- ارسالیها
- 2,313
- پسندها
- 30,426
- امتیازها
- 64,873
- مدالها
- 28
- نویسنده موضوع
- #241
شرمندم به خدا انقدر دیر پست میذارم. مغزم قفل بشه باید صبر کنم فشار از روش برداشته بشه. ممنونم از همتون که تحمل میکنید.
زکریا توی نشیمن داشت با یکی تلفنی فارسی حرف میزد. مشغول پوشیدن برقع بود و آماده شدن و اهمیتی به صحبتهایش نداد که چه میگوید. تکتک سلولهایش مضطربانه و مشتاقانه آهوگ را میطلبید. اگر بیحالی دیشب نبود امکان نداشت خوابش ببرد. یعنی بعد از این همهسال چهرهاش چطور تغییر کرده بود! همانند گذشته همسان و غیرقابل تشخیص بودند؟ صدایش چه؟ با چه لحنی حرف میزد؟ ته قلبش چه میگذشت؟ هنوز نسبت به او محبتی داشت؟ در کابوسهایش که اثری از عشق و علاقه ندیده بود هر چه بود اضطرار بود و پریشانی. حتی وقت نمیکرد یک دل سیر...
زکریا توی نشیمن داشت با یکی تلفنی فارسی حرف میزد. مشغول پوشیدن برقع بود و آماده شدن و اهمیتی به صحبتهایش نداد که چه میگوید. تکتک سلولهایش مضطربانه و مشتاقانه آهوگ را میطلبید. اگر بیحالی دیشب نبود امکان نداشت خوابش ببرد. یعنی بعد از این همهسال چهرهاش چطور تغییر کرده بود! همانند گذشته همسان و غیرقابل تشخیص بودند؟ صدایش چه؟ با چه لحنی حرف میزد؟ ته قلبش چه میگذشت؟ هنوز نسبت به او محبتی داشت؟ در کابوسهایش که اثری از عشق و علاقه ندیده بود هر چه بود اضطرار بود و پریشانی. حتی وقت نمیکرد یک دل سیر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.