- ارسالیها
- 2,313
- پسندها
- 30,430
- امتیازها
- 64,873
- مدالها
- 28
- نویسنده موضوع
- #221
خواست بلند شود که با دستان کم جان و توانش مچ او را گرفت. بچه حرکات آرامی داشت و مادرش از پذیرش او سرباز میزد. دستش را به آرامی کشید نگاه مستأصل دخترک زیادی سنگین بود. شاید کمی با بچهاش تنها میماند حال بهتری پیدا میکرد. به بهانهی شستن دستهایش بیرون رفت و زن صاحبخانه کمکش کرد. زن صاحبخانه هم تمایلی نداشت در این زایمان مشارکتی داشته باشد. رفتارشان غریب بود. دیگر لبخند روی لبهایش نبود بیتمایلی دخترک نسبت به کودکش او را هم درمانده کرده بود انگار که زایمان موفقی در کار نبوده است. سعی کرد مانند ابتدای به دنیا آمدن کودک لبخند به لب داشته باشد ولی وقتی وارد اتاق شد بوی مرگ میداد؛ بوی نفرت و بیزاری و کینه و بغض و سیاهی. این همه فاز منفی بهیکباره اعصابش را خرد میکرد. با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش