نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

رتبه دوم اجتماعی رمان روژناک | مرضیه حیدرنیا (روجا) نویسنده افتخاری انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع روجا
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 301
  • بازدیدها 7,048
  • کاربران تگ شده هیچ

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,314
پسندها
30,521
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #231
حرف بدی زده بود. زکریا مگر چه بی‌شخصیتی غیر از خواندن دفتر خاطراتش تازه در زمانی که هیچ آشنایی نسبت به همدیگر نداشتند کرده بود! نه تنها از سوی او احساس ناامنی و ترس نداشت بلکه تمام مدت برادرانه حتی بیشتر از آن هوایش را داشت و اجازه نداد در جایی که خطر مرگ بیخ گوشش بود آب توی دلش تکان بخورد. این همه بی‌انصافی درست نبود. ولی خوب عذرخواهی را در برابر چشمان منتظر او ضعفی مضاعف می‌دانست.
-‌ اعتراف کن خانم دکتر من هنوزم مشتاقانه منتظرم اعترافت رو بشنوم.
ریزبه‌ریز سیمایش را از نظر گذراند. مدت زیادی نبود که او را می‌شناخت ولی چنان علاقه‌اش در تن و روح او ریشه دوانده بود که هیچ‌جوره نمی‌شد ریشه‌کن شود و یا بتواند آن را هرس کند. هیچ‌وقت به بودن با او فکر هم نکرده بود چون اگر وجود سماح...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : روجا

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,314
پسندها
30,521
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #232
چشمانش را روی هم گذاشت بود تا اسیر خواب شود. به یک خواب در بی‌خبری احتیاج داشت تا صبح که بیدار شد مغزش خالی از جان فدایی، برای روز مجهول دیگری آماده باشد. زکریا قلب و روح و جانش را شکسته بود. حرفی که زد بوی تعفن توهین می‌داد که تو نمی‌توانی کسی غیر از خودت را دوست داشته باشی. زکریا هم مانند بقیه‌ی آدم‌ها قضاوت کردن بلد بود فقط لافِ خوبی می‌زد. هوای بیرون از پنجره گرگ و میش بود که قلبش در تقابل با خستگی شکست خورد و رضایت به خوابیدن داد حس می‌کرد چند دقیقه بیشتر از گرم شدن چشمانش و خاموشی مغزش نگذشته که صدای داد زکریا و جیغ دخترک بلند شد.
-‌ چه غلطی کردی؟

شوک زده از جا جست و با دیدن جای خالی مادر قاتل با تشنج حاصل از ترس و دلهره و موهایی پریشان و قلبی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : روجا

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,314
پسندها
30,521
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #233
زکریا صدایی مملو از غیظ داشت و حنجره‌ای ورم کرده.
-‌‌ هفتا.
مانند او روی زمین به دنبال دانه‌های تسبیح نشست.
-‌ نباید سرش داد می‌زدی!
نه او به زکریا نگاه می‌کرد نه زکریا به او. جان فدایی برخلاف او صدایش مملو از خشم و کلافگی بود مانند سیمایی که رگ‌هایی بیرون زده داشت و پیشانی‌ای نبض گرفته.
-‌ نباید پاره‌اش می‌کرد! مقصر این ماجرا تویی. با خودت چه فکری کردی که آوردیش ور دل خودت!
باید زکریا را درک می‌کرد از طرفی باید برای آن دختر بچه هم که شبیه خودش بود دل می‌سوزاند. دو راهی بدی بود. خودش طفیلی جان فدایی بود که ناخواسته یک نفر دیگر را هم به خود امیدوار کرده بود. زمزمه بلندی کرد.
-‌ ولش کرده بودن که بمیره!
زکریا از جستجو دست کشید ولی کماکان سر به زیر بود. بهتر، دوست نداشت وقتی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : روجا

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,314
پسندها
30,521
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #234
هیچکدوم حدس نزدین این ژیلانه:sugarwarez-003:
با آن‌که می‌دانست حرفی که می‌زند حقیقت ندارد و دلنگرانی زکریا از جای دیگری آب می‌خورد اما دوست داشت از زبان او جواب دلخواهش را بشنود.
-‌ نمی‌خوام وبال گردنت باشم. من راه خودمو پیدا می‌کنم. نگران نباش. هر وقت خواستی می‌تونیم مسیرمون رو از هم جدا کنیم.
وقتی زکریا احساسات او را در قبال خود باور نمی‌کرد و آن را تنگ علاقه‌ی دروغینش به سروش می‌چسباند نمی‌توانست مانند گذشته صراحت داشته باشد. جان فدایی هیچ‌وقت او و احساسش را جدی نمی‌گرفت.
کنار دخترک که در ظاهر خوابیده بود دراز کشید. اگر زود ازدواج می‌کرد می‌توانست دختری به سن او داشته باشد. دست برد لای موهایش و نوازشش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : روجا

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,314
پسندها
30,521
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #235
عروس شیخ ناصر یک رگش کرد بود و می‌توانست زبان ژیلان را بفهمد. درخواست کردن از عروس شیخ ناصر می‌طلبید که از زکریا بخواهد که خواسته‌ی او را برای عروس شیخ؛ نعیمه ترجمه کند و او هم برای ژیلان. ولی رابطه‌ی جان فدایی به شدت با ژیلان که تسبیحش را پاره کرده بود بهم ریخت و نمی‌شد از او چنین درخواستی کرد. هر زمان چشمش به دخترک می‌افتاد با کنایه و یا صراحتاً اعلام می‌کرد که حماقت از سر و کول او می‌بارد و پذیرش این دختر یعنی ساختن سدی دیگر بر سر راه خودش. جان فدایی آنا را هم مانع رسیدن به هدفش می‌دانست چه برسد به آن‌که بخواهد یکی دیگر را به دنبال خود یدک بکشد. به خاطر جدی نگرفتن احساساتش توسط زکریا دل خوشی از او نداشت. تمایلی هم نداشت که بخواهد با او حرف بزند. این واکنشِ ناخودآگاه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : روجا

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,314
پسندها
30,521
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #236
او که چیزی از حرف‌های‌شان نمی‌فهمید و علاقه‌ای هم نداشت در میان جنگ و جدال‌های لفظی آنها بنشیند، از حیاط خانه‌ی پشتی که مرکز تجمع آنها بود خارج شد و به داخل خانه رفت. از جایش که بلند شد و به عقب چرخید زیر چراغ، در دویست متری‌شان امیر عمر را به همراه دو تن مرد دیگر دید که ایستاده‌اند به تماشا و کاری نمی‌کنند. انتظار داشت برای حفظ کیان آرمان و عقیده‌ی خود حرکتی بکنند و در مقابل ام‌ماجد قرار بگیرند ولی اتفاقی نیفتاد.
نیمه شب همان شب مانند این چند مدت که برای رسیدن به آهوگ بی‌قرار بود، خوابش نگرفت. از طرفی مدام با خودش نوشخوار می‌کرد که زکریا در حق او انصاف را رعایت نکرده و نباید این‌گونه جواب محبتش را بی‌پروایانه می‌داد. روزها در درمانگاه مشغول بود و شب‌ها راه گریزی از این...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : روجا

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,314
پسندها
30,521
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #237
پتو را محکم دور خودش پیچیده بود و نگاه تب‌دارش را به نقطه‌های نامعلومی از در و دیوار و وسایل خانه‌ می‌کشاند. چقدر خوب شده بود که زکریا بازگشت و آخرین شب ماندنشان در این خراب شده را در خانه‌ی پسر شیخ می‌گذراندند. نمی‌توانست لحظه‌ی دست و پا زدن ام‌ماجد را فراموش کند. خدیجه کاملاً ذهنیتش را نسبت به این زنان و کودکان‌شان بهم ریخته بود. شاید حق با جان فدایی بود که بچه‌های‌شان هم شبیه خودشان بار می‌آیند. شاید پسران آهوگ و حتی خود آهوگ هم همین‌گونه باشد! یا در جلد ام‌ماجد یک زن مجاهدی که سرش کلاه رفته و یا خدیجه‌ای که حتی به هم‌اتاقی‌هایش هم رحم نمی‌کند.
-‌ مطمئنی با این حالِت می‌تونیم فردا راه بیفتیم؟
حاضر نبود در نور ملایم خانه زکریا را با نگاه مستقیم و ثابتش مخاطب قرار دهد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : روجا

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,314
پسندها
30,521
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #238
از این همه پررویی حیرت زده شد به حدی که تب تند تنش را فراموش کند و خون به جای آن به غلیان بیفتد.
-‌ خدای من تو چه اعتماد به نفسی داری!... اگه تو زندگی گذشته‌م می‌دیدمت امکان نداشت بهت نگاه بندازم چه برسه به این‌که بخوای واسه‌م کلاس بذاری. در حد و اندازه‌ی من نیستی. نیازی ندارم پشت سرت حرف بزنم جلو روت می‌گم تو یه موجود مزخرف و غیر قابل تحملی. این‌که گفتم ازت خوشم اومده دلیل نمیشه که بخوام به بودن با یکی مثل تو فکر کنم! مرد خوبی هستی. تو این مدت خیلی کمکم کردی در واقع بدون تو نمی‌تونستم به اینجا برسم که اون هم از احمق بودن خودته که بی‌خود و بی‌جهت واسه بقیه جان فشانی می‌کنی. ولی از اون‌طرف بعضی وقت‌ها مثل همین الان که شیرین بازیت گل می‌کنه آرزو می‌کنم که کیلومترها ازت فاصله...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : روجا

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,314
پسندها
30,521
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #239
یعنی تو بی‌دست‌وپایی و احتیاج به نگهبانی شبانه‌روزی داری. چرا حس می‌کرد حرف زدن با او برای زکریا جنبه‌ی سرگرمی دارد! پتو را کاملاً از تنش باز کرد و شروع کرد به گره زدن موهای افشانش. آن‌ها هم سر و گردنش را به تب می‌انداختند.
-‌ تو بلد نیستی با یه دختر چطور رفتار کنی و یا چطور باید تو شرایط بغرنج به طرف مقابلت دلداری بدی یا حرفی بزنی که از این حالت دربیاد. این برای یه زن که چنین پارتنری داره یعنی فاجعه. حالا اون چه شوهرش باشه چه نامزدش و چه دوست پسرش و یا چه یه هم اتاقی اجباری.
هم اتاقی اجباری‌اش کوبنده بود.
-‌ یعنی دروغ بگم!
-‌ چی؟!
خونسردی زکریا حرصش را درمی‌آورد.
-‌ آدم‌ها وقتی با واقعیت مواجه می‌شن بهم می‌ریزن و کسی که سعی می‌کنه دلداریش بده راهی نداره جز این‌که بهش دروغ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : روجا

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,314
پسندها
30,521
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #240
لب زد:
-‌ اونی که داشت می‌کشتش رو می‌شناسم. اون هم‌خونه‌ای خودمون بود. من و ام‌ماجد و خواهرش. از رو صداش شناختم. اون خدیجه بود. وقتی برگشتم تو خونه‌ و دیدم خودش و پسرش نیستن مطمئن شدم، اون زن حِسبه که کاملاًً پوشیده بود خدیجه بود. تنها رفیقی که اینجا پیدا کرده بودم و فکر می‌کردم می‌تونم بهش اعتماد کنم.
زکریا نفس عمیقی کشید و دستانش را از غلاف سینه رها کرد. چشم گرفت و بالش زیر دستش را روی مبل مرتب کرد و دراز کشید. می‌دانست جان فدایی اهل دلداری دادن نیست ولی حرف که می‌توانست بزند!
-‌ هیچی نمی‌گی؟
-‌ یا باید منت سرت بذارم یا بگم خیلی احمقی! از اونجایی که کشش این حرف‌ها رو نداری ترجیح می‌دم چند ساعت باقی مونده رو به خودم استراحت بدم.
رفتار بی‌تفاوت و رو اعصاب زکریا برای او طبیعی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : روجا

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا