- ارسالیها
- 2,314
- پسندها
- 30,521
- امتیازها
- 64,873
- مدالها
- 28
- نویسنده موضوع
- #241
شرمندم به خدا انقدر دیر پست میذارم. مغزم قفل بشه باید صبر کنم فشار از روش برداشته بشه. ممنونم از همتون که تحمل میکنید.![SugarwareZ 235 :sugarwarez-235: :sugarwarez-235:](data:image/gif;base64,R0lGODlhAQABAIAAAAAAAP///yH5BAEAAAAALAAAAAABAAEAAAIBRAA7)
زکریا توی نشیمن داشت با یکی تلفنی فارسی حرف میزد. مشغول پوشیدن برقع بود و آماده شدن و اهمیتی به صحبتهایش نداد که چه میگوید. تکتک سلولهایش مضطربانه و مشتاقانه آهوگ را میطلبید. اگر بیحالی دیشب نبود امکان نداشت خوابش ببرد. یعنی بعد از این همهسال چهرهاش چطور تغییر کرده بود! همانند گذشته همسان و غیرقابل تشخیص بودند؟ صدایش چه؟ با چه لحنی حرف میزد؟ ته قلبش چه میگذشت؟ هنوز نسبت به او محبتی داشت؟ در کابوسهایش که اثری از عشق و علاقه ندیده بود هر چه بود اضطرار بود و پریشانی. حتی وقت نمیکرد یک دل سیر...
زکریا توی نشیمن داشت با یکی تلفنی فارسی حرف میزد. مشغول پوشیدن برقع بود و آماده شدن و اهمیتی به صحبتهایش نداد که چه میگوید. تکتک سلولهایش مضطربانه و مشتاقانه آهوگ را میطلبید. اگر بیحالی دیشب نبود امکان نداشت خوابش ببرد. یعنی بعد از این همهسال چهرهاش چطور تغییر کرده بود! همانند گذشته همسان و غیرقابل تشخیص بودند؟ صدایش چه؟ با چه لحنی حرف میزد؟ ته قلبش چه میگذشت؟ هنوز نسبت به او محبتی داشت؟ در کابوسهایش که اثری از عشق و علاقه ندیده بود هر چه بود اضطرار بود و پریشانی. حتی وقت نمیکرد یک دل سیر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.