• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

رتبه دوم اجتماعی رمان روژناک | مرضیه حیدرنیا (روجا) نویسنده افتخاری انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع روجا
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 287
  • بازدیدها 6,309
  • کاربران تگ شده هیچ

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,301
پسندها
30,326
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #251
پس از حضور سماح نتوانست با زکریا حرف بزند. مانند محافظی می‌مانست که قسم خورده جان فدایی را از جنس مخالف محافظت کند.‌ این اندازه تعصب ترسناک بود؛ آن هم از طرف یک مأمور امنیتی زن داعش.
سوریه و عراق و دیگر کشورهای عربی فقیر نشین محیطی شبیه به هم داشتند. خانه‌هایی کوچک و چسبیده، گاهی هم بدون محیط باز. مانند محله‌های پایین شهرهای کلان ایران. نه از ساختمان‌های بلند خبری بود و نه برج و باروهای آهنی. عرب‌ها فرهنگ مخصوص به خودشان را داشتند و ترجیح می‌داد وارد حریم خصوصی آنها نشود و در مسائل سیاسی و فرهنگی آنها دخالتی نکند. قطعاً برای سماح که در یک کشور پیشرفته به دنیا آمده و رشد کرده بود زندگی در چنین جاهایی سخت به نظر می‌‌آمد.
در و دیوار شیشه‌ی مات آشپزخانه را که چند قدم طول داشت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : روجا

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,301
پسندها
30,326
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #252
ظرف‌های خیس و کف خورده را به حال خود رها کرد و از محیط تنگ و خفقان آن دخمه بیرون زد. الان وقتش نبود، وقت آن‌که قافیه را ببازد و غش کند. رنگش پریده و نگاهش تار شده بود. اینجا و در این لحظه نباید این اتفاق می‌افتاد. این همه ضعف نشان دادن زیر نگاه زکریا عاقلانه نبود و ممکن بود او را از تصمیماتش منصرف کند. نگاه تار و دودوزنش به در و دیوار بود که یکی بازویش را گرفت و نگه‌اش داشت. چند وجب فاصله با سیمای مردی ریش‌دار و چشم سبز، خوب که نه، افتضاح بود. در این شرایط سخت زکریا را باید از خود دور نگه می‌داشت والا معلوم نبود که سر بر شانه‌ی او نگذارد و زار نزند.
-‌ حالت خوبه؟
حالش زمانی خوب می‌شد که او را ترک نمی‌کرد. زمانی روبه‌راه بود که آهوگ در کنارش باشد و جان فدایی ابوالعلی هم. راه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : روجا

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,301
پسندها
30,326
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #253
از بی‌درکی زکریا کفرش در آمد. دخترک هم ایستاده کنار در؛ سمج شده بود تا لحظه به لحظه‌ی حرف زدن‌شان را بپاید. فضا و نوشخوارهای ذهنی وحشتناکش به گونه‌ای بود که نتواند سکوت کند. مخصوصاً که سایه‌ی زکریا به جای آن سایه‌ی هولناک روی سرش افتاده و دوست نداشت با نادیده گرفتن او سایه‌اش را بردارد و تاریکی دوباره ظاهر شود.
-‌ پس داری میری دنبال کار خودت!
جان فدایی با نگاه کوتاهی به سماح که از وجب کردن فاصله‌ی بین آن دو دست برنمی‌داشت لب جوید:
-‌ بهم اعتماد کن. خوب! یکم دیرتر یا زودتر مشکلی پیش نمیاد. با یه خبر از خواهرت برمی‌گردم مطمئن باش.
از حرف و نگاه او بوهای خوبی به مشامش نمی‌رسید. یعنی ممکن بود این نبودن‌ طولانی شود! سد مقاومتی‌اش شکسته شد. غرورش از هم پاشید و به استیصال نشست...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : روجا

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,301
پسندها
30,326
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #254
راست می‌گفت! سر بلند کرد تا ببیند تا چه اندازه این جمله را صادقانه بیان کرده است. چشمانش نمور بود و نگاهش خسته و نگران. کم پیش می‌آمد زکریا را این‌گونه پر تشویش مانند لحظات زندگی خود ببیند. هیچ‌وقت نتوانست در چمنزار نگاه مرد حقیقت را درو کند پس مچ دستش را گرداند و دستبند را با نگاهش زیر و رو کرد.
-‌ اگه ‌گرفتمش به خاطر تو نیست. هوا برت نداره، چون قشنگه دوسش دارم.
لبخندش پر رنگ‌تر شد.
-‌ آره می‌دونم که اصلاً از من خوشت نمیاد... راستش رو بخوای باید یه اعترافی بکنم.
اعتراف! زکریا هم بلد بود به چیزی معترف شود! مشتاقانه لب‌هایش را می‌کاوید تا شاید ذره‌ای از محبت او در دل مرد جنگی جا افتاده باشد.
-‌ تو این مدت سرگرمی خوبی واسه‌م بودی حیفه که از دستت بدم.
در صورتی که شمع‌های...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : روجا

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,301
پسندها
30,326
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #255
ساعتی زل زد به نقاشی‌ بچه یا بچه‌هایی که روی دیوار چرک مرده‌ نقش انداخته بودند. چند خانه بود و چند درخت پهن کنارشان. جلوتر از آن، آدم‌هایی را نقاشی کرده بودند که با خطوط نامیزانی بهم متصل می‌شدند. دیوار را لکه‌های بزرگ قرمز رنگ پر کرده بود. جلوتر که رفت آدم‌هایش چیزی توی دست گرفته بودند به همراه چند اتومبیلِ دو چرخ. نواری طولی نقاشی که به انتها رسید ذهن پر تشویش و نگران کودکانه هواپیماهایی را توی هوا کشید و بمب‌هایی که بر سر خانه‌ها می‌افتاد. تازه فهمیده بود که لک‌های قرمز رنگ، رد خون بود نه صرفاًً پر کردن سفیدی‌های دیوار. چه تصویرهای هولناکی! پشت کرد به دیوار و این مرتبه نگاه دوخت به در اتاق. زکریا از اینجا رفته بود و باید از همین در تو می‌آمد. اسلحه‌ی کوچکش را زیر متکا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : روجا

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,301
پسندها
30,326
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #256
شب گذشته را در ترس و دلهره گذراند. نزدیک به سپیده‌دم بود که خواب موجب شد ترس و هراس نیامدن زکریا را کنار بگذارد و برای ساعاتی آرام بگیرد. صبح برخلاف انتظارش روز پر سر و صدایی آغاز شد. صدای گلوله و انفجار از مکان‌های دور شنیده می‌شد. ابتدا گمان می‌کرد جشنی چیزی برگذار کرده‌اند اما بعد که مطمئن شد نه خبری از جشن است و نه سرور و شادی بلکه صدای گلوله‌هایی‌ست که کمانه می‌کند و به در و دیوار می‌خورد چنان ترسید که اسلحه‌ی کوچک جیبی‌اش را لحظه‌ای از خود جدا نکرد. قرار نبود زکریا یک روز تمام برود و پیدایش نشود. زمانی که وارد رقه شده بودند شهر امنی البته از نظر داعش نشان می‌داد نه خبری از تیراندازی بود و نه ارتش دموکرات سوری و گروه مقاومت و ائتلاف‌های خارجی. یکمرتبه ورق شهر برگشته و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : روجا

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,301
پسندها
30,326
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #257
صبح فردا صدای گریه‌ی کودکی از بیرون باعث شد از جا بپرد و پشت پنجره‌ای که مشرف به کوچه بود سرک بکشد. مادرش او را کشید و توی خانه برد و در را بست. ماندن نه برایش غذا می‌شد و نه زکریا. چند بار اسلحه را توی خانه امتحان کرد و ضامنش را کشید و غلاف کرد. اما لحظه‌ی آخر از بردن آن پشیمان شد و در واقع ترسید. بعد از آن تصمیم نهایی‌اش را گرفت. سنگ کوچکی لای تک در حیاط گذاشت تا در کامل بسته نشود. ممکن بود زکریا بیاید و او خانه نباشد. کلید را با خود برد. مضطربانه توی کوچه پس کوچه‌ها پیش می‌رفت. مراقب بود تا نام کوچه و خیابان‌ها را فراموش نکند. اگر اینجا گم می‌شد کارش زار بود. بیرون از خانه می‌توانست از کسی کمک بگیرد. جان فدایی به کتیبه‌ای معرفی شده بود شاید با دادن نام جعلی‌ای که از آن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : روجا

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,301
پسندها
30,326
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #258
جوانی از اتومبیل داعشی پایین پرید و سمت آنها آمد اما هدف تیراندازی‌اش به روبه رو و بالای سقف خانه‌های آن طرف بود که خورشید کج نور می‌تاباند. چند قدم نیامده وسط راه تیری به پیشانی‌اش اصابت کرد و نقش زمین شد. سر توی دیوار فرو برد و جیغ خفه‌ای کشید. به جوانی و شادابی عباد بود. یاد آن مرد میوه فروش در خاطرش زنده شد و نوجوانی که با یک حرکت انتحاری هم خودش را به کشتن داد هم جماعتی دیگر. چرا هر جا او می‌رفت خون به پا می‌شد! تیرها کمانه می‌کردند و به دیوار می‌خوردند و تکه‌ای از آنها را می‌کندند. هر کدام از آنها قادر بودند دست یا بازویش را به تنهایی از جا بکنند.
چند تیر فریاد کشان پیش پای او توی خاک فرو رفتند و بعد از آن روی زمین خزید و از کنج دیوار به سمت مخالف...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : روجا

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,301
پسندها
30,326
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #259
در حال عبور از خیابان به سمت خرابه‌های اطراف بودند که تیری کمانه کرد و از بالای سر یکی از آنهایی که اسلحه‌ را پشت سرش داشتند رد شد. فحشی زیر لب انداخت و تیزی تفنگ را توی تنش فرو برد تا سریع‌تر حرکت کند.
-‌ الکلب فی روحک. «سگ تو روحت.»
-‌‌ لا بد لی من قتلک مثل خنزیر قذر. «باید مثل یک خوک کثیف بکشمت.»
مرد چندین مرتبه تیزی اسلحه را توی کمرش فرو کرد و نعره‌زنان به جلو هولش داد:
-‌ ایها العجوز اللعین، امشی. «عجوزه‌ی لعنتی راه برو.»
صدای گریه‌ی دختربچه که هم‌پای مادرش می‌آمد بلند شد. مادرش مجبور شد با توجه به وزن زیاد یک کودک هشت نه ساله بغلش بگیرد و راهش ببرد. هنوز داشت التماس می‌کرد که او و دخترش را رها کنند.
-‌‌ نحن سوریون، نحن غیر موذیین، یرجی ترکنا و شأننا.«ما سوری هستیم، ما...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : روجا

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,301
پسندها
30,326
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #260
با صدای خرناسه‌ی مرد مهاجم و افتادن اسلحه‌اش پیش پای خود سر بالا گرفت. در حالی که از گلویش خون فواره می‌زد و با ناامیدی آن را محکم چسبیده بود مانند عروسکی در باد از اتومبیل پرت شد. جنازه‌ی مرد افتاده کنار جاده را دنبال می‌کرد که نگاهش به موتور سواری پوشیده افتاد. پشت سر اتومبیل‌شان در حالی که از تیراندازی اتومبیل جلوی‌شان می‌گریخت به دنبال آنها گاز می‌داد و می‌آمد. لابه‌لای تپه‌ها غیب می‌شد و دو مرتبه سرک می‌کشید. مردی تا کمر از کابین بیرون آمد و او را به رگبار بست. موتور سوار خودش را پشت اتومبیل کشید ولی از جاده خارج نشد. معلوم بود طرف اینها نیست. ضرب شستش را وقتی نشان داد که دو مرد ایستاده بالای سر آنها و اتومبیل جلویی را به درک فرستاد. مردک دو مرتبه تا کمر بیرون آمد که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : روجا

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا