متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

رتبه دوم اجتماعی رمان روژناک | مرضیه حیدرنیا (روجا) نویسنده افتخاری انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع روجا
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 299
  • بازدیدها 6,527
  • کاربران تگ شده هیچ

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,313
پسندها
30,430
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #221
خواست بلند شود که با دستان کم جان و توانش مچ او را گرفت. بچه حرکات آرامی داشت و مادرش از پذیرش او سرباز می‌زد. دستش را به آرامی کشید نگاه مستأصل دخترک زیادی سنگین بود. شاید کمی با بچه‌اش تنها می‌ماند حال بهتری پیدا می‌کرد. به بهانه‌ی شستن دست‌هایش بیرون رفت و زن صاحب‌خانه کمکش کرد. زن صاحبخانه هم تمایلی نداشت در این زایمان مشارکتی داشته باشد. رفتارشان غریب بود. دیگر لبخند روی لب‌هایش نبود بی‌تمایلی دخترک نسبت به کودکش او را هم درمانده کرده بود انگار که زایمان موفقی در کار نبوده است. سعی کرد مانند ابتدای به دنیا آمدن کودک لبخند به لب داشته باشد ولی وقتی وارد اتاق شد بوی مرگ می‌داد؛ بوی نفرت و بیزاری و کینه و بغض و سیاهی. این همه فاز منفی به‌یکباره اعصابش را خرد می‌کرد. با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : روجا

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,313
پسندها
30,430
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #222
نکته‌ی مثبت ماجرا خانه‌ای دربست بود که شیخ ناصر به خاطر نجات جان نوه‌اش در اختیار او قرار داده بود. خانه‌ی کوچک و تمیزی بود ولی بر اساس قوانین امیر کتیبه اجازه نداشت تنهایی در آن سر کند و باید تا آمدن شوهرش در کتیبه می‌ماند. روز سوم تحمل نکرد و به سراغ دخترک ایزدی رفت دلش می‌خواست بداند بعد از آن‌که از درد و رنج زایمان خلاص شده عذاب‌وجدان دارد یا نه! وقتی به آنجا رفت با غرغرهای زن صاحب‌خانه مواجه شد که نمی‌تواند از پس یک اسیر مریض بربیاید. که نباید شوهرش اجازه می‌داد کودک مرده‌اش را در خانه‌ی او به دنیا بیاورد. زن از تعدد فرزندان خود هم شاکی بود چه برسد به طفیلی دیگری. با دختر ایزدی همزاد پنداری می‌کرد. هر دو از جنسی مخالف جنس‌ آن‌هایی بودند که در بینشان می‌زیستند فقط او...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : روجا

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,313
پسندها
30,430
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #223
با شنیدن صدای زکریا دست پر از گلدانش کنار تن افتاد و نفس راحتی کشید. به حدی وحشت زده شده بود که امکان داشت داد و هوار راه بیندازد و امیر کتیبه و دار و دسته‌اش را به اینجا بکشاند.
-‌ خدای من تویی! این چند طرزه اومدنه! اینجا مگه در نداره؟
بی‌رمق روی مبل فرود آمد. در چند ثانیه شوک شدیدی به او و دخترک وارد شده بود.
با گازی که دخترک از دست زکریا گرفت تنش را رها کرد.
-‌ آخ، چی بهت بگم آخه من!
نفهمید مقصودش به او است و یا آنی که دستش را گاز گرفته تا خلاص شود. دخترک با صورتی خیس از اشک و تلوتلوخوران خود را به دامان آنا رساند و سرش را لای لباس او فرو برد. علت این همه وابستگی او به خودش را در ظرف همین مدت کوتاه نمی‌فهمید. دخترک که نمی‌دانست جنس او با باقی زنان اینجا تفاوت دارد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : روجا

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,313
پسندها
30,430
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #224
جان فدای لب تو کشید و کمر راست کرد و قدم‌زنان دور شد.
با این حد از عصبانیت زکریا نباید می‌گفت مادری است که فرزندش را بی‌رحمانه خفه کرد و مجال زندگی به او نداد. دخترک اسیر که زکریا را نمی‌شناخت نباید تا این اندازه می‌ترسید. مردان داعشی همه‌شان برای اسرای زن ترسناک و وحشت‌ناک بودند. آنا حس همزاد پنداری پر قدرتی را در وجودش احساس می‌کرد. اگر امیر عمر می‌فهمید ملیتش چیست و مذهبش چه قطعاً لحظه‌ای به او مجال نمی‌داد. خانه در سکوت فرو رفت. زکریا به قسمت کوچکی از باغ خشکیده‌ و وجین نشده‌ای که پشت پنجره نمایانگر مرگ بود چشم داشت و او به موهای پریشان دختر بچه‌ای که نمی‌دانست باید با او چه کند. لحظاتی این سکوت و فرو خوردن خشم ادامه داشت. زکریا با دست کشیدن بر صورت و پیشانی‌اش تلاش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : روجا

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,313
پسندها
30,430
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #225
کار سختی بود حالی کردن دخترک که زکریا کاری با اون ندارد و مردی مورد اطمینان است. بنه‌اش خیلی ضعیف بود از چشم‌های رنج کشیده و مظلومش برمی‌آمد که شاهد خیلی از جنایت‌ها بوده که فضاحت و خشونت آنها در حدی بود که لب‌هایش را بهم بدوزد. برای بار دوم برایش شام آورد. او هم با بی‌میلی چند قاشق از سوپ مقوی حاصل دست‌پخت زن شیخ خورد و زیر پتو فرو رفت. نگاهش به در بود که مبادا زکریا برای تلافی بازگردد. هنگامی که خواست از روی تخت بلند شود و سینی غذا را ببرد مچش را گرفت. آنا نفس دمید و به آرامی و شمرده گفت:
-‌ اون مرد خوبیه! مطمئن باش آزاری بهت نمی‌رسونه.
موهایش را زیر روسری بلند عربی پنهان کرد و سفره‌ی کوچکی برای زکریا انداخت. از کمدِ لباس‌های خانه تیشرت و شلواری برایش دست و پا کرد و توی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : روجا

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,313
پسندها
30,430
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #226
آن یکی دستش را زیر سر انداخته بود و با چشمانی نیمه باز و خسته مسلط نگاهش می‌کرد. از نور چراغ آشپزخانه می‌توانست جای شکاف‌ تیغ‌ها را ببیند. چشم ریز کرد و با باریک بینی مشغول شد. باید حرفی می‌زد تا صدای نفس‌های زکریا منظم نشود و به خواب نرود. بعد از چند روز دلتنگی کمی بیشتر باید می‌دیدش و در این غربت که هم‌زبانی نداشت صدایش را می‌شنید.
-‌ قیافه‌ت خیلی ناجور شده! شدی یکی از خودشون. دختره بیچاره حق داره ازت بترسه.
-‌ می‌دونم. یه چندتایی عکس واسه یادگاری گرفتم.
کمی به سکوت گذشت و در آوردن تیغ سمجی که لای گوشت پنهان شده بود. برای پرت کردن حواسش از گرمی نفس‌های زکریا پرسید:
-‌ تو بازجویی اذیت کردن؟
-‌ نه. یه چندتا چَک بود و چندتا سوال و جواب.
نیم‌نگاهی به چشمان بازیگوش و نیمه‌خواب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : روجا

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,313
پسندها
30,430
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #227
این مرتبه نگفت که باید می‌انداختمت توی صندوق. سعی کرد گریه نکند و با تمرکز روی درآوردن تیغ‌ها مانع روان شدن اشک‌هایش شود. بار سختی‌ها و مشکلاتش روزبه‌روز و لحظه به لحظه سنگین‌تر می‌شد. سر تکان داد تا زکریا بداند نسبت به گفته‌ها و خواسته‌ی منطقی او بی‌تفاوت نیست.
-‌ آخ!
با صدای ناله‌اش دستپاچه گفت:
-‌ متأسفم. یه لحظه حواسم پر شد.
دست او را روی زانو داشت و محتاطانه جای تیغ‌ها را می‌شکافت تا درشان بیاورد. باید زمان در این لحظه متوقف می‌شد و فرداهایی نمی‌آمد تا دلواپس حوادث پنهان شده در بطن‌شان باشد.
-‌ امروز مجبور شدم زخم یکی از اون‌ها رو ببندم. خیلی برام سخت بود نمی‌خواستم این کار رو بکنم ولی امیر کتیبه بالاسرم وایستاده بود و سربازشو ازم سالم می‌خواست. حس گناه دارم. فکرم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : روجا

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,313
پسندها
30,430
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #228
- منو چقدر می‌شناسی؟
چه ربطی داشت! بینی‌اش را بالا کشید و برای تکرار حرفش پرسید:
-‌ چی؟
زکریا دستش را از زیر سر کشید ولی ترجیح داد آن یکی از گرمای دست آنا بهرمند باشد.
-‌ فکر می‌کنی اگه خواهرت در کار نبود و ابوحنیفه می‌فهمید تو شیعه هستی و من هم بلوچ نیستم چیکار می‌کرد؟
با این چیزهایی که تجربه کرد و از سر گذراند جوابش کاملاًً مشخص بود.
-‌ خوشبینانه‌اش اینه که بکشدمون.
-‌ خب حالا فکر کن گیر نیروهای امنیتی ایرانی بیفتم اون‌وقت چی میشه؟
ترجیح داد جوابش را خودش بگوید. در حال حاضر این سوال‌ها برای او معنایی نداشت.
-‌ اون‌ها به خاطر این‌که به یه تروریست تکفیری منطقه کمک کردم دادگاهیم می‌کنن و بعدش هم اعدام. تو چی؟ تو اگر قدرت انتخاب داشته باشی منو تو کدوم جناح مجازات می‌کنی؟ به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : روجا

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,313
پسندها
30,430
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #229
امشب زیاد به سکوت می‌رسیدند و این برای قلب بی‌قرار او که از همه‌چیز در این کشور جنگ زده وحشت داشت، دست‌آورد بی‌معنایی بود.
-‌ چرا دمغی خانم دکتر؟
زکریا هم فهمیده بود دل آنا پر از است و در حال سرزیر کردن و باید حرف بزند تا خالی شود. نباید این اتفاقات می‌افتاد. نباید شاهد چنین صحنه‌هایی در زندگی‌اش می‌شد آن هم اویی که بیست و چند سال از زندگی‌اش را در ناز و نعمت رشد کرده بود و فرید اجازه نداده بود آب توی دلش تکان بخورد چه برسد به آن‌که میان بد و بدتر خون و خونریزی دست و پا بزند و نداند چه غلطی باید بکند. با اشاره به اتاقی که دخترک در آن آرمیده بود بغض کرد.
-‌ بچه‌ش تو بغلم زنده بود. یه حس غریبی بهم دست داد. مادر نشدم ولی حس کردم می‌تونه چقدر شیرین باشه که یه همچین موجودی از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : روجا

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,313
پسندها
30,430
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #230
سیمای زکریا با وجود ریش‌های بلند و گونه‌های برشته شده در آفتاب و پلک افتاده‌ی چشم سبزش باز هم برای او جذابیت داشت.
-‌ من به یکی قول دادم زنده بمونم خانم دکتر. سر قولم هم هستم. تا اون موقع عزرائیل هم نمی‌تونه منو از اینجا بِکنه.
اشاره‌اش به زمین بود. نگاهی تندی به او کرد و حرفی نزد. حتماً منظورش به عزیزترین بود که در مرز ترکیه با آن غلظت در مورد دلتنگی‌اش نسبت به او گفته بود. او خاموش بود و زکریا خندان. مگر عزرائیل به قول و فعل آدم‌های زمین نگاه می‌کرد که آنقدر با اطمینان سخن می‌گفت زنده می‌ماند!
-‌ تو این مدت عربی یاد نگرفتی؟
نگاه از فرش زیر پایش گرفت. روی میز جای مناسبی برای نشستن نبود ولی نمی‌خواست از زکریا فاصله بگیرد. عربی گفتن‌های جان فدایی او را به یاد یک نفر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : روجا

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا