- ارسالیها
- 2,311
- پسندها
- 30,423
- امتیازها
- 64,873
- مدالها
- 28
- نویسنده موضوع
- #261
گیج و منگ زل زده بود به رد چرخهای ماشین در جادهی ناهموار. نفسهایش منظم بود و نگاهش تار. در گیر و دار درگیری تکه آهنی تیز و برنده تویکف دستش فرو رفته بود ولی نه دردش را احساس میکرد و نه تمایلی داشت از جایش تکان بخورد و درش بیاورد. فَکش سِر شده و دهانش باز مانده بود. هیبتی کنار دستش و کنار چرخ ماشین سبز شد. صدایش آشنا بود و چشمان رنگیاش را قطعاً جایی دیده بود ولی به جا نمیآورد. دوست نداشت از دنیای بیخبریاش رها شود و به واقعیت پا بگذارد.
- حالت خوبه؟ آناهیتا!
مرد دستار از چهره گرفت و با تحکم بیشتری صدایش زد:
- یه چیزی بگو!
وقتی به هوش آمد که درد خفیفی توی دستش حس کرد و خون تازه از کف آن روان شد. دستمال کوچکی را که زکریا با درآوردن لاشهی آهن روی زخم گذاشته بود را مشت...
- حالت خوبه؟ آناهیتا!
مرد دستار از چهره گرفت و با تحکم بیشتری صدایش زد:
- یه چیزی بگو!
وقتی به هوش آمد که درد خفیفی توی دستش حس کرد و خون تازه از کف آن روان شد. دستمال کوچکی را که زکریا با درآوردن لاشهی آهن روی زخم گذاشته بود را مشت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.