متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

رتبه دوم اجتماعی رمان روژناک | مرضیه حیدرنیا (روجا) نویسنده افتخاری انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع روجا
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 297
  • بازدیدها 6,510
  • کاربران تگ شده هیچ

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,311
پسندها
30,423
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #261
گیج و منگ زل زده بود به رد چرخ‌های ماشین در جاده‌ی ناهموار. نفس‌هایش منظم بود و نگاهش تار. در گیر و دار درگیری تکه آهنی تیز و برنده تویکف دستش فرو رفته بود ولی نه دردش را احساس می‌کرد و نه تمایلی داشت از جایش تکان بخورد و درش بیاورد. فَکش سِر شده و دهانش باز مانده بود. هیبتی کنار دستش و کنار چرخ ماشین سبز شد. صدایش آشنا بود و چشمان رنگی‌اش را قطعاً جایی دیده بود ولی به جا نمی‌آورد. دوست نداشت از دنیای بی‌خبری‌اش رها شود و به واقعیت پا بگذارد.
- حالت خوبه؟ آناهیتا!
مرد دستار از چهره گرفت و با تحکم بیشتری صدایش زد:
-‌ یه چیزی بگو!
وقتی به هوش آمد که درد خفیفی توی دستش حس کرد و خون تازه از کف آن روان شد. دستمال کوچکی را که زکریا با درآوردن لاشه‌ی آهن روی زخم گذاشته بود را مشت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : روجا

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,311
پسندها
30,423
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #262
جان فدایی این را گفت و راه افتاد. لحن صدایش طوری بود که نتوانست اعتراضی بکند. روی حرف زدن هم نداشت. تمام مدت برای او دردسر درست کرده بود. این مرد نزدیک بود به خاطر او بمیرد. پشت موتور آن هم در کوره راه‌ها، برگشتن طاقت‌فرسا بود اما نه تا اندازه‌ای که می‌دانست زکریا به خاطر او زخمی شده و حرفی نمی‌زند. توی تکان‌های شدید سنگ‌لاخ‌ها از زیر برقع به سختی شالش را باز کرد و روی زخم زکریا نگه داشت. به مسیر همواری که توی کوچه پس کوچه‌ها رسیدند دست مخالف زکریا روی دستش نشست. با وجود حرارت و تب هوا گرمای دست او طعم دیگری داشت؛ طعمی دلچسب و دوست داشتنی تا فراموشش شود سایه‌ی بزرگ سیاهی را که به دنبالش می‌دوید و منتظر بود در تنهایی خفتش کند. اولین‌بار بود که زکریا نسبت به حس دوست داشتن او...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : روجا

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,311
پسندها
30,423
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #263
نایستاد حرفی بشنود. بدنش ضعیف شده بود اما غیرت به او نیرو می‌بخشید تا چیزی برای خوردن دست و پا کند. لذت دیدن جان فدایی احساس ضعفش را سرکوب می‌کرد و جانی تازه در رگ‌هایش می‌ریخت. مشماها را روی سنگ کابینت گذاشت ولی دستش نیامد خالی‌شان کند. مضطرب بود و بی‌تاب. چرا زکریا نمی‌گفت که توانسته آهوگ را ببیند یا نه؟ چرا حرفی نمی‌زد؟ توی همین فکرها و تشویش‌ها بود که چراغ آشپزخانه به پرت پرت افتاد و او را ترساند. معلوم بود که در حال سوختن است و تا دقیقه‌ای دیگر عمرش تمام می‌شود. نگاه از سقف دود خورده گرفت و خواست به این بهانه چند کلمه‌ای دیگر با زکریا حرف بزند. بعد از یک روز پر تشنج به یک هم‌صحبت نیاز داشت. به محض رد شدن از در، چشمش به زخم پهلوی زکریا خورد. مرد نتوانست سرعت عمل به خرج...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : روجا

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,311
پسندها
30,423
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #264
دستش جراحت جان فدایی را لمس کرد و سرش پایین افتاد. نمی‌توانست به چشمانش بنگرد. بغضی چون مار چنبره زده و به گلویش چسبیده بود. چیزی نمانده بود که بترکد و خلاصش کند. جای او بازهم زکریا گفت.
-‌ به اینجور زخم‌ها عادت دارم.
حق با او بود. روی تنش پر بود از جای زخم و آسیب‌هایی از چاقو یا جسم تیز که تعدادی پینه بسته و تعدادی تر و تازه بودند. اولین مرتبه بود که با دقت به تن زکریا می‌نگریست. ساعد دست خونی‌اش را زیر بینی گرفت و برای اشک ریختن مقاومت کرد. در همان حالت، تکه تکه حرف‌هایش را بیرون ریخت.
-‌ نباید این‌طوری می‌شد... باید به حرف گوش می‌کردم... نباید می‌اومدم اینجا... من فقط سربارت شدم... تو رو هم تو مشکلات و گرفتاری‌هام شریک کردم... من جز دردسر هیچی واسه‌ت نداشتم.
دست زکریا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : روجا

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,311
پسندها
30,423
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #265
می‌خواست برایش توضیح دهد که عمدی تنهایش نگذاشته. زکریا مرد توضیح دادن نبود! این اولین‌بارِ شیرین، ضربه‌ی مهلکی را به بی‌تفاوتی ظاهری آنا زده بود. چه اصراری داشت که بخواهد خودش را به اوی دلباخته و پریشان ثابت کند! کلافه‌تر از قبل دستش را پس زد و پارچه را روی زخم مالاند. شروع نکرده دوباره مچ دستش را در اسارت مرد دید و لب زیر دندان فشرد تا درد آن هوش از سرش بپراند و وقتی زکریا بی‌پروا رفتار می‌کرد عاقلانه حرف بزند و نه از روی احساسات.
- نمی‌خوای چیزی بگی؟
نه این‌طور کج‌دار و مریز نمی‌شد ادامه داد. مرگ یک‌بار بود و شیون هم یک‌بار. حالا که زکریا اصرار داشت بشنود گفت:
-‌ حتی یه لحظه هم به ذهنم خطور نکرد...
نگاهش را بالا کشاند و ترجیح داد در گرداب چشمان او غرق شود و بمیرد.
-‌ که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : روجا

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,311
پسندها
30,423
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #266
درجا و بی‌معطلی جوابش را داد:
-‌ نه! تو باشی جا نمی‌زنم حتی اگه قراره فقط یه ساعت دیگه زنده بمونم!
شاید این تنها فرصتی بود که نسیبش می‌شد. تنها فرصتی که معادله را بهم بزند و برای یک‌بار هم که شده طبق خواسته‌ی قلبش پیش برود حالا از هر طریقی که می‌خواست باشد. دوست داشتن اولین‌ها را با مردی که عاشقش هست تجربه کند با کسی که مردانگی‌اش را بارها و بارها به او ثابت کرده بود. بعد از آن هر چه پیش می‌آمد اهمیتی نداشت، حتی اگر قرار بود صبح فردا برای ابد از همدیگر جدا شوند. رقم زدن یک شب عاشقانه را سهم خود از این زندگی می‌دانست.
زکریا رک حرف می‌زد و بدون حاشیه. نه طفره می‌رفت و نه انتظار داشت او به در و دیوار بکوبد و از حقیقت فرار کند. تنها خوبی این قضیه سر بر سینه‌ی جان فدایی داشتن بود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : روجا

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,311
پسندها
30,423
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #267
با صدای گاز موتوری از خواب پرید. خانه مانند شب‌های پیش در تاریکی فرو رفته بود. به رفتن گاه و بی‌گاه برق عادت کرده بود. وقتی خودش را تنها در بستر دید ترسید که تمام اتفاقات افتاده بین او و زکریا خوابی بی‌پایه و اساس بوده باشد؛ اما سوزش ته دلش و سستی و بی‌رمقی اندامش و بوی تن زکریا که بر تن او جا مانده بود لبخندی را بر لب‌هایش شکوفاند. سروش را پشت سر گذاشت و از فرید گذشت و در نهایت به یکی دل‌بست که حتی اندیشیدن به او هم طعم شیرین و مطلوبی را زیر زبانش می‌انداخت. بالأخره بعد از کشمکش‌های بسیاری زکریا رام شده بود. رام کردن چنین مردی باد به غبغبش می‌انداخت و او را به پیروزی خود مغرور می‌کرد.
شبِ قبل را در اتاق خواب خانه سپری کرده بودند. سر جایش نشست و به دنبال زکریا در اطراف خود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : روجا

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,311
پسندها
30,423
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #268
صدایش به لرزش نشست ولی کماکان با تنی آهسته بود. شنیدن نام "اون دختره" قلبش را شکاند. واضح و آشکار صدای تکه‌تکه شدنش را شنید.
-‌ من کثافت نیستم و خیلی چیزها حالیمه. پا روی خون کسی هم نذاشتم... جونمو کف دستم گرفتم تو هر جهنمی که گفتی پا گذاشتم پس به من نگو وطن فروش...
این‌جای کلامش درد داشت. درد را توی صدای زکریا می‌فهمید. یاد شبی افتاد که ابوالعلی را نیمه‌جان به درمانگاه او آورد و خواست تا جان قاتل دو نفر از سربازان وطنش را نجات دهد. آن شب هم چشمانش خونی بود و نگاهش سرشار از آشفتگی. معلوم بود که برای او هم سخت است چنین حیوان خونریزی را از چنگال عزرائیل بیرون بکشد و به زندگی بازگرداند.
-‌ می‌دونی که چه بخوای چه نخوای کار خودمو می‌کنم پس دیگه تمومش کن... لعنت به من! لعنت به تو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : روجا

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,311
پسندها
30,423
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #269
نه او حرف می‌زد نه زکریا. مثل آن‌که انقلابی در مرد رقم خورده و او را در خود فرو برده بود. می‌فهمید که زکریا اسیر یک تصمیم آنی شده است و همین موضوع آنا را می‌ترساند. همان دیروز هم می‌دانست از کرده‌ی خود پشیمان می‌شود اما نه به این زودی و در حالی که فهمید رکب خورده است. زل زده بود به سفره‌ی نه چندان مفصلی که زکریا برایش تدارک دیده بود. چرایی بزرگی که توی سرش مانده بود اجازه نمی‌داد تا این پشیمانی و شرم را ابراز کند. به زکریا نگاه نمی‌کرد اما برای اولین‌بار حضورش او را می‌آزرد. بعد از دوش مختصری که گرفته بود داشت به تنهایی جای زخم‌ پهلویش را ضدعفونی می‌کرد. جو بین‌شان زیادی سنگین بود. مرد لبخند زوری و نیم‌بندی زد و اشاره کرد:
-‌ فکر کردم زن دکتر گرفتم اوضام روبه‌راه میشه!
حرفش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : روجا

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,311
پسندها
30,423
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #270
پسران آهوگ هم از بازیگوشی دست برداشتند و منتظر پاسخ ماندند. صورتشان به طور واضح مشخص نبود ولی می‌دانست هر کجا این دو کودک را ببیند خواهد شناخت حتی به اسم. نام یکی‌شان عمار بود و آن یکی محمد! زکریا تیشرت شسته و خیسش را برداشت و تأکید کرد:
-‌ گفتم که اون دیگه اینجا نیست. برگشته پاکستان.
-‌ تو چشمام نگاه کن و این حرفو بزن!
جان فدایی بی‌تأمل با خشمی نهفته زیر دندان به او چشم دوخت. پوزخندی زد و مضحکانه با دست اشاره کرد:
-‌ البته تو می‌تونی تو چشمام نگاه کنی و دروغ بگی. یادم رفته بود تو یه بازیگر و جاسوس حرفه‌ای هستی، پس گول زدن دختر ندیدبدیدی مثل من هم واسه‌ت کاری نداره.
مرد تیشرتش را توی مشت دستش چلاند و کوتاه نیامد.
-‌ خودم آوردمت اینجا خودمم برت می‌گردونم. دیشب بهت گفتم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : روجا

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا