- ارسالیها
- 2,313
- پسندها
- 30,434
- امتیازها
- 64,873
- مدالها
- 28
- نویسنده موضوع
- #211
از غذا عقب کشید. اشتهایش کور شده بود. حس دوگانهای در وجودش میلولید. زکریا وجدان خفتهاش را بیدار کرده بود. خواست با نفرت تیشرتش را از تن بکند و دور بیندازد ولی نمیشد. مانند سنجاق به قلبش قفل شده بود. نباید عاشق سگپاسبان ابوالعلی میشد. نباید مهر مردی را به دل میگرفت که تمام شواهد علیه او بود. حرفهای زکریا در عین عجیب بودن تلنگری محکم بود که بداند مدتهاست با چه آدمهایی بُر خورده و خودش را به خواب زده است. زکریا میرفت تا در جناح داعش باشد و نه کسانی که علیه آنها میجنگیدند. پس یقیناً مرد خوبی نبود و دل بستن به او یعنی خ**یا*نت به عباد و خون دیگر بیگناهان که به خاطر افکار افراطی اینان کشته شدند.
- ازم در مورد اِما پرسیده بودی!
غرق در افکار خود گفت:
- چی؟ آها اون دختر...
- ازم در مورد اِما پرسیده بودی!
غرق در افکار خود گفت:
- چی؟ آها اون دختر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش