متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

رتبه دوم اجتماعی رمان روژناک | مرضیه حیدرنیا (روجا) نویسنده افتخاری انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع روجا
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 299
  • بازدیدها 6,534
  • کاربران تگ شده هیچ

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,313
پسندها
30,434
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #211
از غذا عقب کشید. اشتهایش کور شده بود. حس دوگانه‌ای در وجودش می‌لولید. زکریا وجدان خفته‌اش را بیدار کرده بود. خواست با نفرت تیشرتش را از تن بکند و دور بیندازد ولی نمی‌شد. مانند سنجاق به قلبش قفل شده بود. نباید عاشق سگ‌پاسبان ابوالعلی می‌شد. نباید مهر مردی را به دل می‌گرفت که تمام شواهد علیه او بود. حرف‌های زکریا در عین عجیب بودن تلنگری محکم بود که بداند مدت‌هاست با چه آدم‌هایی بُر خورده و خودش را به خواب زده است. زکریا می‌رفت تا در جناح داعش باشد و نه کسانی که علیه آنها می‌جنگیدند. پس یقیناً مرد خوبی نبود و دل بستن به او یعنی خ**یا*نت به عباد و خون دیگر بی‌گناهان که به خاطر افکار افراطی اینان کشته شدند.
-‌ ازم در مورد اِما پرسیده بودی!
غرق در افکار خود گفت:
-‌ چی؟ آها اون دختر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : روجا

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,313
پسندها
30,434
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #212
با این پست تو ذوق اونایی می‌خوره که از وا دادن زکریا ذوق کردن:sugarwarez-003:
طوری از خواب جست که حس کرد کمرش و جای لمس جان فدایی رگ‌به‌رگ شده است. زکریا پایین به همان حالت خواب بود و او روی تخت. وقتی فهمید این کابوس هم دنباله‌ی خواب‌های بی‌سر و ته‌ش بوده سرش را روی بالش بازگرداند و نفس عمیقی گرفت. امشبم همه‌جوره داشت تکمیل می‌شد.
-‌ چته تو؟
در همه‌ی ساعات شب مانند جغد بیدار بود و این موضوع که در بیداریِ جان فدایی، خیلی راحت به خواب می‌رفت او را می‌ترساند. ممکن بود مانند کابوسی که دید وقتی در خواب است فکرهای ناجوری به مغزش خطور کند و بلایی سرش بیاورد.کماکان سمت دیوار بود. زبانش نچرخید بگوید خواب بدی راجع‌به تو دیدم. زکریا هم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : روجا

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,313
پسندها
30,434
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #213
بیش از پیش به انرژی شما عزیزان احتیاج دارم تا فصل سختی رو شروع کنم.:melting-face:
جمله‌اش آهنگ یا رومی روم یا زنگی زنگ را کوک می‌کرد. نیمه شب چه مکالمه‌ی مسخره‌ای راه انداخته بودند! او ساکت شد و سرش را توی بالش و موهای پرش فرو برد و زکریا جای او با صدای شفاف‌تری ادامه داد:
-‌ چی از خواهرت می‌دونی؟
در حالی که در نیمه روشنایی مهتاب سرگرم ناخن‌های شکسته‌ی انگشتانش شده بود و فکر می‌کرد، پرسید:
-‌ چی باید بدونم؟
-‌ تو بگو.
بدون شک با وجود خوابی که دیده بود تا صبح نمی‌توانست چشم از زکریا بردارد و بخوابد، پس حرف زدن به صلاحش بود. پتو را تا روی چانه بالا کشید طوری که فقط سر انگشتان و صورتش پیدا بود.
-‌ با شوهر و بچه‌هاش که فکر می‌کنم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : روجا

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,313
پسندها
30,434
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #214
دوباره اومدم:smiling-face-with-hearts:
فصل پنجم: منطقه مرزی سوریه.

فکر نمی‌کرد به همین راحتی بتوانند از مرز عبور کنند. مثل آن‌که امثال کورای با مرزبان‌ها زد و بند داشتند. برای ترک‌ها اهمیتی نداشت چه تعداد زن و مرد برای پیوستن به داعش وارد سوریه می‌شوند. جان فدایی می‌گفت به خاطر بمباران‌های شدید هواپیما و شرایط جنگی منطقه عده‌ای‌ در خاک ترکیه برای پیوستن به داعش تعلیم می‌بینند. سیاست ترک‌ها مانند سیاست آمریکایی‌ها یکی به نعل زدن بود و یکی به میخ زدن. در این سه روزی که در یکی از کتیبه‌های خانواده‌های داعش مستقر شده بود خبری از زکریا نداشت. آنهایی که تازه از مرز رسیده بودن را در خانه‌ها و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : روجا

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,313
پسندها
30,434
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #215
با دو خواهر الجزایری و زنی مصری هم‌خانه‌ شده بود که یکی از دو خواهر ام ماجد، زن الجزایری از این شرایط راضی به نظر نمی‌رسید. خبر که آوردند شوهرش در حمله‌ی هوایی کشته شده صدای فغانش به هوا رفت. زن چاق و هیکل‌مندی بود که سه فرزند داشت. بعد از شنیدن آن‌که باید به کتیبه‌ی بیوه‌ها منتقل شود از این شرایط سخت و فشاری که از روی اجبار بر او بود معترض شد. تصمیم گرفته بود به همراه خانواده‌اش به کشور خود برگردد. دو پسر نوجوانش را برای آموزش از او جدا کرده بودند و حالا فقط با تنها دختر و خواهر و خانواده‌ی خواهرش زندگی می‌کرد. بعد از چند روز صدای گریه‌هایش تبدیل شد به فحش و ناسزا و ورد خواندن دم گوش بقیه زن‌ها تا از این شرایط‌های سخت اعتراض کنند. در عوض او، زن جوان مصری که اسمش خدیجه بود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : روجا

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,313
پسندها
30,434
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #216
دختر لاغر اندام و قد بلندی بود. سبزه رو و با ابروانی نیمه پیوسته. چهره‌اش او را به یاد دختران دهه شصتی ایرانی می‌انداخت. صدای گرفته‌اش به‌گونه‌ای بود که بشود از بین صدای نازک زن‌ها تمیزش داد.
I'm sorry, I don't know Arabic
-‌ متأسفم من عربی بلد نیستم.
در کمال تعجب خدیجه هم زبانش را عوض کرد. انتظار نداشت یک معلم قرآن به زبان بین‌المللی مسلط باشد.
Would you like to be in our training class?
-‌ دوست داری تو کلاس آموزش ما باشی؟
هم نمی‌خواست مستقیم جوابش کند و هم نباید نصیحت زکریا را پشت گوش می‌انداخت. دو پهلو گفت:
I like the sound of your Quran recitation
-‌ صدای تلاوت قرآنت رو دوست دارم.
سیمای خدیجه سرشار از مهربانی بود. پسر کوچکش به همراه او رحل قرآن را جمع می‌کرد و مرتب سر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : روجا

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,313
پسندها
30,434
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #217
اهمیتی نداد، خود را به مادر کودک رساند و گفت:
I am a doctor, maybe I can help
-‌ من دکترم. شاید بتونم کمک کنم.
زن نگاه گنگی میان او و شوهرش رد و بدل کرد و دستانش شل شد و شل شدن دستانش یعنی پیشکش کردن بچه تا بلکه امیدی به زنده ماندنش باشد. به سرعت کودک خیس از آب را از بغلش گرفت و روی زمین خواباند. انگشتانش را بهم چفت کرد و شمرده شمرده و آرام به سینه‌اش فشار آورد. صدایش به حدی بسامد پایینی داشت که فقط خودش می‌فهمید به چه زبانی تکلم می‌کند.
-‌ هزار و یک. هزار و دو. هزار و سه.
مقداری آب از ریه‌اش خارج شد ولی کماکان سرش کج بود و حرکتی نداشت.
-‌ هزار و یک، هزار و دو، هزار و سه.

زیر این همه نگاه بدبین و کنجکاو کنترل کردن اضطرابش کار سختی بود. یاد زمانی افتاد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : روجا

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,313
پسندها
30,434
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #218
هوای گرم و شرجی منطقه کلافه کننده بود. تنها وسایل خنک کننده‌ی خانه‌ها پنکه‌های دستی و هوایی بود که از پس خنک کردن خودشان برنمی‌آمدند. از طرفی اجازه نداشتند در خلوتشان هم لباس‌های آزاد بپوشند. باید ماندن در این خانه‌ها را به فال نیک می‌گرفت وگرنه در مناطق دیگر تازه‌واردشان را در اردوگاه‌ها و چادرهای صحرایی اسکان می‌دادند. بچه‌ها سرگرم بازی کردن در نشیمن کوچک خانه بودند و او فقط تماشا می‌کرد. کاری نداشت جز نگاه کردن به آنها. چندمین شبی بود که از زکریا بی‌خبر مانده بود. یعنی امکان داشت اتفاقی برای او بیفتد و یا فراموشش کند! زکریایی که او شناخت هر چه بود قالش نمی‌گذاشت. اما ممکن بود برایش اتفاقی بیفتد مانند شوهر ام ماجد که در اثر بمباران هوایی کشته شده بود. در آن صورت چه کاری از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : روجا

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,313
پسندها
30,434
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #219
یکبار به یک تروریست تکفیری کمک کرده بود برای هفت پشتش بس بود. نمی‌خواست تجربه‌ی ابوالعلی تکرار شود و عباد بازهم به خوابش بیاید؛ اما بیکاری و گیر افتادن بین این زن‌هایی که زبانشان را نمی‌فهمید باعث می‌شد شبانه روز به چیزهایی فکر کند که مانند مواد شیمایی تمام ذهنش را مسموم کنند. شب‌هایش همراه توهمات وحشتناکی می‌گذشت و روزها گیر افسردگی حاصل از بی‌خوابی می‌افتاد. باید هر طور که بود از این منجلاب خلاص می‌شد.
-‌ تو اون درمانگاه مجاهدین زخمی هم هستن؟
-‌ نه! پزشک زن فقط به زن‌ها خدمت می‌کنه تا وقتی که حکم عوض بشه و به ضرورت بیفتیم.
چه قانون دلنشینی برای شرایط او! این منطقه به دور از قیل و قال هواپیماهای ائتلاف و سوری بود و جبهه‌ی نبرد مجاهدین کیلومترها از این منطقه‌ امن فاصله...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : روجا

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,313
پسندها
30,434
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #220
معلوم بود که نمی‌فهمد! تعبیر او از کافر با کافر آنها فرق می‌کرد. تا آن زمان این اندازه به افکار بیمارگونه‌ی خدیجه نزدیک نشده بود. یکهو عرق سردی تنش را پوشاند و حس کرد ممکن است هر لحظه لو برود و بر چسب کافر هم به او بچسبانند. به عقب برگشت و کنار پای دخترک که در حال و هوای زایمان درد می‌کشید و صدایی جز جیغ‌های پیاپی از او در نمی‌آمد نزدیک شد. پایین پاهایش که پتویی نازک را روی انداخته بودند و مدام در اثر جمع و باز شدن تنش مچاله می‌شد نشست. دقت که کرد این خانه خراب‌تر از دیگر خانه‌های کتیبه بود و نه وسایل زندگی به درد بخوری داشت و نه در و دیوارهای تمیز و پاکیزه‌ای که بوی نا ندهد. زن صاحب‌خانه خودش بچه‌های قد و نیم‌قد زیادی داشت که صدای بازیگوشی و شیون آنها بلند بود. چقدر خوب شد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : روجا

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا