متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

رتبه دوم اجتماعی رمان روژناک | مرضیه حیدرنیا (روجا) نویسنده افتخاری انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع روجا
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 299
  • بازدیدها 6,517
  • کاربران تگ شده هیچ

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,313
پسندها
30,426
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #241
شرمندم به خدا انقدر دیر پست می‌ذارم. مغزم قفل بشه باید صبر کنم فشار از روش برداشته بشه. ممنونم از همتون که تحمل می‌کنید.:sugarwarez-235:
زکریا توی نشیمن داشت با یکی تلفنی فارسی حرف می‌زد. مشغول پوشیدن برقع بود و آماده شدن و اهمیتی به صحبت‌هایش نداد که چه می‌گوید. تک‌تک سلول‌هایش مضطربانه و مشتاقانه آهوگ را می‌طلبید. اگر بی‌حالی دیشب نبود امکان نداشت خوابش ببرد. یعنی بعد از این همه‌سال چهره‌اش چطور تغییر کرده بود! همانند گذشته هم‌سان و غیرقابل تشخیص بودند؟ صدایش چه؟ با چه لحنی حرف می‌زد؟ ته قلبش چه می‌گذشت؟ هنوز نسبت به او محبتی داشت؟ در کابوس‌هایش که اثری از عشق و علاقه ندیده بود هر چه بود اضطرار بود و پریشانی. حتی وقت نمی‌کرد یک دل سیر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : روجا

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,313
پسندها
30,426
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #242
دستش را برای چه می‌خواست! خجالت می‌کشید انگشتان لرزان از اضطرابش را بالا بگیرد و از زیر چادر دربیاورد. زکریا چیزی از پشتش بیرون کشید و کف دستش گذاشت که سردی و سنگینی فلزش را قبل از برداشتن دست جان فدایی حس کرد. توقع هر چیزی را داشت الا یک اسلحه‌ی کوچک جیبی.
-‌ این برای چیه؟
ابتدا خنده‌اش مضحکانه بود اما خیلی زود تمامش کرد.
-‌ می‌دونم بعد از جواب منفی‌ای که بهت دادم این‌کار احمقانه‌ست ولی هیچ‌وقت و تحت هیچ شرایطی اینو از خودت جدا نکن، تو استفاده کردن ازش هم معطل نکرد.
اسلحه را برگراند، به چنین چیزی نیاز نداشت. جان فدایی با خودش چه فکری می‌کرد که یک چریک تمام عیار است و برای کشتن آدم‌ها درنگ نمی‌کند!
-‌ من اومدم اینجا خواهرم رو ببینم نیومدم آدم بکشم!
زکریا اسلحه را نگرفت بلکه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : روجا

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,313
پسندها
30,426
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #243
ایستاد و نگاهش کرد. چقدر خوب شده بود که عاشق چنین مردی شد! رودرو پرسیدن سخت بود ولی باید می‌دانست تصمیمش چیست.
-‌ وقتی خواهرم رو دیدم بعدش چی میشه؟
مدت کوتاهی به سکوت گذشت. انگار حرف زدن برای او هم سخت بود.
-‌ اون دیگه به خودت مربوطه. مسیر من و تو فقط تا رقه‌ست. بعدش از هم جدا میشیم.
جان فدایی همیشه بی‌پرده حرف می‌زد. نباید روی احساسات او حساب می‌کرد ولی آهوگ را هم نمی‌توانست فراموش کند.
-‌ ولی من می‌خوام اونو از اینجا ببرم! واسه همین اومدم اینجا.
-‌ خودت تنهایی این تصمیم رو گرفتی یا باهاش مشورت کردی!
-‌ یعنی چی؟
-‌ شاید اون با نظر تو موافق نباشه.
نه این مطلب امکان نداشت. آهوگ هم به اندازه‌ی او از اینجا و آدم‌هایش و تفکراتشان متنفر بود.
-‌ یعنی می‌گی دلش می‌خواد با ابوحنیفه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : روجا

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,313
پسندها
30,426
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #244
حالش از صداهای پر جدالی که پخش می‌شد زیر و رو شده بود. چهره‌ی بیمار شهر که دسته کمی از مسیر طی کرده‌شان نداشت مزید علت بود تا بخواهد بقیه‌ی مسیر را در خواب سپری کند؛ اما چنان اضطرابی در جانش بود که نه پلک‌هایش روی هم می‌افتاد و نه لحظه‌ای قلبش از وروره کردن دست برمی‌داشت.
اتومبیل داشت دور میدان نیمه شلوغی که جمعیتی در آن جمع شده بودند دور می‌زد. دو مرد جلویی که تا آن لحظه به سکوت گذرانده بودند چیزی بهم گفتند و او نگاه به میدان انداخت که عده‌ای معرکه گرفته بودند. زکریا تندی گفت:
-‌ نمی‌خوای برای خواهرت چیزی بخری؟
-‌ چی؟
بی‌آن‌که برگردد چشم تیز کرد تا ببیند چه خبر است. شاید اجرای نمایشی، چیزی بود!
‌زکریا با غیظ دم گوشش غرید.
-‌ دارم باهات حرف می‌زنم، به من نگاه کن. گفتم بهتره...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : روجا

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,313
پسندها
30,426
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #245
زکریا دم گوشش گفت:
-‌ به خودت مسلط باش. نباید اول‌کاری خودتو ببازی.
چیزی نمانده بود به گریه بیفتد.
-‌ نمیشه بقیه راه رو پیاده رفت؟ نمی‌خوام تو این ماشین لعنتی بشینم.
-‌ نه، فعلاً نه! یکم تحمل داشته باش... باید یه رابط رو ببینم. اون بهمون جا و مکان میده.
-‌ خدای من! نمی‌تونم تصور کنم آهوگ یه همچین جایی زندگی می‌کنه.
صدای مردان که خاموش شد زکریا گفت:
-‌ هیس دیگه حرف نزن و سعی کن به خودت مسلط باشی.
اول ورودش نباید شاهد این صحنه می‌بود. نباید می‌دید که انگشتان پای یک نفر را به همین راحتی قطع کردند و هلهله به راه انداختند. میدان نعیم میدان شومی برای مردم شهر رقه بود. میدانی که به میدان جحیم(جهنم) تغییر هویت داده بود. سرها در آن بریده می‌شد و اعضاء و جوارح دیگر. شنیده بود که در...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : روجا

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,313
پسندها
30,426
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #246
نگاهش به زکریا بود که با مرد خش و بش می‌کرد. لباس عربی به تن داشت بهش نمی‌آمد که عضوی از کتیبه‌ی مجاهدین باشد. مرد با دست سر خیابانی که آنها ایستاده بودند را نشان داد و بعد هم سعی کرد آدرسی را به زکریا بیاموزد. جان فدایی هم مصرانه سر تکان می‌داد و تأیید می‌کرد که متوجه حرف‌هایش هست.
در پی چهره‌ی آشنایی سر گرداند. ممکن بود آهوگ در میان همین زنانی باشد که چهره پوشانده و تردد می‌کردند. قلبش در سینه می‌تپید و آرام نمی‌گرفت. همین‌جا بود. اینجا میعادگاه او و نیمه‌ی گمشده‌اش بود جایی که آهوگ در خواب‌هایش به او وعده داده بود بهم خواهند رسید. آخرین‌بار لبخند به صورت داشت و گفت که ما همدیگر را خواهیم دید و یقین داشته باش که آن روز نزدیک است. در خرابه‌ای در ویرانه‌ای همدیگر را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : روجا

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,313
پسندها
30,426
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #247
قبل از ورود به خانه ایستاد. مثل آنکه زکریا آن لحظه را انتخاب کرده بود تا قتی این حرف را می‌زد نگاهش را پشت پرده‌ی حجاب نبیند. بهتر. این‌گونه چشمان پف کرده از گریه‌اش هم دیده نمی‌شد.
-‌ امشب آخرین شبی که با هم هستیم. فردا تو رو به خواهرت می‌رسونم و بعدش شاید نتونیم همدیگه‌رو ببینم. من باید برم به کتیبه، خودم رو معرفی کنم. متأسفم که این حرف رو می‌زنم ولی قرارمون تا همینجا بود. می‌فهمی که چی می‌گم؟
تلخ بود ولی حقیقت داشت. توقع بی‌جایی بود اگر از او می‌خواست بازهم به پایش بماند و یا درکش کند.
-‌ می‌دونم و ازت ممنونم. هیچ‌وقت نمی‌تونم کمک‌هایی که بهم کردی رو فراموش کنم.
اهمیتی نداد که ممکن است کسی آنها را تحت نظر داشته باشد و یا زکریا درب و داغانی سیمایش را ببیند، روبنده را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : روجا

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,313
پسندها
30,426
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #248
جان فدایی با نگاهی به آنا، سماح را به آشپزخانه که بوم و رنگ غذا داشت هدایت کرد. سماح حسابی داغ کرده بود و معلوم بود که زکریا سعی می‌کند آرامش کند. حس بدی داشت خیال می‌کرد مزاحم عاشقانه‌های دو نفر شده و حضورش در آن خانه زیادی است گرچه از قیافه‌ی زکریا بیشر تعجب خوانده می‌شد تا شوق و شور وصال یار. ظاهراًً این عشقی یک طرفه بود که از جانب سماح می‌جوشید نه او. تصمیم گرفت تا زکریا سماح را توجیه می‌کند به سرویس برود و آبی به دست و صورتش بزند. حضور سماح و شوکی که به او وارد شده بود نعمتی بود تا بتواند سنگینی دوری از زکریا و ترس از ندیدن آهوگ را برای لحظاتی فراموش کند. گیر افتادن میان دو هجران و دوری حس بدی بود. هر چه به آهوگ نزدیک‌تر می‌شد از زکریا فاصله می‌گرفت. به جان فدایی عادت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : روجا

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,313
پسندها
30,426
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #249
زکریا لباس روی تیشرتش را در آورد و کنار بقیه‌ی وسایلش انداخت. تنش داغ بود و سرش هم همان‌طور. حضور سماح محاسباتش را بهم ریخته بود. بی‌آن‌که نگاهش کند اسلحه‌اش را برداشت و سعی کرد با کلنجار رفتن با آن خودش را سرگرم کند.
-‌ باباش یه تاجر عمانیه. صاحب هتل‌های چند ستاره و کشتی‌های تفریحی.
آدم باید مغز خر خورده باشد که آن همه مال و ثروت را رها کند و به چنین جهنمی بیاید. نتوانست قضاوتش را در مورد چنین حماقتی بیان نکند و ساکت بنشیند.
-‌ پس این دختره‌ی احمق اینجا چیکار می‌کنه؟... ببخشید امیدوارم ناراحت نشده باشی گفتم احمق!
جان فدایی معنادار نگاهی انداخت. سبزی چمنزارش را هیچ‌وقت نمی‌توانست از خاطر ببرد.
-‌ راحت باش... اون یه بلاگر معروف بود. تو هلند زندگی می‌کرده که عاشق یه پسر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : روجا

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,313
پسندها
30,426
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #250
-‌ برگردم به هلند یا کشور خودم زندانی میشوم. باید خودم را تبرعه کنم. کارهای بد زیادی انجام دادم ولی الان پشیمانم و نمی‌خوام زندان برم. من زکریا رو دوست دارم. خیلی خیلی زیاد. ولی او مرا دوست ندارد.
چهره‌اش بشاش بود و سراسر لبخند. بعضی کلماتش کتابی بود و در لابه‌لای ادا کردنشان مکث می‌کرد. لعنتی که جان فدایی زیر لب گفت را شنید. نگاهش به نان روی سفره بود و می‌شد فهمید چقدر از این ابراز علاقه‌های بی‌پروایانه‌ی او کلافه است. با شناختی که از این مرد داشت می‌فهمید که برای عشق و عاشقی کردن به دل خطر نکوبیده و جان مرد منزجر کننده‌ای مانند ابوالعلی را نجات نداده است. جو اتاق سنگین بود برای بهم خوردن آن در قابلمه‌ی کوچک را گرفت و لبخندی زد:
-‌ معذرت می‌خوام مهمون ناخونده شدم ولی حسابی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : روجا

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 1, مهمان: 0)

عقب
بالا