسی‌القلب باشد! یعنی پسران آهوگ هم با این مکتب بزرگ شده بودند؟ ولی حسین می‌گفت محمدیوسف جدا از برادرانش مرد خوب و بی‌آزاری‌ست! تمام وقت گفتگوی ذهنی‌اش همین بود و حول محور زندگی آهوگ و پسرانش می‌چرخید.
روز که پهنای آسمان را به طور...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : روجا

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,315
پسندها
30,434
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #207
زکریا نگاهی تند کرد و به دنبال مرد راه افتاد. تسبیحش را دور مچ دستش پیچیده بود. با دیدن تسبیح به یاد دستبند خود افتاد که بعد از بستن دستش آنها را ندید یا توی ماشین بود و یا در باغ ویلا گم شده بود. شاکی از اخلاق غیرقابل تحمل جان فدایی غر زد:
-‌ قیافه نگیر. الان هم گشنمه، به کلیه‌ها هم فشار اومده!
-‌ باید می‌نداختمت تو صندوق، تو که سابقه‌شو داری!... به کلیه‌هاتم بگو راست دماغشونو بگیرن توالت به اون گندگی رو می‌بینن.
لحن زکریا جدی و سرزنش گرایانه بود. نه، نمی‌خواست یخش باز شود و خوش‌رو باشد. همین که به سمت سرویسِ چوبی سمت چپ خانه می‌رفت زیر لب جوید.
-‌ بیشعور!
جان فدایی به اندازه‌ی تمام آدم‌های زندگی‌اش از او آتو داشت تا بخواهد سرزنشش کند. زن دامن پوش که روسری‌ گلدارش را پشت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : روجا

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,315
پسندها
30,434
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #208
زکریا بی‌اعتنا به محبت او که همراه لقمه پیچیده بود آن را گرفت و توی دهان چرخاند. نمی‌شد نسبت به سماح بی‌تفاوت باشد. باید کسی یا چیزی را پیش می‌کشید تا صحبت به آن دختر برسد.
-‌ میا کاتولیک بود.
فقط نگاهش کرد، خودش توضیح داد:
-‌ اونجایی که بودم یه دختر آلمانی هم بود که می‌خواست عضو داعش بشه. اسمش میا بود ولی خوب الان عوضش کرده بود. واسم سواله که چرا یه دختر از یه کشور جهان اولی باید سراغ همچین گروهک‌هایی بره!
نقشه‌اش نگرفت چرا که جواب زکریا تند بود مانند خلق و خوی آن روزش.
-‌ چون اونجا هیچ پوخی نشده فکر می‌کنه اینجا واسش حلوا خیرات می‌کنن.
سعی کرد طعنه‌اش را به خود نگیرد.
-‌ یعنی چی؟
لقمه‌ای دیگر به طرف زکریا گرفت که آن را پس زد:
-‌ خودت بخور.
دست تو هوا مانده‌اش را عقب کشید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : روجا

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,315
پسندها
30,434
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #209
زن روستایی شام مفصل‌تری تدارک دید که بعد از استراحت چند ساعته‌ی او آورد. برخلاف تصورش زکریا برای شام پیدایش نشد. به سراغ کورای رفت و از او خواست در اتومبیلش را باز کند. اتاقک ماشین را زیر و رو کرد ولی اثری از دستبند نبود. تمام مدت کورای در نم‌نم بارانی که یکهو در گرمای تابستان و وقت خواب او شروع به باریدن کرد سیگار کشید و او را پایید. از چشمان باریک و تیز مرد شصت‌ساله‌ی سبیل جو گندمی‌ خوشش نیامد. بازو و ران‌های درشتی داشت و سینه‌ای ستبر. در خلال پوک‌زدن‌هایش گاهی به سرفه‌های خلط‌دار می‌افتاد. سوییچ را به او برگرداند و به اتاقک بازگشت. کورای کماکان به او می‌نگریست. وقتی وارد شد بی‌اختیار قفل را چرخاند. شاید حق با زکریا بود و کورای مرد خوبی نبود در این شرایط نباید تنهایش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : روجا

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,315
پسندها
30,434
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #210
لباس را تند عوض کرد و آن طرف مجمه روی زمین زانو زد. تیشرت هم برایش گشاد بود و هم بلند. زکریا کوتاه نگاهش کرد و ته لبخندی زد و باز هم مشغول شد. آنا در حالی که از بوی تن او کیفور بود تکه‌ای نان با خورشت مرغ برداشت و با یاد لحظه‌ی استرس‌زایی که از سر گذرانده بود پرسید:
-‌ چرا گفتی کورای مرد خوبی نیست؟
-‌ من گفتم!

تصحیح کرد.
-‌ خوب من اینجوری برداشت کردم.
باید روی تیزبینی مرد حساب می‌کرد.
-‌ از نظر تو من چی، مرد خوبیم یا نه؟
جا خورد سوال سخت و پیچیده‌ای بود ولی نه برای او که با زکریا روزهای سختی گذرانده بود.
-‌ تو مرد خوبی نبودی این مدت بدون چشمداشت کمکم نمی‌کردی.
فاصله‌ی لقمه‌هایش را کم کرده و با طمأنینه‌ی بیشتری می‌جوید.
-‌ پس کورای هم مرد خوبیه چون مثل...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : روجا

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا